۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

Synecdoche, New York


Synecdoche, New York by Charlie Kaufman



Caden! when are we going to get an audience in here? It has been 17 years



قابل بازگویی نیست، قابل خلاصه کردن نیست. در نگاه اول آنقدر پازل گونه می نماید که شاید به گمان برخی قابل فهمیدن نباشد، شبیه برداشتن تکه های پازل از درون جعبه ای و چیدنشان درکنار هم در حالیکه دیوانه ای همچنان تکه های بیشتری به داخل جعبه می ریزد.
قرار اما به رمز گشایی از فیلم و دستیابی به پیغامی ژرف و پیچیده نیست. هدف برقراری یک گفتگو است، گفتگویی دو سویه با مخاطبی که باید از دیدن فیلم اذیت شود، باید آستانه گنجایش اش پیموده شود، باید بگذارد این درهم تنیدگی زمان و این حرکت از کل به جزء احاطه اش کند، و باید معده ای داشته باشد تا سنگینی این معجون را تاب بیاورد، و حس آشنای تهوع را بشناسد اما عق نزند.

پیش نویس: آشنایی درباره فیلم حرف می زند و چند باربرای آن از واژه مزخرف استفاده کرد. اگر برایش از نظریه نسبیت انیشتین می گفتند یا از قضایای پیچیده ریاضی، اگر معادله ای جلویش می گذاشتند با 40 نماد انتگرال، مطمئنا اعتراف می کرد که برایش قابل فهم نیستند چون پیچیده اند و کار انسانهایی نابغه. نمی دانم اما چرا همان آشنا وقتی چنین فیلمی را می بیند برایش مزخرف است و نا مفهوم، و مخاطبانش یا متظاهرند یا بیمار؟!





No one wants to hear about my misery because they have their own... well, fuck everybody!
Amen

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

پاریس – تهران:سینمای عباس کیارستمی

* یکی از عناصر مهم سینمای کیارستمی مساله طبیعت است که در عمده فیلمهایش حضور موثر و برجسته ای دارد. کیارستمی با طبیعت در مقام یک عرصه نمادین پاکیزه، خالص، بکر و معصوم برخورد می کند که فارغ از همه آلودگی های عرصه نمادین زندگی شهری است. یعنی طبیعت و شهر در فیلمهای کیارستمی به نحوی بارز در تقابل با یکدیگر قرار دارند...

