۱۳۸۳ دی ۸, سه‌شنبه

بروید بانو!

اینجا همه عابرند بانو!عابر.


اینجا همه نگاههایشان عابر است،حاصل عبور. آنچه برق نگاهی را شاید جدا دهد یا برجستگی اندام دخترکی است که در این هرزه بازار چیزی جز عرضه اندام خویش را سزاوار نمی بیند،یا جلای اتومبیلی است آخرین مدل،یا شاید برق ِ کفشی،لباسی،موبایلی و یا حجم کتابی قطور با عنوانی قطورتر،صدای قهقهه ای یا شاید شهیق گریه ای.


در پشت این نگاهها بانو نشان از یک بی حافظه گی تاریخی است،یک نسیان مداوم و مکرر،یک فرهنگ بیمار حاصل سیری سکته وار،بی اندیشه و بیمارگون.در پشت این پلک ها کبودی ِ چرتی کابوس وار،نازپرورده ی تکیه بر اورنگی چند هزارساله از تمدن و اندیشه و تفاخری کپک زده به چشم می آید.


بانو!برق ِ این نگاهها دیری نمی پایند،این نگاهها همه عابرند،عابرانی کور.برق چشمانشان چون "پت پت ِ رنجور شمعی است در جوار مرگ"،ملول،یخزده و بی حس از هرزه انتظاری رویاوار از برای پگاهی که در آن اسطوره ها همه سربرآرند. بانو!این مردمکان عاشق پهلوانانی هستند که همه فنی بلدند و دانشمندانی که همه چیز می دانند،اینان عاشق کیمیایند،کیمیا.عاشق آرش اند که برایشان تیر افکند و سرحداتشان را به آنها باز گرداند.آن سرحدات ِ بازگشته اما هیچ وقت حافظه هاشان را برنگردانده بانو!آنها در این بی حافظه گی قهرمانها ساختند و دفن کردند،مرثیه ها ساختند،سرودها و جشن ها برپا کردند،اما بر سر همه کارزارها و بزنگاهها تنها عابر بودند،توریست وار گذشتند ،کف زدند،اشک ریختند،مرده باد و زنده باد سر دادند و گذشتند،فراموش کردند.


بانو!آنها نمی دانستند که در این عبور تاریخی،هیچکس برای عابران سهمی قائل نیست،آنها نمی دانستند که برای عابران تنها لاشه می ماند، نمی دانستند که آنها که فراموش می کنند خود روزی فراموش می شوند.غنیمت عبور تنها پس مانده است بانو!پس مانده.


بانو اینجا همه سلامها و صلواتها و مهربانی ها عابرند.اینجا ایمان عابری است که از کابوس برخواسته است،خوابگردی است که چیزی در گوشش زمزمه شده.اینجا عشق عابری است حاصل ولگردی در پس کوچه های کوفتگی و رانه های شهوانی و واخورده.اینجا اندیشه عابری است که بسیار به ندرت می گذرد و آنگاه می گذرد یا می لنگد،یا تلو تلو خوران پس و پیش می رود،یا کتابی قطور بدست گرفته به دیگران تنه می زند،تف می کند،فحش می دهد. یا بوی گند می دهد یا عطری تند. اینجا شادی عابری است که از کوچه ای چراغانی با صدای دستک و تنبک گذشته است،خشم عابری است که بر پوست موزی لغزیده است،غم عابری است که از سر گوری بازگشته و برگ ها در زیر پاهایش خش خش کرده اند.


بانو!اندیشه در عبور ویران می شود.نگاه در عبور از درک ژرفا باز می ماند.عشق در عبور هرزه می شود،لودگی می کند.ایمان در عبور ولگرد می شود،پرسه می زند.شعر در عبور قافیه تمنا می کند بر وزن ِ ترق ترق ِ کفشها بر روی سنگفرشها.شادی در عبور تکدی می کند،کاسه لیس ِ لحظه های پر زرق و برق می شود.غم در عبور خسته می شود،کوفته می شود،عاشق چشم انداز غروب می شود،به دنبال حجله می گردد بر سر کوچه ها.زیبایی در عبور ویترین می شود، گلدان می شود بانو!ویترین ها و گلدانها همه برای عبورند بانو،هیچکس آنها را به یاد نخواهد آورد.


بانو! در مسیر عبور نایستید.بروید بانو،بروید.


نگذارید گلدانتان کنند،نگذارید در ویترین های نورانی بگذارندتان.نگذارید بر


پس زمینه تصویر ِ غروب و دریا بگذارندتان و بر دیوارهایشان بیاویزند.نگذارید افسانه شوید در بی حافظه گیهای این مردمکان.


بروید بانو!بروید!


سکوت سایه سار درختان این خیابان از خاطره انباشته است.


بروید بانو!


چرکابهای این جویها پر از حافظه اند.


بروید!









۱۳۸۳ دی ۴, جمعه

مخدر



زندگی به مخدر نیاز دارد؟


زندگی همراه با پدیده انبوهگی،همگام با شتاب دیوانه وار مدرنیزم و نشخوارهای پسا مدرنیستی ،همراه با هجوم مد و نور و صدا و هجا،در عصر مصرف و تبلیغات که در آن تخصیص منابع محدود به نیازهای نا محدود به تزاید جنون آمیز نیازهای نامربوط برای مصرف تولیداتی که تنها و تنها با هدف بیشینه سازی سود صورت می گیرند تبدیل شده ،آری در چنین آشفته بازاری به مخدر نیاز است و توانایی یا ضعف ما در قبال این لجام گسیختگی فراگیر هیچ موضوع انتخاب این مخدرهای زیست-روانی نیست.این مخدرها برای گریز از درد نیستند،برای حواس پراکنی از واقعیات زندگی نیستند،سست کننده روان نیستند،آنها را نباید با Narcotics اشتباه گرفت.این مخدرها تمرکزسازهم نیستند،هستند چون ما هستیم .در این میانه پرآشوب و دیوانه وار که ناچاری هر روز از کنارش بگذری،ببینی و ببویی اش،نیاز هست تا اندکی این روان ِ ستیزگر و عاصی را بیارامی و بپالایی و این خود به معنای توانایی تو بر زیست ِ آنچه پاس می داری و تقابل با آن چیزهایی است که نا-گواریده و بی اصالت می دانی.مخدرهای زیست-روانی تو را خمار و بی خیال و گم نمی سازند،شاید آنان را به این خاطر مخدر می نامم که می پالایند آلاینده های زیستن در میان انبوهه را.رفتن به کویر ، کوه یا دریا،اندیشیدن در مکانی خلوت و دور از هیاهو و کافی شاپ بازی،گوش سپردن به یک موسیقی که بتوان آنرا دارای مولفه های یک اثر هنری دانست(نه بیمارگونه اباطیل سراییهای لوس آنجلسی و وطنی)اینها همه در عصر شخصیت ها و آدمکهای پفکی و کوتوله،در میان انسانهای بی حافظه ،در جامعه ای که همه درشتاب بیمارگون زندگی در تقلایند، به نوعی در اقلیت اند و لذا برخورداری از آنان به گاههایی شخصی و فردگونه بدل می شود،چون معتادی که تنها در گاههای تنهایی و دور از چشم دیگران دست به مصرف مخدرها می زند به ما نیز در این میانه همچون معتادی می نگرند که بیمارگون از صدا و نور و خوشی های صورتی آنها گریزان است،و این بیمار مخدرهای متروک افتاده اما اصیل خویش را می جوید،اما نه برای فرار از خویشتن یا واقعیات بل برای عشقبازی جانانه با آنها در بستری بکر و نا-انبوهیده.مخدرها اینک حواس پراکنی از بخشهای مهوع و صورتی انبوهگی اند که البته بسیار جدی نگریسته شده اند،گواریده شده اند و اینک به ستیز فراخوانده می شوند.مخدرها اینک کام گرفتن های جبرانی ِ برخواسته از میل به ادامه و تسلیم ناپذیری در برابر این خیل ِ تهی از زیستمایه های انسانی و اصیل هستند.آری زیستن در دامان فرهنگی بیمار و پژمرده،چرت زدن در سایه تمدن چندین هزار ساله ،نفس کشیدن در این فضای بیمارگون به مخدر هم نیاز دارد،به وسیله،به دست آویزهای زیست-روانی که شاید روزگاری جزو بدیهیات بودند و اینک چنین دورافتاده و غریب و ناهمگون می نمایند.این چیزها که امروز اینقدر عجیب و ناهمساز به چشم انبوهه می آیند همان مخدرهایی هستند که تنها در گاههای دوری از انبوهگی قابل استفاده اند،همان چیزهایی که روان ِ نژند انبوهگی را می افسراند.


ما در میان انبوهه زندگی می کنیم،نفس می کشیم.ما به تفاوت می اندیشیم و آنرا پاس می داریم،بر پایه همین تفاوت بخشهایی عظیم از زندگی فیزیکی و روانی خویش را از انبوهگی جدا کرده ایم.اما بی هیچ شبهه ای هنوز در بسیاری از بخشهای زندگی خویش در تعامل با انبوهگی قرار می گیریم بی آنکه توان انتخاب کردن داشته باشیم،شاید هم زمانی بیشتر لازم باشد تا بتوان به تفکیک این بخشها پرداخت.بدین گونه هنوز در بخشهای مهمی از زندگی روزمره خویش در ستیزه گری و جدالی خواسته/ناخواسته با این مفهوم هستیم.در این میان است که صحبت از مخدرها فارغ از ضعف و توانایی ما در این عرصه به میان می آید.بخشهای عظیمی از زیستن ما درگیر ناخوشایندیهای انبوهگی است و پالایش این ناخوشایندیها به مخدر نیاز دارد،مخدرهای زیست-روانی.



۱۳۸۳ آذر ۲۴, سه‌شنبه

هفته خاکستری

هفته خاکستری

شنبه:


خاکستر سیگار رو ریخت توی دستش.جاسیگاری رو چند لحظه پیش پیشخدمت از جلوش جمع کرده بود،آخه کافه داشت تعطیل می شد.کمی که منتظر شد و دستگیرش شد که دیگه خبری از جاسیگاری نخواهد بود ، خاکستر سیگار رو یدفعه قورت داد. وقتی اینکارو می کرد داشتم نگاش می کردم.تو چشاش یه تمنایی بود همراه یه شوق خاص. حدس می زنم که بخاطر این شوق داشت که کاری جالب و غیر قابل پیش بینی انجام داده بود،و از این رو تمنا داشت که شوقش بیشتر بشه.یعنی من بپرسم که: اِاِاِ ! چرا خاکسترا رو قورت دادی و اون توضیح بده که چرا.اگه حوصله همیشگی رو داشتم حتما ازش می پرسیدم چون عادت ندارم تو ذوق آدما بزنم ولی اونروز حوصله نداشتم،در ضمن حالم از اون کافه و آدماش هم بهم می خورد،اصلا واسه همین یه مدت زیاد اونجا می رفتم،که حالم یکم بهم بخوره. لذا بدم نمی یومد یکمم اونا حس متقابل به من داشته باشن.آخه من خوب می تونم حال ِ بقیه رو بهم بزنم.


یکشنبه:


خاکستر سیگار را ریخت توی جعبه پیتزا.


{موسیقی پخش می شود}


اوه!اوه!اوه! این خیلی معرکه است.داغونم کرد!دیوونه میشه آدم.اینجا رو ببین.وای!من نمی دونم این دیوونه چجوری...این پست مدرن رو تموم کرده.اینو باید داشت.


اینجاش خیلی ضد نیچه ایه.منکه خیلی حال کردم.می دونی اصلا بنظرم نیچه همش زر زده.این کتابش تهه فلسفه ست.آدم باید اینارو بخونه.


آخ!این پاشنه کفشه که اینجا هست،همش فرویدیه.آخه می دونی که فروید چی گفته؟!گفته پاشنه کفش زن واسه حسادت به آلت ِ مرده.بابا یه کم کتاب بخون.اینارو باید داشت.


آخ!آخ!اینجاش خداست،گوش کن:آتشم زد،سوزاندمش!!! نمی دونی این یارو عجب قفلیه!قفلیش به کنار،اصلا فازش خداست.


...کش من نمی دونم اینارو چجوری نوشته!کتابش اصلا می پکونه،اینو باید داشت.

...


عجب موسیقی خوبی بود پسر!چند؟!!!


راستی ارسطو،اون دختر جندهه چی شد؟کارشو ساختی؟اینارو باید داشت!!ببخشید منظورم اینه که باید کرد.آره خلاصه.فلسفی هم که نگا کنی باید کرد.ببین فروید چی گفته.


دوشنبه:


خاکستر سیگار رو از شیشه ماشین بیرون تکوند.خیلی عادی گفت : من برنامم صد در صد کاندوم ِ با نفری...اگه اینکاره نیستین منو پیاده کنین،من به این پول احتیاج دارم.اگه احتیاج نداشتم تو این سرما بیرون نمی زدم.


/ تو چرا انقدر ساکتی؟داری نقشه می کشی؟


\ می دونی،بعضی وقتا آدم نمی خواد واقعیت رو انقدر برهنه ببینه


/ حالا که چی؟


\ ولش کن.هیچی.


/بهت حال می دم،قول می دم.نگران ِ اونش نباش. برا تو هم کمتر می گیرم. حالا بریم؟


سه شنبه:


خاکستر سیگار رو ته ِ کفشهاش حس می کرد،مال ِ بیخودیهای دیشب بود.پابرهنه کلی تو سرما دویده بود،کفشها زیر ِ بغل.بعد هم نشسته بود و سیگار کشیده بود،سینه اش سوخته بود،اونم از لجش خاکستر سیگار رو خالی کرده بود تو کفشها و بعدم پوشیده بود و رفته بود سر ِ فوتبال:


ممد!..ده!پاس بده!دهنت...!


بابا چشا کورتو وا کن!مگه نمی بینی!حالا بذا من داور شم!اصلا چشات کوره انگار!


خفه بابا!تو که ندیدی انتر!زرت و پرت نکن می زنم تو پوزت!


...


بچه ها ای ولا!ممد یه آبمیوه بریم بزنیم!نوکرتم،ها ها ها!

چهارشنبه:

خاکستر سیگار رو روی هوا بین ِ جاسیگاری و جام ِ شراب تکوند.بدنش می لرزید.صدای موزیک درونش رو شخم می زد،بذر می کاشت. شعر حافظ با شهیق گریه ش طنینی خاصی داشت: ترسم که اشک در غم ما پرده در شود...


پنج شنبه:


خاکستر سیگار رو یواشکی پشت ِ مبل تکوند،چراغها نیمه روشن بودند،مثل رابطه هاشون


/ باز شوق یوسفم دامن گرفت


دو نفری وارد دایره شدند


اولی دایره زد،دومی به گرد دایره چرخید


دایره دست می زد


/ ای دریغا نازک آرای تنش،بوی خون می آید از پیراهنش


شانه هاشان تکان می خورد


رعشه های گریه ی بیخودی نبود،به گرد دایره می چرخیدند،دایره را بسته بودند


گرد دایره خوش بودند،نور فلاش چشمم را می زد


/ ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور


...

جمعه :


حرف ِ تازه ای برام نداشت.هر چی بود پیشتر از اینها گفته بود.





























۱۳۸۳ آذر ۱۲, پنجشنبه

The Show Must Go On

The Show Must Go On-By Queen-Translated by Mohsen


نمایش باید ادامه یابد



فضاهای تهی،


برای چه زندگی می کنیم؟


جایگاههای متروک،


پنداری از فرجام آگاهیم


و بدین گونه بی وقفه و مدام،


هیچ کسی آیا می داند چه می جوییم؟






قهرمانی دیگر،جنونا جنایتی دیگر،


پساپشت پرده ، در نمایشی صامت و لال


لجام را بکشید!


کسی آیا هنوز تاب ِ کشیدن دارد؟






نمایش باید ادامه یابد


نمایش، باید ادامه یابد


با درونی خرد شده


بَزَکی گویی ورآمده


لبخندی اما همچنان باقی






هرآنچه روی دهد همه را به بخت خویش وامی نهم


به دردی دیگر،به نا انجام رویایی دیگر


و بدین گونه بی وقفه و مدام


هیچ کس آیا می داند زندگی را در چه می جوییم؟






پنداری به تدریج فرامی گیرم


اکنون باید خون گرمتر شده باشم


اکنون باید بزودی به گرد این زاویه بگردم






برون، پگاه می دمد


درون اما در تاریکی، درد در من می دمد


باشد که رها گردم.






نمایش باید ادامه یابد


نمایش، باید ادامه یابد


با درونی خردشده


بَزَکی گویی ورآمده


لبخندی اما همچنان باقی


آری!آری!آری!






روحم چون بالهای پروانگان نقش گرفته است


افسانه های پارین می بالند


اما هیچگاه نمی میرند


من می توانم پرواز می کنم


آری دوستان من پرواز می کنم






آری!نمایش باید ادامه یابد


نمایش،باید ادامه یابد


و من آنرا به نیشخندی مهمان می کنم


و من هرگز تسلیم نمی گردم


به پیش بطرف نمایش!






من فریادم را به اوج خواهم رساند


من افراط خواهم کرد


من باید خواست ِ به ادامه دادن را در خود بیابم


من باید اراده به رفتن را در خود برافروزم


به پیش!


به پیش بطرف نمایش!






نمایش باید ادامه یابد.









۱۳۸۳ آبان ۲۶, سه‌شنبه

راه سوم





سه ره پیداست

نوشته بر سر هریک به سنگ اندر

حدیثی کش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی

دو دیگر راه نیمش ننگ،نیمش نام

وگر سر بر کنی غوغا،وگر دم در کشی آرام

سه دیگر راه بی برگشت،بی فرجام




هرچه بیشتر می گذرد،هرچه زندگی شاید جدی تر می شود،زمانهایم کمتر مال خودم می شود،دغدغه کار و زندگی و شکم بیشتر رخ می نماید ، بیشتر بوی گندش مشامم را می آزارد.تا کی می توانم بگریزم اما؟


تا پایان دوران دانشگاه،تا انتهای مقطع لیسانس،می توان این سوال را بی پاسخ نهاد،می توان اولویتش را به تاخر انداخت،اما زمانی فرا می رسد که سوال در همه بخشهای زندگی سرک می کشد،باید پاسخش داد،دیگر نمی توان آنرا وانهاد.


آسانترین راه،که البته برای راهیانش حتی این سوال مطرح نخواهد گردید،همان روزمره گی و دلمشغولیهای آن است:کار،ازدواج،تفریح و در یک کلام زندگی.خلایی که در این میان ایجاد می گردد و یا حتی اکثرا از ابتدا وجود داشته، حذف مفاهیم ناب زندگی است.آنچه انبوهگی با آغاز این دوران کنار می گذارد(و یا حتی از ابتدا در کنار افتاده بوده) و زندگی را از سر می گیرد: اندیشه.


حالم از این تعریف کردنها همیشه بهم می خورد،اما در گاه نوشتن زمانهایی است که ناچارم.اندشیدن را در گوش سپردن به موسیقی،در گوشهای شنونده،در خواندن و فراگرفتن،در دیدن،در ارتباطهای هرروزه،در عادات و روزمره گیها،در خوشیها و شادیها و تفریح ها،در گریه ها و ضجه ها،در یک بازی فوتبال و بکل در تک تک اجزای ریزتر زندگی می توان یافت.با شروع این دوره آخرین میخهای تابوتش را هم می کوبند.


به عقبتر بر می گردم،به موجودیتی که برای زندگی قائلم،به تعریفی که از آن ارائه می دهم:زندگی برای من چیزی جز یک خودآزاری آگاهانه/ناآگاهانه بیش نیست،چیزی جز ماندن در مسیر تنشها و تشویشها و اضطرابها تا آنجا که توان دارم،تنشهایی که حاصل جدیت در زندگی و اصرار ورزیدن بر ارزشها و اصالتهایی است که در اقلیت است،تشویشهایی که در مقابله با جریان عادی زندگی و رهروانش پیش می آید:کشاکش ابدی با مفهومی به نام انبوهگی.


فروید در جایی می نویسد:


برای تاب آوردن زندگی،نمی توانیم فاقد وسیله ای تسلی دهنده و آرام بخش باشیم.چنین ابزاری می تواند به سه نحو موجود باشد:


- حواس پراکنیهای قدرتمند تا باعث شوند به رنج و محنتمان چندان اهمیت ندهیم.


- کام گرفتنهای جبرانی تا از شدت رنج بکاهند.


- مواد مخدر تا ما را نسبت به آنها بی حس کنند.


چیزهایی از این دسته اجتناب ناپذیرند.


راجع به راهکار سوم حرفی ندارم،شاید هنوز دو مورد دیگر توان تسلی دادنم را دارند.آری!هنوز دردم از توانم فزونتر نشده است،هنوز.اما هنگامی که یادداشتهای ابراهیم گلستان را در مورد اخوان و اعتیادش می خوانم و هنگامی که "من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم" را در جزءجزء درونم حس می کنم،می فهممش اما نمی پذیرمش،البته الان!