کیارستمی هم در زندگی روستایی خلوصی دست نیافتنی را تصور می کند که عملا معادل آنرا در مراکز شهری نمی بینیم و تصاویری که اتفاقا از شهر در فیلمهای شهریش به دست می دهد دقیقا این نکته را تصدیق می کند. شهر در این فیلمها به مثابه محیط غیر قابل تحملی مملو از تردیدها، مشکلات، دروغ و خیانت تصویر می شود، درحالیکه فیلمهای روستایی او دقیقا در نقطه مقابل این تصویر شهری قرار می گیرد. یعنی حتی وقتی زلزله ای رخ میدهد و روستا را نابود می کند، کیارستمی باز از درون این ویرانه ها عطر خوش زندگی را استخراج می کند. بی آلایشی و خلوصی که حتی زلزله هم قادر نیست آنرا ویران کند که هیچ، حتی خود فاجعه در میان این عرصه پاک و بری از هرگونه آلایش اساسا گم می شود، و علیرغم فاجعه بار بودنش، از درون زندگی می جوشد، چون در محیطی ناب و فاقد تعارض رخ داده است. از این جنبه می توان گفت که فیلمهای کیارستمی، در شکلی بسیار طبیعی، نوستالژی رمانتکیها به فضاهای از دست رفته را بازنمایی می کند. نوستالژی جعلی که وحدت و انسجام از دست رفته را در دل طبیعت می جوید. این بدین معنی است که زندگی مدرن پر از تناقض و تعارض را رها می کند و به وحدت و یکدستی موجود در طبیعت پناه می برد. از آن بدتر اینکه این حس نوستالژیک را در قاموس یک نسخه ایدئولوژیک برای حل چندپارگی و تعارضهای زندگی مدرن و شهری تجویز می کند. یعنی بازگشت به اصل، بازگشت به ریشه ها، در قاموس بازگشت به طبیعت به معنای نقطه شروع تجویز می شود. منتها نکته طنز آمیز این است که خود این نسخه، یعنی گریز از تعارضات زندگی مدرن، خود زندگی پرتعارض مدرن را تجویز می کند، در مقام تخدیر و تسلایی برای حل و فصل کوتاه مدت این تعارضها. از این جنبه، برخورد کیارستمی با دوگانگی و تقابل سطی و عوامانه زندگی شهری و زندگی روستایی را میتوان امتداد همان تلقی مردم در کلان شهری مثل تهران دانست که برای حل تعارضهای یک هفته زندگی در شهر، آخر هفته ها به کوهستان و خارج شهر می روند، تا در هفته بعد با انرژی و شور بیشتری در همین مناسک روزمره پول و سرمایه مشارکت کنند. کارکرد ایدئولوژیک فیلمهای کیارستمی و البته جاذبه تسلی بخش آن چیزی جز امتداد همین ایدئولوژی سراسری میل به خرید ویلای شمال و ایجاد همان تقابل و دوگانگی زندگی شهری – روستایی نیست. همان عشق به بوی مرطوب خاک و رطوبت هوا، مناظر سبز و خنکای باد ِ از روی دریا آمده و غیره که شوری فرا انسانی برمی انگیزند تا به هنگام بازگشت به شهر، با روحیه و نشاط بیشتری در همین منطق نفرت انگیز سرمایه شرکت کنیم. سینمای کیارستمی صورت بندی سینمایی همان تقابل است، یعنی تن دادن به نقش ساختاری و استیضاح ایدئولوژیک زندگی شهری از یک سو و از سوی دیگر، ساختن مفرهای موقت...

حال اینرا مقایسه کنید با نحوه بخورد شاعران رمانتیکی همچون هولدرین، وردوث، بایرون و بلیک با مساله طبیعت. همانطور که پل دومان می گوید این شاعران در دل طبیعت نوعی گسست را تجربه می کردند. در شعر آنان طبیعت صرفا یک نماد نیست، نماد بسته ای که کلیت ارگانیک را برای ما در تقابل با زندگی آشفته و تکه پاره ی شهری تداعی کند. برعکس، ما در این اشعار با اشکالی از تمثیل پردازی روبرو هستیم که عمدتا مضمون زمان را با طبیعت گره می زنند و از دل زمانمند کردن طبیعت، به نوعی تاریخی کردن طبیعت دست می یابند. دیالکتیک درونی تاریخ مدرنیته به عنوان شکلی از زوال و تباهی به درون طبیعت انتقال می یابد...

به همین ترتیب در سمبولیسم فرانسوی، در شاعرانی همچون بودلر، ورلن، رمبو و مالارمه، با معکوس کردن این دیالکتیک روبرو می شویم، یعنی با حضور تکه پاره هایی از طبیعت در دل شهر مدرن. این تجربه ای است که در زمان ما، تا خود بکت هم ادامه پیدا می کند. در این تجربه، ایماژهایی از طبیعت به عنوان ایماژهای از صلح و آشتی، به ناگهان فضای تیره و وهمناک زندگی مدرن را در هم می کشنند...