دو مورد دیگر هم به نوعی مخدرند،شاید مخدرهای روحی. شک ندارم که برای تاب آوردن زندگی(به مفهوم حنظلی نه گوسفندی) به مخدر نیاز هست و مشکل دقیقا بر سر این است که چقدر بتوان زمان تخدیر آنها را به درازا کشاند.آنچه در این میان تنها می تواند دوام یابد اندیشه آدمی است،البته اندیشه ای که چون خورجین آویزان گردن اندیشمند نباشد،اندیشه ای که فروکشنده و تبلیغاتی نباشد.اندیشه ها همانقدر که می توانند جلوبرنده باشند به همان میزان توان فروکشندگی و سترونی دارند.


لذا تنها چیزی که در این میان مانع از سکون می شود،از گندیدن و فرورفتن، مفهومی به نام اندیشه و بازتولید آن در بخشهای مختلف زندگی است: تنها چیزی که در این میان نمی گندد و تعفن زندگی فرا نمی گیردش.


به این می بپردازم که آیا جمع اینها میسر است؟جمع اندیشیدن و آنچه به زندگی موسوم شده؟ آیا فلسفه این دو با هم سازگار است؟


بگذارید از زندگی تعاریف مختلف ارائه ندهم،آنچه با زندگی موسوم است همان چیزی است که هر روز در هر گوشه و کنار می بینیمش.آنچه پیشتر بعنوان زندگی تعریف کردم به نوعی آنتی تز زندگی است که سنتزی جز نیستی برای آن قائل نیستم.در این میان یا باید به سوی نیستی رفت یا زندگی.نیستی که به تباهی جسم می انجامد و روان اما تعالی روح و جان.


هزاران بار می توان در زندگی اندیشمندان هر دوره،این واقعیت را دریافت.شاعران،موسیقی دانان،نویسندگان،فیلسوفان،انقلابیون و در کل آنان که اندیشه محور اصلی زندگیشان را ساخته است،خمیره و مفهوم بودنشان را.


در زندگی نام آورترین شاعران ایرانی که نظر بیافکنیم،آنان که اندیشه ستون اصلی اشعارشان است،چیزی جز این نیستی ِ ،این تباهی تدریجی جسم و تعالی روح و این رنج و غم{ ِ زیبا} مشاهده می کنیم؟


از حافظ و مولانا و سعدی تا نیما و شاملو و فروغ و اخوان وسهراب،این یکتا واقعیتی است که در همه آنها نمایان است.


اشتباه نشود!این درد و غم،این حرکت به سوی نیستی{جاودانگی}این تشویشها و اضطرابها و تنشها هزاران هزار بار از خوشیها و خنده ها و شادیهای صورتی انبوهه بر راهیان این راه گواراتر است.آنکس که مفهوم مستی را بداند میان تلخی جام شراب و هزاران جام انگبین و شهد کدام را برمی گزیند؟آنکس که مستی برآمده از اندیشه و لذت آفرینش را می نوشد چطور؟


نگاهی به نویسندگان/اندیشمندان/فیلسوفان نامدار بیفکنیم:نیچه،هایدگر ،سارتر،کافکا،کامو،کوندرا،آستر،ژید،اورول،هسه،گاری،بکت،هاکسلی،رولان ،پروست و هزاران هزار نام دیگر که می توان ردیف کرد،آنچه در تفکراتشان یافت می شود آیا همان نیست که از آن سخن رفت؟همان بوی تعفن زندگی؟همان سرگشتگیها و تنشها و تشویشها؟همان علامت سوال همیشگی؟ همان روحیه ستیزه گری و تقابل جاودانگی؟


پوچی و بوی گند زندگی را می توان به دو راه علاج کرد:یا رنگ صورتی انبوهگی بر آن زد و با فرورفتن در شتاب روزافزون زندگی،در عادتها و دلمشغولیها و شادیهای پوچ و خوشیهای ساعتی آنرا فراموش کرد یا اندیشید.اندیشه را به گاههای روشنفکری و سرخوردگی و سگ ساعتها وانگذاشت.


بسیار خوب!اکنون از چنین فردی در گنداب جوامع مریض کنونی،در ماراتون مدرنیته و مد و رنگ و نور و صدا چه خواهد ماند؟این مسیر چیزی جز فرایندی Self-Destructive است؟









۱۳۸۳ آبان ۲۵, دوشنبه

درد-ننویسی ۴


باز هم باید فرسنگ ها بازگردم به همان اصول ساده کذایی.که آیا هرآنچه به قلمرو فکر و اندیشه درآید، شدنی است؟هرآنچه در تصور ما ایده آل و مطلوب جلوه کند{ در مورد ایده آلی و مطلوبی درد-ننویسی فعلا بحث نمی کنم}را می توان در قلمرو عمل گنجاند.این گزاره ها و شکاریده ها و حکم ها همه در مقام کلماتی هستند که چون از صافی ِ شدنیها و از سرحدات تحملات و تواناییهای انسان بگذرند جز مشتی کلمات قصار ِ گوش نواز و زیبا اما پوچ و بی محتوا چیزی دیگر به منصه ظهور نمی گذارند.زیبا سخن گفتن،فیلسوفانه و فرزانه وار حکم های ایده آلی دادن و گزاره های بی پشتوانه و بی پایه آوردن به چه کار می آید؟ اینهمه آثار و شاهکارهای ادبی ،فیلمهای هنری و... کافی نیستند برای اینکه ثابت شود درد را هم می توان نوشت؟سخن بر سر امکان نیست بلکه بر سر یک سلیقه شخصی است،ایشان از نوشته هایی که درد-محورند بیزارند،باشد!اما حکم دادن و قانون وضع کردن که درد را نمی توان نوشت چیزی نیست که بتوان بر سر آن جدل کرد.گمان می کنم انسان باید آنقدر پخته گی داشته باشد که بحث بر سر سلیقه ها را کنار بگذارد.باز هم مجبور به تکرارم:درد را می توان نوشت،اینجا بواسطه سلیقه ها و نگرشها می توان آنرا خواند یا نخواند،می توان فهمید یا نفهمید،اما هیچکس حق ندارد تعیین کند که چه چیزهایی باید نوشته شوند و چه چیزهایی نانوشته بمانند.اگر قرار بر این بایدها و نبایدها باشد هزاران قسم ِ مشابه آن را برای ژکان می توان نوشت.این پرده ها را می باید درید.

گیرم "حنظلی توهم درد است".چه فرقی می کند برای من که این کلام را اول بار نیست که می شنوم.عادت شده دیگر.اما شنیدنش از بعضی دهانها کمی شگفت زده ام می کند که آن هم عادت می شود.این روزها شگفتی سازها بسیارند.براستی برای کسی که درد را زیست می کند،آنرا عجین لحظه لحظه خویش می داند،نه از آن می گریزد و نه آنرا دستاویز یکه گی و تفاوت و نا متعارف بودن خویش می سازد، این چیزها دیگر وزنه ای نیستند. اما در این میان سوالاتی ذهنم را درمی نوردند:تو چه از درد حنظلی فهمیده ای؟براستی چه؟با کدام معیار و قیاس و سنجه به خود اجازه داده ای که حکم کنی "حنظلی توهم درد است"؟ تو کدام یک از دردهایی را که در تمام ِ آن بقول تو دردنوشته ها نوشته شده برای ذره ای حس کرده ای،کدام را؟یک پاراگراف پیشتر ادعا می کنی که پذیرفته ای قضاوت درباره درد ِ دیگران امری ناپسند و پرت گوبی است آنگاه با این جمله که وضعیت دردنویس با دردمند متفاوت است خود را باز با همان شکاریده های طلایی مبرا می کنی و شکاریده ای دیگر که" حنظلی توهم درد است".آیا تو در مقامی هستی که تشخیص دهی چه کسی دردمند است و چه کسی نیست؟چه نوشته ای درد-محور است و چه نه؟آیا دردمندی منجر به دردنویسی می شود یا خیر؟آیا باید بشود ؟!نباید؟!نوشته را اگر به دقت مرور کنیم{چه پاره نخست و چه میان پاره}چیزی که در آن بسیار عیان است چاقی ِ گزاره ها و شکاریده هایی است که هیچ تفکر استدلالی و منطقی و اقناعی و یا حتی آبکی آنها را دنبال نمی کند.نگارنده چون پیامبری تنها حکم داده و گذشته: چرا دردمندی با دردنویسی مغایر است؟اصلا درد نویسی یعنی چه؟چه کسی با چه معیاری تشخیص میدهد کدام متن دردنوشته است و کدام نه؟{پیشتر هم در مورد نوشته رمضان مثال آورده بودم،درد نوشته ای که ایشان می پسندد،نه بخاطر مضمونش بل بخاطر ساختارش}اینجاست که تفاوتها عیان می گردند،اینجاست که واژه فیلسوف نمایی را می توان حس کرد.اینجاست که نقش تجربه و پیمودن یک راه به میان می آید.وقتی کسی در مورد چیزی که هیچگونه ذهنیت و تجربه و تصوری از آنها ندارد سخنوری کند و حکم دهد این شکافها آشکار می گردند.همه دردها از یک جنس نیستند که بتوان برای آنها نسخه واحد پیچید دوست عزیز!باید همیشه این احتمال را نیز لحاظ کرد که چیزهایی باشند متفاوت از جنس چیزهایی که ما در ذهن داریم و لذا مغایر با نسخه های فیلسوفانه و فقیهانه.

همه آنها که به دنبال نمایشگاهند روزی سرانجام فاحشه گی خویش را به معرض نمایش می گذارند،درونی و برونی کردن این نمایشگاهها همه بازی است.انسان موجودی نمایشگر است و متاسفانه اغلب هرچه دانشش و اطلاعاتش گسترده تر گردد بینشش و روحش محدودتر می گردد و نمایشگاهش فراختر و قضاوتهایش کورتر و خودبینی اش بیشتر.فشار نمایشگاههای درونی و کوچک بودن وسعت روح و عزت نفس به بازگشایی نمایشگاههای برونی وسیع تری منجر می شود.همه بیمارند و همه در پی نمایش،یکی چون من درد ِ خویش به نمایش می گذارد و دیگری یکه گی و نامتعارف بودنش را!تنها نفعمیدم که که چگونه نوشتن این بقول تو دردنوشته ها در جایی که کمتر از ده نفر در روز خواننده دارد نمایش درد است؟گمانم راههای نمایش بهتری برای آنان که در پی نمایشند باشد.