این نوع درونی کردن اصل اساسی تحول ِ هر دیالکتیکی است، زیرا مساله اصلی نحوه پرداختن با این تضاد است، نه خود تضاد. آیا این تضاد به عنوان تضاد دو قطب بیرونی مطرح می شود، قطبهایی که سپس به دلیل ماهیت انتزاعی، تک افتاده، و بی واسطه شان به راحتی ایدئولوژیزه و واجد بار اخلاقی می شوند؟

این تاریخی کردن طبیعت و طبیعی کردن تاریخ است که به قوا والتر بنیامین به ما اجازه می دهد زوال را که مفهومی زمانی است در دل خود طبیعت که قاعدتا بدون تاریخ و زمان است مشاهده کنیم. ما باید مفهوم ویرانه را که مفهومی تاریخی است به درون طبیعت انتقال دهیم تا بتوانیم هبوط و ویران شدن طبیعت - چه طبیعت پیرامون و چه طبیعت درون امان- را ببینیم. طبیعت زخم خورده ای که ویرانی و زوالش برای ما تمثیل مدرنیته در مقام شکلی از هبوط است.

* پاریس – تهران:سینمای عباس کیارستمی (مازیار اسلامی، مراد فرهادپور)

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

The Dark Knight

Their morals, their code ... it’s just a bad joke. Dropped at the first sign of trouble
They are only as good as the world allows them to be
You will see – I will show you ... when the chips are down, these civilized people ... they will eat each other
See, I am not a monster ... I am just ahead of the curve

The Dark Knight - Christopher Nolan

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

نفرت

پدر!
به جای بذرهای زندگی
تا چشمهای من درو می کنند علفهای هرز رسته اند
حرامیان تاریخ
باکره پس می اندازند
و ما برخاسته از خوابی مشوش
تعبیر این خواب ندانستیم
که اینک هزار اسماعیل در قربانگاه
به تیغ عشق سر بریدیم
و گله سر در آبشخور
پس مانده ی ِ نشخوار خوشبختی و پیشرفت فرو می دهد
شاد از آنکه از بیم گرگ بر حذر
فربه به مسلخ می رود

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

بانو

دستهایت می لرزد بانو، خط خط ِ چهره ات تشویش است و اضطراب. خطها را یک به یک مرور می کنم، هزار بار خوانده ام چیزهایی و پاره ایش در خاطرم نمانده و این خطها را که نگاه می کنم همه را گویی نخوانده از برم، چشمهایم را هم که بگیرند بانو چینها را می شناسم حتی اگر ابروها را به زیر بکشی تا نخوانمت بانو. گذشته ای را که به خون دل آنها وصلند و گریه هایی که هیچگاه بغضهای فروخورده دوام نبخشیدند مثل خاطره سفرهای توریستی نیست که بتوان در کنار منظری زیباتر و خیره کننده تر جای گذاشت و گذشت. بارها گفته ام بانو که من تا این داستان به انجام نرسانم پرسه های تکراری ام تمام نمی شوند، بگذار تکرار کنم تک تک این خطها را و تسخر بزنند که درجا می زنم، بگذار این داستان هزارباره را باز ورق بزنیم و تو ماتت ببرد که من چه خوب یادم مانده، تو بگویی که بگذریم و من که بمانیم، که آنچه پیش روست بخشی از من و تو نیست. حدیث تکرار همیشه حدیث کهنگی نیست بانو و آنکه ندای تجدد و تولد سر می دهد همیشه پیامدار طراوت و پویندگی زمانه نیست. من به تو عادت نکرده ام بانو، داستان ِ تکرار ما داستان ماندگی و کهنگی عادتها نیست، داستان فرار از چیزهای متفاوت نیست، داستان به خویش بالیدن نه، که از خویش بالیدن است، از خویش رستن و جوانه زدن. من چون کاجهای سبز حاشیه خیابانها مرد تمامی فصول نیستم بانو و از اقرار این هیچ ابایی که نداشته ام هیچ گاه گاه اصرار هم بر آن ورزیده ام. یادت هست که خیلی پیشترها، انگاه که تازه شروع داستانهای هذیان واره بود و هنوز کابوسها و تصویرهای خاکستری در گستره خوابهایم رژه نمی رفتند، آن روزها یکبار نوشتم که حدیث فصلها در قاموس ما افسانه ای بیش نیست که ما تنها بر امتداد زمستانیم. گفتمت که حدیث تکرار همیشه حدیث روزمره گی و روزمرگی نیست، حدیث توریستهای شال و کلاه کرده برای تماشای ویترینها و خط افق در غروب نیست، حدیث جبر است بر پیکره ماندن آنگاه که اصالت و آفرینش گویهای میدانند و ما مرکب نه به نمایش صحنه های پرچشم اما کاهل که به قصد مرگ و در پی اش می تازیم.پاسداشت ما از انسانیت، و از داشته هامان و ایمانمان به اصالت نه به شوق پاداش بود و نه از بیم مکافات. گرمای سالنها و رقص هیستیریک وعشوه گر اندامهای ملتهب در موج خوشیهای ساعتی تنها شوق دیوانه وار سرما را دامن می زد و تو می دانی بر سازه اش چیزی جز تب و هذیان متعاقب نبود. سرمای برون اما بانو جمود درون نبود که آبیاری می کردیم اندوه زار خاطر خود را با آن زلال ِ پاک ِ آتشخیز. این تنها تجربه ما نبود بانو، اگر از بازماندگان دیارهای سوزان بپرسی در پاسخت خواهند گفت که تنها علاج دوام در این گرمای مهوع اغذیه آتشین و گزنده ای است که خنکای درون را برایت به ارمغان آورد، اغذیه ای که به کام پرخوران ِ طعامهای شیرین میسر نمی افتد و حاصل همان بود که دیدیم، حاصل ان بود که طباخی دگر نبود که کمر به طبخی آتشین ببندد و دوامی دگر نبود برای مایانی که کاممان به شیرینی طرفه معجونشان تنها تلخ می شد. پس باز می بینی که شوق سرما و متعاقب هذیانهای مکرر داستان خوارج نبود که خروجی نیست در این پیکار بانو. داستان، داستان ترک دیاری بود که در آن دوامی نبود ما را که اشتهایی دگر داشتیم. و خواهندت گفت بانو چون دگر بار بپرسی بازماندگان این زمستان ِ تک فصل را که اینجا نیز شرط دوام باز همان نوشداروی آتشین است، و چه باک که به سنگ تکفیر برانند مستی مان را که ما دست بر گرمای هیمه درون داریم و کاممان شیرین ِ آتشین ترین و کهنه ترین باده ی تاریخ بشری است.