این سرشاری و سرریزی از پویایی زندگی و انرژی است که فقدان را حس می کند و هنر را می آفریند،هر چه انسان شورمند و سرشار باشد، تا فقدان و خلا چیزی را حس نکند دست به آفرینش نمی زند،آفرینش خلق آن چیزی است که پیشتر نبوده،آفرینش باردار کردن ِ بیوه نیستی و فقدان است.آفرینش بی تکرار است،یکتاست و تنها در سایه فقدان به بار می نشیند،باقی همه اسپرمهایی هستند که بیوه را باردار می سازند:شورمندی،خلاقیت،انرژی،سرشاری از زندگی و... .انچه گاییده می شود فقدان است و آنچه به بار می نشیند آفرینش.

هرچه بیشتر بگویم تکرار همان مکررات است که پیشتر در نوشته قبلی گفته ام و در نیم پاره دوست عزیز همچنان پابرجاست.بهتر است به توهماتم بازگردم و او به واقعیات و روشنگریها و انبوهه گاییهایش.



افزونه حنظلی:

تو که قائل به نوشتن و نیوشیدن هستی و با حس روانشناسانه خود مکانیزمهای دفاعی را شناسایی می کنی کاش کمی رخصت می دادی که خواننده نوشته قبلی را بخواند تا به درک بهتری از نوشته تو برسد نه اینکه با فاصله ای کمتر از 12 ساعت نیم پاره بنویسی و بچسبانی.دیر نخواهد شد،رخت رسوایی حنظلی و حنظلی ها و توهم نمایی و مظلوم نمایی شان دیری است که بر سر هر بام در پرواز است.

۱۳۸۳ آبان ۲۲, جمعه

درد-ننویسی ۳


قصه است این قصه آری قصه درد است

شعر نیست

این عیار مهر و کین ِ مرد و نامرد است

بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست

هیچ همچون پوچ عالی نیست.

پیشتر هم نوشته بودم که درد را نمی توان خواند،گفته بودم که آنان که اندیشیدنشان و لذا دردهاشان محدود به کتابخانه هاشان و اورنگ خداییشان است درد را نمی توانند فهمید.زمانی می توان اینگونه ادعا کرد که از یک جایگاه واحد و یا لااقل با دیدی گسترده تر و بازتر به قضاوت نشست.من زمانی می توانم به خود اجازه طرح چنین مدعایی را بدهم که خود نیز وضعیتی مشابه را تجربه کرده باشم.قصه همان حکایت همیشگی کنار گود نشستن و رجز خواندن است.همیشه میان آنچه باید و آنچه شدنی است شکافی است عظیم که جز به برخواستن مصافتش نتوان پیمود.صحبت و قضاوت از آنچه بایسته است بسیار راحت است و برای همین است که همیشه بزدلان و کاهلان و فیلسوف نمایان قضاوت گرند و آن دیگران محکوم.قضاوت گرچه حق همگان است اما شان همه نیست.عقیم بچه معیوب به دنیا نمی آورد و آنکه ساز زدن بلد نیست هیچگاه خارج نمی زند. آن عقیمان البته می توانند بچه های عقب مانده همسایه را که زیر هزاران شرایط دشوار به دنیا آمده اند به سخره بگیرند،قضاوت حق همگان است!

و اما شکاریده های طلایی!
دوست عزیز باز هم با همان نقل و قولهای فرزانه وار فرموده اند:" هیچ‌جا نوشتن ِدرد، چنان‌که در ایران باب است، چنین فراگیر، عادی و سرراست و صمیمانه نیست" حال بماند که دوست عزیزم تا چع حد روزنامه ها و مجله ها و وبلاگهای غیر ایرانی می خواند که به کشف چنین دستاوردی نائل شده و بماند که این ادعا تا چه حد پایه و اساس و ارزش قضاوت دارد.اما به فرض اینکه درست هم باشد به گمانم این امر پدیده ای بسیار واضح و بدیهی است،البته بشرط اینکه علاوه بر کتاب کمی هم به اطراف نگریسته باشیم(البته نه بر اورنگ خدایی) و کمی قدرت تحلیل و انصاف داشته باشیم تا بدانیم آنچه در ایران می گذرد آنقدر یکتا و دردناک و اذیت کننده هست که چنین نتیجه ای را هم به بار آورد و چه خوب که لااقل هنوز بخشی از جامعه ایران (که به گمان من بسیار اندکند و قابل احترام) برغم آنوریها این چنین هستند که به جای مک دونالد خوردن و گوش دادن موسیقی هی-پاپ و یک زندگی صورتی و سطحی متمدنانه دارای چنین خصایصی هستند.

شاید دوست برای گاههای چشم در چشم بودگی باشد{که البته لزوما اینگونه نیست و این ادعا بسیار خام و بی محتوا می نماید}اما آیا یافتن این دوستها هم به گاه ِ چشم در چشم شدنگی ممکن می شود؟!!!{به یاد روابط اساطیری افتادم}آیا این دوست عزیزم و آن دیگری به گاه ِ چشم در چشم شدن با هم آشنا شده اند؟ این ادعا که این رسانه ها مکانهایی برای درد-نویسی و عقده گشاییند همانقدر سطحی نگرانه و کلی است که یک انسان صورتی ادعا کند که ژکان مکانی برای پوشاندن ضعفهایی نظیر شکستهای عشقی و ناکامیهای اجتماعی است.به هردو به یک میزان می توان بها داد و نه بیشتر.کاش انسانها{بخصوص از نوع فیلسوف نماشان} یاد می گرفتند با دو دست تحلیل کنند و همان بلایی را که دیگران بر سرشان می آورند بر سر بقیه نیاورند،ای کاش!

نالیدن ضعف است؟!!!باز هم مسئله همان بایستگی و امکان پذیری است،همان توانش و کنش،Competence and Performance .پیش از هرچیز زمانی می توان چنین ادعایی کرد که شرایطی برابر داشت،یک متمول آمریکایی ِ ساکن بورلی هیلز آیا می تواند به شهیق گریه یک افغانی یا عراقی آواره و جنگ زده اشکال بگیرد؟به درماندگی و نزاریش؟ به ژولیدگی و برهنگیش؟اگر بتوان این امر را پذیرا شد آنگاه من نیز شکاریده طلایی ابتدای پاراگراف را می پذیرم!

در گام بعدی می توانم به مفهوم نالیدن از دید دوست عزیزم اشاره کنم.آری برای من چس ناله و وادادن در مقابل مشکلات به نوعی نامقبول است اما برداشت از برخی نوشته ها تحت عنوان نالیدن{با تعریف ایشان} به تفاوت دنیا وکج فهمی ایشان باز میگردد،به یک بعدی نگریستن و جزم اندیشی مفرط در این زمینه.از نظر من نوشته ای از من که در باب رمضان بود و سایر نوشته ها همه از یک جنسند،همه ناشی از دردند نه ضعف.اما ایشان اولی را که کمی تهاجمی تر و انبوهه –گا است می پسندد و سایرین را که احساسی ترند نه{بحث بر سر احساسی نوشتن را به بعد موکول می کنم که انکار آن برایم به مثابه انکار بخش عظیمی از ادبیات و هنر است}و این امر ناشی از همان نگاه جزم اندیشانه و تک بعدی است.من اما در هیچکدام از نوشته هایم چس ناله نکرده ام،وا نداده ام که به گمانم نوشتنم خود گواهی بر این امر است.اگر برایم خواندن این نوشته ها و نیاز به همدرد مهم بود{آنطور که ادعا شده بود} خود بهتر می داند که به راحتی می توانستم برای وبلاگ جدیدم بسیار بیشتر تبلیغ کنم.به گمانم پیشتر به قدر کفایت در باب بی غایتی نوشتار صحبت کرده ایم.به گمانم اینها همه از جنس همان کور-قضاوتهای بحث های پیشینند که بسیار درد دارند{حدیث گزندگی و به لجن کشیدن متفاوت است به گمانم،حدیث نیوشیدن و ویترین خوانی نیزهم}

آنچه ایشان از جنس ضعف و ناله می داند،اینکه نوشتن درد را به مثابه گریز از درد می داند،ادعایی است که همانگونه که گفتم بخش عظیمی از آثار هنری برجسته را زیر سوال می برد. می توان در سرتاسر هنر و خاصه ادبیات در طول تاریخ این پدیده را به وضوح دید.کیست که منکر اشعاری از این دست{که البته من اسمشان را ضعف نمی گذارم و درد محوریشان را درد گریزی نمی دانم} در اشعار حافظ،عطار،سعدی و اخیرترها اخوان،شاملو،فروغ و هزاران هزار شاعر دیگر شود؟براستی اگر کمی با جریان شعر ایران آشنا باشیم می توانیم اینچنین ادعایی بکنیم؟غیر از این است که بسیاری از همین آثار عظیم و ستودنی{که در تعریف دوست عزیزم ضعف وار درد-گریزند}برخواسته از خواستگاههایی مشابه هستند که ایشان منکرشان هستند؟یافتن رابطه میان این خواستگاهها و آثار برجسته هنری با اندکی تامل و مطالعه براحتی امکان پذیر است که در فرصتی دوباره حتما به آن خواهم پرداخت و رد آن ادعایی بس عجیب و شگرف است!

دردهایی که از لای کتاب و کتابخانه در میآیند شاید زیبا و شیک و دلبرانه باشند اما به گمانم درد عمیق است و نه زیبا.البته تجلی درد به گونه هایی می تواند جنبه های زیبایی شناختی را هم همراه داشته باشد همانگونه که غم از این خاصیت برخوردار است ،اما خود درد را به گمانم نتوان زیبا خواند مگر از نوع مذکور باشد.آیا تصویر از پا درآمدن یک فقیر زیباست؟آیا تصویر فاحشه ای که زیر فشار و بوی گند عرق دست و پا می زند زیباست؟آیا تهران زیباست؟تحمل درد و تجلی درد شاید زیبا باشد ولی خود درد نه،هرگز.

البته تحمل درد به معنای ننوشتن یا حتی نگفتنش نیست.نوشتن درد و بیان احساسی آن و یا به تصویر کشیدنش هیچ چیز از ارزش آن کسر نخواهد کرد که حتی گاه ارزش آنرا تعالی خواهد داد.نوشتن یا به تصویر کشیدن درد به معنای گریز از درد نیست.با نوشتن ، سرودن یا به تصویر کشیدن درد می توان خود را فربه کرد،از درد به پارتی و شلوغی و خوشیهای صورتی و انبوهگی نگریخت بلکه آنرا زیست چراکه نوشتن پاره ای عظیم از زیستن من است و همانگونه که اندیشه های گونه گون را می توان با نوشتن زیست کرد درد را هم که بخشی از همین طیف وسیع است می توان بدین سان پرورد و زیست. این دردها مانند دندان درد نیستند دوستان عزیز، یا مانند چقولیهای خاله زنکی که گفتنش آنرا از بین ببرد.اما همچنان بخاطر همان مشکل توریستی گری و زندگی ویترینی و از دور دستی بر آتش داشتن می توان ادعا کرد که نه!درد را نباید گفت!نباید نوشت!نوشتن یعنی گریختن!

خواستگاه هنر و از جمله ادبیات، فقدان و نبود آفرینه هایی است که نیازشان هریک به نوعی احساس می شود،چنانچه آدمی از در و دیوار سمفونی می شنید دیگر نیازی به خلق آن نداشت.لذا این فقدان و تهی بودگی هماره درد/انگیزه ای است که هنرمند را بسوی خلق اثر ادبی پیش می برد.لذا این خلق اثر هنری بگونه ای ناشی از کنش همان درد است.درد-نویسی خاصه در بخشهایی از ادبیات مانند رومانتیسم و کلاسیسیسم بسیار مشهود است و انکار آن امری محال.بدین سان نمی دانم چگونه می توان در انکار کنش دردنویسی به عنوان کنشی غیر ادبیاتی و نانوشتنی مطلب نوشت اگر کمی و تنها کمی در اینباره مطالعه و تامل شده باشد.

شکی نیست که برای ابراز درد به هرشیوه{نوشتن،سرودن،به تصویر کشیدن،نواختن} باید آنرا درونیده کرد و به باز آفرینی آن پرداخت ولی نمی دانم که نگارنده چگونه و بر چه مبنایی تشخیص داده که فلان نوشته یا اثر هنری ِ درد-محور درونیده است و آن دیگری نه.براحتی می توان دریافت که این ارزیابی ناشی از مزاج ِ نگارنده است و نه یک رویکرد اصولی و اندیشمندانه .این رویکرد ِ مزاجی و سلیقه ای درست مانند آن ااست که در انکار قرمه سبزی یا فسنجان مطلب بنویسیم و یا در مدح ِ قیمه!





درد را نباید/نمی توان خواند.آری!درد را با عینک توریستی و از پشت ویترین و بر اورنگ خدایی نمی توان خواند.تلخی ِ مطبوع ِ درد را باید چشید،با ذره ذره وجود لمس کرد.درد را باید گریست.درد را باید نوشت.درد را اما نباید/نمی توان خواند. خواندنش با شرایط مذکور منجر به شکاریده هایی اینچنین شگرف و طلایی می گردد!آری دوست عزیز!قضاوت ِ ناشی خوانش نا-دقیق و ناگواریده و توریست وار دردهای ناملموس و ناآشنا را نباید نوشت.


این دگر نقل و حکایت نیست

و بگوبم نیز و خواهم گفت

حسب حال است این،شکایت نیست

هر حکایت دارد آغازی و انجامی

جز حدیث رنج انسان،غربت انسان

آه!گویی هرگز این غمگین حکایت را

هرچه ها باشد نهایت نیست




۱۳۸۳ آبان ۱۸, دوشنبه

جنون

*{یکی از همان حمله های جنون آمیز همیشگی است. و آیا درد را می توان نوشت؟!به گمانم بتوان نوشت بشرط اینکه با پوست و استخوان رعشه ای را که به جانت می افکند حس کرده باشی.در کتابها و کتابخانه ها و نامهای فلاسفه و چرتِ رختخوابِ خدایی درد را نمی توان یافت. آری!درد را می توان نوشت اما به گمانم مشکل در خوانش و خواننده اش باشد. درد را نمی توان خواند.}


خاطره ها اگر نبودند میان اینهمه بیرق سیاه جرات چنگ انداختن به کدامشان را با روزمرگیهای این کثافتکده به انتخاب می نشستم؟ چگونه هر روز هزاربار به چشمهایی خیره می شدم که فراموشی و وقاحت در پساپشتشان خودنمایی می کرد؟چگونه اینچنین قضاوتهاشان را به خنده می نشستم؟ چگونه این خوکچه آزمایشگاهی را برای تیغ تیز ِ خیل عظیم گوسفندان و ادیبان و فیلسوفان آماده می کردم؟ آنان که یا بوی تعفن جهالتشان بر هواست یا در گنداب اندیشه هاشان و کتابهاشان و کتابخانه هاشان غوطه ورند؟ تو برای من تشریح کن که در این طیف دیوانه کننده،از صورتی تا سیاه یا چه می دانم سفید،ترجیح تهوع با کدامشان را دارم؟با آن توریستها که چون بز اخوش سر می جنبانند و سر در آخور عادت و زندگی و تکرار جهالتها و نداشته هاشان نشخوار می کنند یا آنان که کلکسیون کتاب جمع می کنند؟آنان که کتاب و نام و ایسم از بر می کنند؟ تو برای من بگو که وقتی حتی ذره ای از این جامه نزار و ژنده برخوردها و گویشها و کنشهاشان دست بر نمی دارند پس چیست خاصیت اینهمه کتاب و جمله و فلسفه بافی؟ وقتی عادی ترین قواعد یک برخورد انسانی را نمی دانند و نمی فهند،وقتی قادر به درک ساده ترین مفاهیم رابطه،دوستی ،زندگی و... نیستند،وقتی با آن تلالو فراموشی وقیحانه به همه چیز می نگرند،وقتی با آن فره خداییشان به همه چیز می نگرند و انگشت حقیر قضاوتشان را بر همه چیز می کشند، به جهنم که نیچه و ویتگنشتاین و هایدگر و هزار اندیشمند ِ کله گنده دیگر درباره فلان پدیده کوفتی از فلان بعد ِ فلسفی و بر اساس فلان ایدئولوژی چه بلغور می کنند؟ به دَرَک که این از بعد هرمونتیک است و آن دیگری پدیدارشناسی؟ آنان را نداشته هاشان اینچنین زمینگیر کرده و اینان را به ظاهر خورجین ِ صد من ِ اندیشه هاشان و کتابهاشان ؟ آقایان !قدری از رختخواب گرم چرندیاتتان بیرو ن بیایید،کمی خورجین اندیشه هاتان را که اینگونه سرهاتان را به زیر افکنده سبک کنید ،کمی از رویاهای هگلی که که زمان و مکان واقعی نیستند و ماده وهم است و جهان از چیزی جز ذهن ساخته نشده فاصله بگیرید تا ببینید آنچه را که با برهنگی تمام و عریانی وقیحانه اش چون فاحشگان در هر گوشه و کنار رخ می نماید و خود را عرضه می کند.خانمهای صورتی عزیز!آقایان پاستوریزه و مشغول ِ کار و درگیر و فیلسوف و خوشه چین!این جا همه چیز واقعی است،باور کنید!

* منتظر یک اسم پر طمطراق بودید که بر اعتبار خودم و نوشته ام بیافزاید؟! حیف شد!مال ِ خودم بود!یکی از همان حمله های جنون آمیز همیشگی بود!



۱۳۸۳ آبان ۱۴, پنجشنبه

مجلس ضربت زدن

*من کجا هستم؟حقیقت من کجاست؟روزگاری ساکن شهری بودم،و اینک قرنهاست سرگشته ی بیابان خضر الیاسم!شما مرا از من گرفتید.خیالات خود را به من چسباندید.خون از شمشیرم چکاندید و سرهای دشمنان به تیغ ذوالفقارم بریدید!قلعه گیر و خندق گذار و معجزه سازم کردید!شاه مردان و شیر خدا گفتید!از زمینم به چهارم آسمانم بردید!به خدایی رساندید!پدر خاک و خون خدا خواندید!در ِ شهر علمم خواندید و از آن به درون نرفتید!شما با من چه کردید؟

وای بر آن که بردگی کند،و آنکه بردگی خواهد!وای بر آنکه نام و خون کسی را نان و آب خود کند!شما با من چه کردید؟سوگند خوردید به فرق شکافته من برای رواج سکه های قلبتان!به ذوالفقار خون چکان برای کشتن روح زندگی!و اشک ریختید برای مظلومیت من تا ساده دلان را کیسه تهی کنید!

ای طبلی از شکم ساخته،قناعت به دیگران آموختی تا خود شکم بیانباری!ای رگ گردن برآورده،گردن زدن آیین کردی که گردنت نزنند!ای بالا نشین،که حیا افکندی،دور نیست که افکنده شوی!و ای ستم بر،که در مظلومیت خویش پنهانی،تا کی ثنای ستمگر؟و تو ای سوار بر رهوار-تو بر سینه و سر زدی اگر کسی می دید،تا رکابت گیرند،و چون بر زین نشستی بر پیادگان خندیدی!ای زاده دروغ و بالیده در ریا،به شمار بارهایی که به نامم سوگند خوردی برای فریفتن خویش و دیگری و من و خدا،به همان شمار که دانستم و به رویت نیاوردم،شرمی از فردا کن که آینه روبرویت گیرند،ذوالفقار اینست نه تیغ دو دم!

آنها که خود را به من می بندند،کاش آزادم کنند از این بند!آنان که سوار بر مرکب روح ساده دلانند!آنها که لاف جنگ می زنند با دشمنان خیالی در دیارات خیالی،و هرگز نجنگیدند با دشمن راستین که در نهاد خویش می پرورند برای جنگ با حقیقت!

شما با من چه کردید؟ای شما که دوستداران منید!من کجا هستم؟بر صحنه شما حقیقت من کجاست؟حذفم می کنید به خاطر نیکیهایم. و با من،نیکیها را حذف می کنید.آری-نیکی بر صحنه شما مرده!و اگر قاتل ِ نیکمردی بودم،با سربلندی نشان می دادید!شما که دوستداران منید با من چنین می کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟

شما با من چه کردید؟بزرگم کردید برای حذفم!راستی که من انسان بودم پیش از آنکه به آسمان برین برانیدم!چنین است که صحنه ها از ابن ملجم پر است و از علی خالی!شما دوستداران که با من چنین کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟

* مجلس ضربت زدن- بهرام بیضایی

۱۳۸۳ آبان ۱۲, سه‌شنبه

Fragile Dreams

Fragile Dreams by Anathema

شامگاهان روحت می آرامد،اما بدان که روزی دردی راستین وجودت را فراخواهد گرفت


شاید آن روز مرا آنگونه که هستم دریابی


کشتی ِ شکننده خردشده ای بر غرقاب احساسات






هزاران بار بر تو تکیه کردم


هزاران بار بخشودمت


آگاه...مشتاق...می دانی که می بایست می پیمودمت


اما توقف کردم و ماندم.






شاید از ابتدا می دانستم که آرزوهای شکننده ام بخاطر تو خرد خواهند شد.






امروز خودم را به احساساتم معرفی کردم.


در سکوت ِ درد و تقلا


بعد از این همه سال آنها با من سخن گفتند


بعد از گذشت این همه سال






شاید از ابتدا می دانستم.