چینهای پیشانی زیبایت کرده اند بانو، و تشویش چهره ات و سرخی چشمانت را به حجاب نیازی نیست که تار و پود وجود ما را جز سرخی نقشی دگر نیست. همینجا کنارم بمان بانو، ما سالهاست که دیگر به هم محرمیم بی آنکه چشم به راه کودکی باشیم.

حدیث تکرار همیشه حدیث کهنگی نیست بانو!

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

کابوس

خوابهایم هم عوض شده اند، رویاهایم را هم کم کم از دست می دهم و جایشان یا کابوس می نشیند یا تصویرهای خاکستری بی تفاوتی که با مکثی معنی دار می گذرند. گلا یه هایم را می خورم، نه اینکه مثل سابق بغض شوند و یا حتی کینه، فرو می دهم و جایشان مشتی سکوت بیرون می ریزد یا یکسری سر تکان دادنها و تایید کردنها، و یا حرفی می زنم که همراهی کرده باشم. اینها را می نویسم که سالها بعد، وقتی جلوی آیینه ایستاده بودم و هیچ حسی پشت چشمهایم نبود، در جواب تعجب خودم که دیگر آن روزها جایش را با تلنگرها عوض کرده بتوانم تاریخچه ای داشته باشم تا بتوانم مانند این مدرکی که بالای دیوار است یادم بیاندازد کارهایی بوده که کرده ام و چیزهایی که داشته ام بی آنکه اما اثری از آثارشان مانده باشد.