شاید


می دانستم





۱۳۸۳ آبان ۸, جمعه

Ramadan Reloaded

Ramezaan Reloaded!!


همه چیز ماکت شده است:آزادی،خوشی،دانشگاه،کار،و اینک روزه داری.

روزه می گیرند که شاید به یاد گرسنگان بیفتند؟به یاد آنان که به نان شبشان محتاجند؟روزه می گیرند که یاد بگیرند مقاومت کنند؟که بنده شکم و هوی و هوسهای آن نباشند؟که پایداری و عزت نفس فراگیرند؟که بنده مطیع پروردگار باشند و بهشت و حوری نصیب ببرند؟که به آتش جهنم دچار نشوند،به عذاب الیم؟یا که سرشار از پرتو معنویات گردند؟یا حس عجیب و قدسی اینکه کاری عظیم کرده اند آنان را فراگیرد؟


اخخخخ...


همیشه حالم از یادآورهای((Reminder اجباری به هم می خورد،آن چیزهایی که برای ذهن صورتی و فراموشکار و تنبل و کودن انبوهه طراحی شده.همیشه از نقش پروردگاری که آن بالا نشسته با قطره چکان ِ نماز و روزه و ذکات و غیره به زور و از روی تهدید و تنبیه و تشویق شفابخش به کام ِ بندگان ِ کودن و فراموشکارش می ریزد و سعادت دنیا و عقبی هدیه می دهد متنفر بوده ام،از آن انسانکهای تهی که به زور و از روی ترس از پروردگارِ قطره چکان تنها در برهه هایی کوتاه بیاد می آورند که اندکی چشمان تنبل و نزدیک بینشان را بگشایند و گوشهای هرزه شان را بکار اندازند و قطره تلخ ِ شفابخش را به زور بنوشند باشد که رستگار شوند و از عذاب در امان مانند.حتی در تظاهر کردنشان هم کودن و ابلهند!قرار بوده که کمتر بخورند و بنوشند،اما اینک تنها گاه ِ شکم بارگیشان تغییر کرده،از سه وعده در روز(صبحانه و نهار و شام) به دو وعده (سحری و افطاری) با حجمی برابر تغییر یافته،حتی حالا که به بخاطر پروردگار قطره چکان اندکی هم گرسنه مانده اند به گاه ِ تلافی(بخوانید افطاری) سفره ای می اندازند به حجم سه وعده غذایی:چای و خرما،زولبیا و بامیه ،نان و پنیر و سبزی،شعله زرد،آش(از اینجا به بعد تازه غذا شروع می شود که حتما باید غذااااااااااا باشد)


از آن جالبتر فواید سرشار جانبی آن است که انسان را متحیر می سازد:آنان که تا اندکی پیش مشروبات الکلی می نوشیده اند،مخدر استفاده می کرده اند،فاحشگی می کرده اند،... اینک از ترس خداوندگار ِ قطره چکان که در ماه رمضان با ذره بین قویتری بندگانش را زیر نظر دارد و تازه ارواح ِ قدسی پوارو و شرلوک هلمز و دیگر کاراگاهان بهشتی را نیز بسوی بندگانش گسیل می دارد تا مراقبشان باشند ،اینک همه سر به ره می آورند و این یکی از کارکردهای شگرف دستگاه آفرینش است که انسانکهایش تنها به گاه ِ اجبار و ترس و با تلنگرهای گنده یادشان می افتد که انسانند و باید چه بکنند و چگونه؟!آنهم بصورت سهمیه ای!یعنی یک ماه در سال(و در مقاطعی دیگر نظیر عاشورا و ...) خداوند ِ یادآور ِ قطره چکان بصورت ضرب العجل بندگانش را در قبال بده و بستانی بسیار جالب و در یک بازار انحصار کامل با پاداشها و صوابهایی که با ضریبِ 1000 تعدیل شده و چند برابر گشته می بخشاید و باز روز از نو و روزی از نو تا شاید باز یادآوری کننده دیگری که آنان را از زندگی گوسفندیشان بیرون کشد و خورجین پاداششان را سنگین و گناهانشان را سبک کند و آنگاه که کمی از اینکه انسان بوده اند و نیکی کرده اند اشباع شدند دوباره به همان هرزگی پیش برگردند تا باز کی.


دسته دیگر هم کمی سطح بالاتر،از طریق فره خدایی و انوار و اصوات لاهوتی و کرامات ناسوتی شان(نه به اجبار) احساس می کنند که باید روزه داری کنند چون خوب است،چون حالات قدسی و احوالات معنوی و احساسات ارضاء کننده آنان را فرامی گیرد و این بسیار برای انسانک امروزی که در لاقیدی و کاهلی و انفعال بسر می برد از انوار معنوی تهی است بسیار مفید است!


خوبی این بازی (Ramezan Reloaded) این است که بندگان مطیع و فرمانبر هیچگاه Game Over نمی شوند و تازه چون از کدهایی نسوزی که آفریننده بازی طراحی کرده، از طرق مختلف بهره مند می شوند ،از انواع جان و مال و سلاحهای مختلف برای رسیدن به مرحله آخر و کشتن غول ِ آن - شیطان ِ رجیم- بهره مند می شوند.


باشد که رستگار شوند .

۱۳۸۳ آبان ۶, چهارشنبه

قهقرا

می دانی که سر آخر هیچ چیز برایت نمی ماند،نه؟!

می دانی که دوست و عشق و رابطه و شادی و خوشی و ... همه به یک فرجام مبتلایند،نه؟!

پس برای این است که دیگر دست و پا نمی زنی،می دانم که رها کرده ای این صحنه مزخرف و مکرر را.تجربه های همه تلخ ِ دو دهه کافی بوده اند برای آن چشمان حساس و سنجه های دقیق و ذهن ناآرام و سرکش که دیگر بادکنک بازی و دلخوشکنک ها را کنار بگذاری. تعجبم همه اما از این است که چگونه ادامه می دهی؟ و چگونه این چنین آرام و بی خیال اینروزها؟و چگونه با لبخندها و ریسه رفتنها؟

و یادم نیامد کجا اما جایی جمله ای دیدم که به یاد این سوال افتادم و تو ،بدین مضمون که درد شاید تنها محرک و داشته یک فرد برای رفتن است.و می دانم چقدر نفرت داری از اینکه دردمند بنامندت و می دانم که چقدر از اینکه این درد را به دیگران بنمایی حالت بهم می خورد.می دانم این تصویر چقدر تو را برمی آشوبد،می دانم.بارها گفته ای که این گفتنها ارزشها را پست می کنند و به لجن می کشند.بگذار بگویم اما که شاید دیگر مجال گفتن نماند و من تا به حال بسیار با تو کم گفته ام.

دیده ام چگونه مچاله می شوی آنگاه که نزدیکترین کسانت بیشرمانه در می نوردند حریمی که ساخته ای،و بی رحمانه می گذرند از همه آن چیزها که گذشته بودند.گفته بودمت بارها که لااقل مخدرهای قویتری انتخاب کنی.داری اما پوست کلفت می شوی کم کم و این مرا سخت می ترساند.هراس دارم از آن روز که در چشمهایت نگاه کنم،می دانم که تحملش را نخواهم داشت.اما گویی اینگونه راه برگزدیده ای و این مرا سخت نگران می سازد.نگرانم از آن روز که ویران شدن آن بارقه ها را در چشمانت به نظاره خواهم نشست ،برای تو و خویش نگرانم و برای همه آن فرصت ها و نطفه ها که به بیضه نخواهند نشست.برای آن روز که خراب کنی همه چیز را اما اینبار بی هوس ساختن.

خنده هایت آزارم می دهد،این چه بازی ست که آغاز کرده ای خدا را. بارها شنیده بودم که می گفتند قشنگی خنده هایت به این است که از ته دل می خندی.این خنده های جدید را اما اختراع کرده ای گویی.همه شان بوی آزمایشگاه می دهند، بوی الکل.تصویر قفس می دهند و جنون.می ترساندم این لبخندها و قهقهه ها.

می ترسم از آن روزی که دردت از صبرت فزونتر گردد،هراس دارم از آن تلنگرها که پیاپی به لیوان لبریز می خورند،نگرانم از آن لحظه که درد آستانه تحملت را درنوردد.

می ترسانیم،این جنون و رهایی که بسویش می روی می ترساندم.این دوئل که آغاز کرده ای به وحشت می اندازدم،به گریه می کشاندم،به ورطه جنون می افکندم.بس کن خدا را بیخودم کردی.بس کن.

پیش تو جامه در برم نعره زند که بردرم

آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان

گریه نمی دهد امان

گریه نمی دهد امان

گریه نمی دهد امان

گریه نمی دهد امان

گریه نمی دهد امان


۱۳۸۳ آبان ۴, دوشنبه

نهایت

من با تو از نهایت حرف می زنم،از آنجا که نفسها به شماره می افتند، ایستاده بر درگاهش مانده ای که بر زانو قرار گیری و بگریی یا خیره سر، چشم در چشم نگاهش کنی و پلک نزنی .

من با تو از نهایت درد می گویم،آری از نهایت ضعف،خود را فریب مده،اینجا تو رقم آخری،تو دشنام پست آفرینشی،تو چه در کف داری که می خواهی بر کمان قدرت بنهی؟این میانه که میدان تعقل و اندیشه نیست،اینجا آتشکده است!اندیشه سوزی که گفتم یادت هست؟اینجا اندیشه سوزی را به عبادت می نشینند،تو اینجا نه آنی که می توانستی باشی،نه آنی که یک انسان می نامند.

تو پیش نرفتی،فرو رفتی!

من با تو از نهایتی می گویم که از برابرم می گریزد،چهره ها یک به یک رنگ می بازند،بخدا می ترسم که سرآخر هیچ در مقابل نبینم،که حتی گریزشان را نیز به تماشا ننشینم. تیر در کمان نشسته،مغبون، فرار غزال گریز پا را به تماشا بنشینی بهتر از تیر از پی هیچ پراندن است.

تو خرسند از این هیچی و تسخر می زنی و من در عزای این هیچم که چون بدینجا رسید؟تو پوزخند می زنی و می بالی که رهایی از قید تعلق و من ماتم زده،کز کرده ام در سوگ آن تعلقی که رهایی از برش مسرور کننده گشته است.

من با تو از نهایت می گویم و تو سر می جنبانی و می دانم که هیچ نمی فهمی،در لحظه شاید چیزی درونت را بیاشوبد،شوری پدید آید،حسی،که بیاندیشی،اما فراموشخانه ذهن انبوهه بس وسیع است،و تو را ظرفیت ترک این فراموشخانه نیست که تو راه برگزیده ای.

من با خود از نهایت سخن می گویم،من راه نهایت می پویم،نه برای رسیدن در بر نهایت،برای پوییدن راهش،که نهایت را رسیدن معنا ندارد،و رفتن و رفتن است که آنرا هویتی می بخشد.

در این میانه اما مشکلی هست،مرا نهایت درد هرلحظه بیشتر در بر می گیرد و نهایت شادی هرلحظه بیشتر از برم می گریزد،مرا آنچه زخمه می زند نهایت درد است و مرا باور ناتوان بودن برای پوییدن نهایت شادی ناگزیر به فراموشی این حس می کند و ناگزیر به سازش با چیزی که نه شروعی دارد و نه نهایتی،نه راهی دارد و نه رهرویی،یک نقطه است،جایی برای سکون،برای نرفتن به نهایت درد نه برای رفتن به نهایت لذت،اما تو باید بروی،تو را مرداب وار زیستن ممکن نیست،تو چون آنان به ماندن و پوسیدن دل نبسته ای،به تخدیر ذهن و پوییدن راهی واهی برای ارضای درونت مشغول نیستی ،تو را بی خیالی درمان این درد نمی کند،تو راه واقعیت می پویی پس همچنان نهایت درد می پویی،و می دانی که پیش نمی روی،فرو می روی!

۱۳۸۳ مهر ۲۹, چهارشنبه

من

من بارها و بارها خودکشی کرده ام،من خودم را به فجیع ترین حالات کشته ام،من روحم را مُثله کرده ام،من رگ احساس زده ام،من پیکر منطق بر دار کرده ام،من خودسوزی کرده ام،من دیوانه شده ام،من تا مرز جنون پیش رفته ام،من مرز جنون را نیافته ام،من به دنبال مرز جنون نگشته ام،من هیچ مرزی را به رسمیت نشناخته ام.

من بارها گریسته ام،من تنها و صمیمانه گریستن را آموخته ام،من از گریستن خجالت نکشیده ام،من بیصدا گریسته ام،من آنچنان بلند گریسته ام که همسایه مان از خواب پریده است،من در هنگام گریه شانه هایم لرزیده است ،من هنگام گریستن مچاله شده ام،من هنگامی گریسته ام که همه می خندیدند،من هنگامی نَگریسته ام که همه گریه می کرده اند،من در یک واگن قطار که خالی بود گریسته ام،من در یک اتوبوس که آهنگ شاد می نواخت گریسته ام،من در آوای چَگور آن پیرمرد صدای گریه خود را شنیده ام،من در آن زخمه ها که بر ساز می خورد طنین هق هق خود را یافته ام،من اما هیچوقت بر مرده ای نگریسته ام بخاطر مرگش،من اما بر زندگان بسیاری گریسته ام.

من خندیده ام،من بلند خندیده ام،من بد خندیده ام،من بی خیال خندیده ام،من زهر خند زده ام،من نیشخند زده ام،من پوزخند زده ام،من در دل یک سوگواری خندیده ام،من به خودم خندیده ام،به حماقتهایم خندیده ام،من به دیگران خندیده ام،من به حماقتهاشان خندیده ام،من به انسان خندیده ام،من به دنیا خندیده ام،من به خدا خندیده ام،من به بودن خندیده ام،من بی دلیل خندیده ام،من برای اینکه دیگران بخندند خندیده ام،من برای اینکه دیگران بگریند خندیده ام،من برای اینکه دیگران ببینند خندیده ام،من برای اینکه دیگران نفهمند خندیده ام.

من فریاد زده ام،من در جاهایی فریاد زده ام که می گفتند باید سکوت کرد،من در جاهایی فریاد نزدم که همه نعره سر داده اند،من در جاهایی فریاد زده ام که فریاد نشانه عصبیت بوده،من در جاهایی فریاد زده ام که سکوت خیانت بوده،من در جاهایی فریاد زده ام که بسیاری خواب بوده اند،من در جاهایی خوابیده ام که بسیاری فریاد زده اند،من در درون فریاد زده ام،من پنجه بر دیوار روح ساییده ام،من سر بر دیواره قلب کوفته ام،من زخمی شده ام،من خونریزی داشته ام،من در جاهایی زخمی شده ام که بقیه برای درمان می روند،من در شفاخانه انبوهه زخمی شده ام،من در بستر نرم انبوهگی خراش برداشته ام،من مُسَکِن هرزگی خورده ام و سر درد گرفته ام،من اما در سلاخ خانه انبوهه شفا یافته ام،من آنجا که آنها دق می کنند و می میرند سر دردم آرام گرفته است.

من جاه طلب بوده ام،من خودخواه بوده ام،من مغرور بوده ام،من سرسخت بو ده ام،من لجوج بوده ام،من اشتباه کرده ام،من خطا رفته ام،من نادرست قضاوت کرده ام،من نادرست قضاوت شده ام،من اما انسان بوده ام،من به چارچوب فکری خویش پایبند بوده ام،من اندیشیده ام،من نشخوار نکرده ام،من احمق نبوده ام،من کوتوله نمانده ام،من درجا نزده ام،من میان گله بوده ام،من اما با گله نبوده ام،من عادت را نفی کرده ام،من عادت را پس زده ام،من رفته ام،من ساکن نبوده ام،من مرداب نبوده ام،من اما بارها به مرداب ریخته ام،من اما باز جاری شده ام،من رفته ام،من رسیده ام،من نرسیده ام،من نتوانسته ام که برسم،من نخواسته ام که برسم.

من در رنج آفریده شده ام،من جایی خواندم که نوشته بود مرا در رنج آفریده ،من اما قبل از آن هم حس کرده بودم این را،من زندگی را زیبا نیافته ام،من زندگی را زشت ننگاشته ام،من آنرا هیچ یافته ام اما پوچ نه! من می دانم که هیچ همچون پوچ عالی نیست.

من همیشه اینجا بوده ام،من همیشه از پشت این قاب نگاه دنیا را دیده ام،من تمام سنگینی وجودم را پشت دو چشم یافته ام،من اما من را ادراک کرده ام،من بسوی خویشتن خویش گام برداشته ام.

من اندیشیده ام پس لابد بوده ام،. من، من نبوده ام پس اندیشیده ام، من برای بوده شدن اندیشیده ام ،من برای من شدن اندیشیده ام،من برای من شدن من را نفی کرده ام،من بودنم بدون اندیشیدن معنا ندارد،من اندیشه ام متضمن بودنم است. ،من آنگاه که نیاندیشیده ام نبوده ام.من برای پیوستن به ابدیت اندیشیده ام.من ابدیت را در اندیشیدن یافته ام.







۱۳۸۳ مهر ۲۶, یکشنبه

لاک پشتها هم پرواز می کنند

لاک پشتها هم پرواز می کنند؟!

به کجا؟

آنان که اینگونه آرام و سرخوش بار خویش و جانپناه خویش به دوش می کشند،آنگاه که مامن خویش وامی نهند به کجا پرواز می کنند؟

به بهشت؟!!

شک ندارم که از جهنم می آیند،از دوزخ جسم و روح،اما پس چگونه اینقدر آرام و سرخوش اند؟پاهای نداشته شان چقدر مگر توان رفتن دارد؟لبهایشان چقدر توان خندیدن؟چشمانشان چقدر توان دیدن؟گرده های بدون دستشان چقدر توان کشیدن دارد آخر؟

آری!آنگاه که نه تنها آب،که خاک را هم از آنها دریغ کنند،چه می توانند کرد جز پریدن از دهلیزهای متعفن آن؟

لاک پشتها هم پرواز می کنند،آری!آنان که زندگیشان مین است،نان شبشان و قوت خانواده شان،لباس تنشان،تفریح و بازی کودکیشان و کار و کسبشان مین است،آنان که خاطرات کودکیشان و یادآورد ِ اندامهای مثله شده و پاره شده شان مین است،آنان که به جای گندم،برروی زمینهای خودشان مین درو می کنند،بر روی مین می خوابند و بیدار می شوند،گریه می کنند و می خندند،می زایند و زاییده می شوند،همانان،آری،همانان بر روی مین پرواز هم می کنند.اصلا باید یاد بگیرند که پرواز کنند،مگر نه این است که مینها برای همین کار کاشته شده اند؟و برای همین کار درو می شوند؟



حنظلیهای یک فیلم:لاک پشتها هم پرواز می کنند- بهمن قبادی

۱۳۸۳ مهر ۲۳, پنجشنبه

دیوار

گمان می بردی که بتوان اندیشه را اینگونه در بند کشید؟ بتوان بدین سان محدود و سترون ساخت؟ بتوان در چهاردیواری پوسیده تاریک خانه های ذهن آنرا مصلوب کرد و بر چهار میخ کشید؟چهره را از این خون گلگون کردن بس دیدنی است.

میشد صدا را خفه کرد،فریاد را گردن زد،کتاب را سوزاند،پای را شکست،سر را بر دار کرد،چشم را کور کرد،اما اندیشه سوزی بدین سان دیده بودی هرگز؟هرگز بر پیکر اندیشه که بر سر دار می رقصد گریسته بودی؟هرگز صدای نعره های گوش خراشش را از اعماق تاریک خانه ها شنیده بودی؟

می دانم که نمی فهمی چه حالی است اینکه اندیشه را خودمان به عادت دیگر محدودیتهامان ،به رسم سر سپردن به پستی ،آنگونه از ریشه بزنیم که توان بالیدنش نباشد.

اندیشه که سر بر لایتناهی می ساید و بر مرکب آزادی در پی مرگ و به قصد جانش می تازد و از دهلیزهای محدودیت سبکبارانه می جهد اینک اینجا بین که چون پیری عصاکش،هراسان از چاله ها،بر کورسوی چراغ غبارگرفته ی رو به خاموشی دست می یازد که به کلبه محقر خود در اعماق پستی برساند این پیکر فرتوت را و دمی در رویای جوانی بیاساید،پیرمرد نمی داند که کرم انداخته است،پیرمرد نمی داند که چه بسیار ترحم برانگیز است.

افسوس که در این دره پستی،هزاران هزار پیرمرد فرتوت در آیند و روندند و نمی دانند که مایه شرم آن جوانانند.

صدایی دیگر آمد؟گوش کن...

گویی پیکری کرم افتاده را زوال و نیستی به دندان کشید

به ترحمش لحظه ای سکوت کنیم!

بیندیشیم...بیندیشیم...بیندیشیم؟!!!

اندیشه؟!!!

آه از این قلب که جز درد در آن چیزی نیست.