دلیلش هم این نیست که مثلا حس کهن و اساطیری میراث های کهن در من غلیان کند و بخود بیایم و از این داستانها، نه! دلیلش خیلی ساده تر از این هاست. دلیلش هم این است که دوست ندارم چشم باز کنم و یکدفعه بوم! مغزم بپاشد روی سنگفرش و چشمهایم مات بماند. دوست دارم ببینم دستی را که هل می دهد، نیشخندی را که از لا به لای صورتها پیداست، و چشمهایی را که می نگرند، لبهایی را که می جنبند. دوست دارم مسیر سقوط را از بالا تا پایین رصد کنم. شاید اگر حسی هم باشد فحشی هم بدهم، نه اینکه دستش را پس بکشد، که زخمی زده باشم، زخمی سطحی هرچند. یا چه می دانم بسته به موقعیت شوخی تندی بکنم، از همان شوخی های نیشدار همیشگی.

در مسیر پایین رفتن هم کارهایی هست که دوست دارم انجام بدهم. دوست دارم وحشت را در دانه دانه یاخته هایم حس کنم. شاید مثلا خودم را سرزنش کنم که احمق خوب این چه کاری بود، یا شاید هم با خودم فکر کنم نه! کار خوبی کردم. اگر قبلش چیزی زده باشم حتما این سناریوی دومی اجرا می شود گمانم. دوست دارم وحشت له شدن را بچشم. هرچه نزدیکتر بشوم اما گمانم سبکتر بشوم، خالی تر. وحشت هم مثل خجالت است آخر، کم کم می ریزد و بر می گردی خانه اول. بعد نمی دانم چه می شود، مثلا رو با آسمان می کنم می گویم خدایا چه خوب! یا خدایا چرا؟! یا شاید هم زمزمه کنم: چه خوب که خدا مرده است. نمی دانم، همه اش بستگی دارد که به دستی که هل می دهد و کسی که نیشخند می زند و... . حتی به اینکه هوا چطور هست هم بستگی دارد، اگر بارانی باشد شاید کمی رمانتیک تر باشد. آفتابی اما نباشد کاش، آفتابی لوس اش می کند کمی و ابهتش را می گیرد. من همینکه کمی ابری باشد قانعم، بارانی هم نبود،نبود.

غافلگیر شدن را هیچوقت دوست نداشته ام، حتی موقع مرگ یا هبوطی بسیار آرام. این نوشتنها دلیل دیگری هم دارد. دلیل آخرش فرقی است که دوست دارم بگذارم و خطی که بکشم. نه برای چشمی که ببیند یا وجدانی که بسنجد و خاطره ای که بماند. ایمانم را به بسیاری چیزها که باورشان داشتم از دست داده ام و به اندک چیزها که باورشان نداشته ام هیچگاه کم کم ایمان آورده ام. دلیل آخرش این است که وقتی کابوسها و تصویرهای خاکستری بیشتر شدند، همانطور که هنوز پیش تر را می خوانم، بعدتر ها بخوانم و همان حسی که هنوز دارم را بعدترها هم داشته باشم. و یادم باشد تمام این چیزها را همه این سالها یادم بوده است و بدانم که می دانستم انچه بر خود روا داشتم و آنچه بر خویش حرام دانستم بهترین انتخابی بود که بر خویش جبر کردم .

۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه

بروید بانو!

اینجا همه عابرند بانو!عابر.

اینجا همه نگاههایشان عابر است،حاصل عبور. آنچه برق نگاهی را شاید جدا دهد یا برجستگی اندام دخترکی است که در این هرزه بازار چیزی جز عرضه اندام خویش را سزاوار نمی بیند،یا جلای اتومبیلی است آخرین مدل،یا شاید برق ِ کفشی،لباسی،موبایلی و یا حجم کتابی قطور با عنوانی قطورتر،صدای قهقهه ای یا شاید شهیق گریه ای.