۱۳۸۳ مهر ۲۰, دوشنبه

در انتظار گودو

*شاید رویاست.همه اش یک رویا.رویایی که غافلگیرم خواهد کرد،بیدارم خواهد کرد.در سکوت،و دیگر هرگز نخواهم خوابید،خودم تنها،یا رویا،باز هم رویا،رویای یک سکوت،سکوتی رویایی،پر از زمزمه ها،نمی دانم،همه اش کلمات،بیداری هرگز،فقط کلمات،چیز دیگری نیست،باید ادامه دهیم،همین و بس،بزودی متوقف می شوند،این را خوب می دانم،می توانم حسش کنم،بزودی ترکم می کند،آنگاه همان سکوت،برای لحظه ای،چند لحظه ناب،یا همان رویای خودم،آنکه ماندنیست،آنکه نماند،که هنوز می ماند،خودم تنها،باید ادامه دهی،نمی توانم ادامه دهم،باید ادامه دهی،ادامه خواهم داد،باید کلمه ها را بگویی تا وقتی کلمه ای هست،تا وقتی که مرا بیابند،تا وقتی که مرا بگویند،درد عجیب،گناه عجیب،باید ادامه دهی،شاید پیش از این تمام شده است،شاید پیش از این مرا گفته اند،شاید مرا به آستانه قصه ام رسانده اند،روبروی دری که به قصه ام گشوده می شود،که غافلگیرم خواهد کرد،اگر باز شود،خودم تنها،آنگاه همان سکوت،آنجا که هستم،نمی دانم،هرگز نخواهم دانست،در سکوت هیچ کس نمی داند،باید ادامه دهی،نمی توانم ادامه دهم،ادامه خواهم داد.



صحنه کاملا سفید.دیوارها سفید،سنگفرش سفید،بازیگران با لباس سفید،حتی 20 نفر تماشاگر هم سر تا پا لباسهای سفید بر تن کرده اند:کلاه سفید،شنلی سفید و پوششی سفید برای روی کفشها.



آسمان سیاه است،تک درخت بید سیاه،سکوی کوچک مکعبی شکل سیاه،کفشهای بازیگران سیاه.



لامکان{لجنزار}.زمان نامعلوم{شک}.



3 ساعت تمام.دو بازیگر که در دو نوبت، دو بازیگر دیگر هم به آنها اضافه می شوند.



هر دو در انتظارند.انتظاری مرگبار که ریشه در تمام هستیشان دوانده،در انتظار " گودو ".

زمان و مکان معنا ندارد،تنها عامل جلوبرنده انتظار است و تعلیق.جدال شک است و یقین. باور و ناباوری.

گودو قرار است که منجی باشد،که بیاید و آنها را از این تعلیق برهاند،از این پوچی و بی رنگی.از تکرار.از این شک کشنده و مهلک،از بلاتکلیفی.



مردی سپید پوش ،شلاق در دست با انسانکی بارکش ،افسار کلفت بر گردن، سپید موی و به شدت خسته از راه می رسد.مرد شلاق در دست همان سرنوشت است،همان زندگی،همان ابناء بشر.هم هابیل و هم قابیل.



انسانک بارکش بارها را زمین نمی گذارد،باید ترحم ارباب را جلب کند تا چندی دگر در رکابش باشد و نفس بکشد.تا باز هم به او اجازه دهد که بار بکشد.

به هر اشاره افسار و شلاق ارباب اطاعت می کند.می چرخد،می رقصد و بلند فکر می کند.

رقص تور:گمان می کند در تور گیر کرده است.رقصش چون تقلایی برای رهایی از تور است.همچون استغاثه.

فکرهایش: آشفته و هذیان وار.ارباب را دیوانه می کند و برمی آشوبد،همینطور دو منتظر را.

تنها چون بار بر گرده هایش است توان ایستادن بر پای را دارد.توان انتظار و خاموشی.

چون بار زمین می گذارد آنگاه توان فکر کردن می یابد،توان فریاد کردن درون آشفته اش را.

اما چون کلاه از سرش بردارند گویی سرچشمه تمام آن افکار می خشکد.



شلاق زن کور می شود.

بارکش لال.

و همه کر خواهند شد؟



هوا پر از صدای فریاد است

عادت اما گوشها را سنگین می کند

عادت قویترین مخدر است



و منتظران همچنان در بی زمانی و گمگشتی در انتظارند.در شک،در عادت انتظار غوطه ورند.در عادت انتظار کسی که هیچ نشانی جز ذهنیتی مبهم از او ندارند.زندگی آنها با انتظار پوچ است و بی آن هیچ.





قرار نیست اینجا سرگرم شوید،لذت ببرید،موسیقی خوب گوش کنید،بخندید،بگریید.دیالوگهای پر طمطراق و قشنگ و فلسفی بشنوید.قرار است اینجا اذیت شوید ،تنها انتظار بکشید.انتظاری کشنده،پوچ و آزار دهنده.هرچه بیشتر می گذرد این پوچی و این آزار دهندگی بیشتر در جانتان رخنه می کند.بیشتر آزارتان می دهد،تعلیقی که در فضا سیلان دارد،در کلمات و در حرکات.آزار و پوچی به حدی می رسد که برخی تماشاگران در وقفه کوتاه میان نمایش به سرعت می گریزند.چهره هایشان داغان و درهم است.

اشتباه نکنید!نمایش خسته کننده از آب در نیامده،باید که اینگونه باشد.اگر این حس اعصاب خرد کن را،این پوچی و آزاردهندگی را به شما منتقل کند آنگاه موفق بوده است،این پوچی و بیهودگی وحشتزا را.این بیهودگی را که "خوب که چه؟"



در انتظار گودو همان زندگی است.همان عادت به زندگی و نیاز به مخدرهای گونه گون برای فرار از این پوچی و شک کشنده .

در زندگی مجبور نیستید ببینید،بشنوید.ولی اینجا مجبورتان می کنند،چشمهاتان را بروی صحنه{زندگی} متمرکز می کنند و بر این صحنه، عریان ِ عریان لختی زننده آنرا به رختان می کشند:

پوچی،شک،انتظار،عادت،خواب،رویا،واقعیت.


* نام ناپذیر- ساموئل بِکِت









۱۳۸۳ مهر ۱۷, جمعه

تنهایی

تنهایی:در بسیاری ذهنها واژه ای با باری نه چندان خوشایند،نه چندان مطلوب،و البته نه چندان ملموس،ولی ریشه از تفاوتی فاحش است که اغلب نادیده انگاشته می شود:تفاوت میان loneliness و solitude ،میان خلوت و غربت،میان تنهایی مغموم و تنهایی مسرور.

و از اینجاست که راهها جدا می شود و باورها به جدل بر می خیزند،آنان که از این خلوت درون گریزانند به ناچار راهی جز درآمیختن با همنوعانی حتی نه چندان همفکر و همراه نمی یابند،دوستی نه به قیمت رفع نیازی صحیح و برآوردن حاجتی،نه به عنوان رابطه ای سازنده و نزدیک،بل گریز از کابوسی،کنار زدن حقیقتی،پایبند نشدن به واقعیتی،و آن حقیقت این است:

بسیاری در تنهایی هیچند،صفر.در تنهایی خویش میدانی برای جولان نمی بینند،فضایی برای جلب توجه نمی یابند،زیرا که فضا در تنهایی آنچه آنان می خواهند فراهم نمی کند،عقده ها را مخفی نمی کند،ضعفها را نمی پوشاند،و در تنهایی نقابها به کنار می روند،و سنجه ها بکار می افتند،سنجه هایی بس دقیق و نکته بین نه چون سنجه های انبوهه سطحی و نادقیق:آینه های بزرگ نما و کوچک نما!

در تنهایی و سکوت اندیشه ها پر بار می شوند و حقیقت از گوشه و کنار سرک می کشد،پرده می درد و راه باز می کند،در تنهایی خود را به قضاوت می نشینی ،آنچه کرده ای ، آنگونه که بوده ای و در محکمه خود، کمتر راهی برای توجیح و فرار است،در اینجا به خویشتن خویش رجوع می کنی و می کاوی،و می یابی تمام آلودگیها را،ریاها را،دو چهره گی ها را،لغزشها را،یا خوبیها را،انسانیت ها را.

و سرچشمه این اختلاف و این حس های متفاوت درست از همینجا شکل می گیرد:برخی در این قضاوت ،در این محکمه خود،مغموم می شوند و سرشکسته و برخی مسرور و سربلند،برخی در این تنهایی خود را در حال آلاییدن می یابند و برخی در حال پالاییدن،برخی در کار تن و هوس و تکرار و سطحی نگری و برخی در کار تامل و تعقل و اندیشه،برخی تنهایی را هیولایی می یابند که انان را به افسردگی و هیچ می رساند و برخی آن را ارمغانی برای آرامش می یابند و مامنی ناب برای بودن که زیستن آنان را مفهومی ابدی می بخشد.

در این میدان آنان که پی به بودن بی ارزش خود می برند ،به عمق زندگی پربار!خویش دست می یابند سعی به دوری از این حس می کنند که لذتهاشان را تخریب می کند و حما قتهاشات را تصحیح،لذا در میامیزند با هیاهوی برون تا فراموش کنند آنچه را که هستند و گم شوند در این آشفته بازار و سعی در یافتن کسی می کنند که اینگونه بودنشان را همراهی کند والبته که تنهایی در این عرصه رفیق کمک کاری نیست،اینان یا می فهمند که چه می کنند و چه هستند اما چون قامت کاهل اندیشه شان و بودنشان را توان کشیدن این بار نیست آن را وامیگذارند و یا آنچنان در این هیاهو ها گم شده اند و آنچنان مشغول و دلبسته بکار خود که هیچ نمی فهمند .

اما انان که در این میدان به پالایش خود همت می گمارند و به اندیشه می نشینند و سعی در پربار کردن بودنشان دارند می یابند که این تنهایی،غربت از خویشتن نیست بلکه قربت به خویشتن است،رجوعی دوباره به خود اما اینبار جامع تر و سنجیده تر،برای اینان تنهایی محل خودسازی است و برای آن دسته دیگر محل خودبازی،برای اینان تنهایی مامن آرامش می شود و جایی برای خالی کردن درون خسته از درد،اما برای دسته دیگر جایی می شود با هجوم ترس و تشویش و اضطراب و محلی برای انباشتن درون از درد آنگونه بودن و زیستن،برای اینان تنهایی قوت بخش است و در این تنهایی فرمانروای مطلقند و برای دسته دیگر تنهایی پست و زبون کننده است و در این تنهایی برده های حماقتهای خویشند.

و اینگونه است که برخی تنهایی را پاس می دارند و از آن لذت می برند و گروهی دیگر از آن گریزانند،درست مانند قله ای که چون توان پریدن داشته باشی سکویی می شود برای به اوج رسیدن و یا جایی می شود برای سقوط به قعر دره:حضیض.