در پشت این نگاهها بانو نشان از یک بی حافظه گی تاریخی است،یک نسیان مداوم و مکرر،یک فرهنگ بیمار حاصل سیری سکته وار،بی اندیشه و بیمارگون.در پشت این پلک ها کبودی ِ چرتی کابوس وار،نازپرورده ی تکیه بر اورنگی چند هزارساله از تمدن و اندیشه و تفاخری کپک زده به چشم می آید.
بانو!برق ِ این نگاهها دیری نمی پایند،این نگاهها همه عابرند،عابرانی کور.برق چشمانشان چون "پت پت ِ رنجور شمعی است در جوار مرگ"،ملول،یخزده و بی حس از هرزه انتظاری رویاوار از برای پگاهی که در آن اسطوره ها همه سربرآرند. بانو!این مردمکان عاشق پهلوانانی هستند که همه فنی بلدند و دانشمندانی که همه چیز می دانند،اینان عاشق کیمیایند،کیمیا.عاشق آرش اند که برایشان تیر افکند و سرحداتشان را به آنها باز گرداند.آن سرحدات ِ بازگشته اما هیچ وقت حافظه هاشان را برنگردانده بانو!آنها در این بی حافظه گی قهرمانها ساختند و دفن کردند،مرثیه ها ساختند،سرودها و جشن ها برپا کردند،اما بر سر همه کارزارها و بزنگاهها تنها عابر بودند،توریست وار گذشتند ،کف زدند،اشک ریختند،مرده باد و زنده باد سر دادند و گذشتند،فراموش کردند.
بانو!آنها نمی دانستند که در این عبور تاریخی،هیچکس برای عابران سهمی قائل نیست،آنها نمی دانستند که برای عابران تنها لاشه می ماند، نمی دانستند که آنها که فراموش می کنند خود روزی فراموش می شوند.غنیمت عبور تنها پس مانده است بانو!پس مانده.

بانو اینجا همه سلامها و صلواتها و مهربانی ها عابرند.اینجا ایمان عابری است که از کابوس برخواسته است،خوابگردی است که چیزی در گوشش زمزمه شده.اینجا عشق عابری است حاصل ولگردی در پس کوچه های کوفتگی و رانه های شهوانی و واخورده.اینجا اندیشه عابری است که بسیار به ندرت می گذرد و آنگاه می گذرد یا می لنگد،یا تلو تلو خوران پس و پیش می رود،یا کتابی قطور بدست گرفته به دیگران تنه می زند،تف می کند،فحش می دهد. یا بوی گند می دهد یا عطری تند. اینجا شادی عابری است که از کوچه ای چراغانی با صدای دستک و تنبک گذشته است،خشم عابری است که بر پوست موزی لغزیده است،غم عابری است که از سر گوری بازگشته و برگ ها در زیر پاهایش خش خش کرده اند.

بانو!اندیشه در عبور ویران می شود.نگاه در عبور از درک ژرفا باز می ماند.عشق در عبور هرزه می شود،لودگی می کند.ایمان در عبور ولگرد می شود،پرسه می زند.شعر در عبور قافیه تمنا می کند بر وزن ِ ترق ترق ِ کفشها بر روی سنگفرشها.شادی در عبور تکدی می کند،کاسه لیس ِ لحظه های پر زرق و برق می شود.غم در عبور خسته می شود،کوفته می شود،عاشق چشم انداز غروب می شود،به دنبال حجله می گردد بر سر کوچه ها.زیبایی در عبور ویترین می شود، گلدان می شود بانو!ویترین ها و گلدانها همه برای عبورند بانو،هیچکس آنها را به یاد نخواهد آورد.

بانو! در مسیر عبور نایستید.بروید بانو،بروید.

نگذارید گلدانتان کنند،نگذارید در ویترین های نورانی بگذارندتان.نگذارید بر
پس زمینه تصویر ِ غروب و دریا بگذارندتان و بر دیوارهایشان بیاویزند.نگذارید افسانه شوید در بی حافظه گیهای این مردمکان.

بروید بانو!بروید!

سکوت سایه سار درختان این خیابان از خاطره انباشته است.

بروید بانو!

چرکابهای این جویها پر از حافظه اند.

بروید!