۱۳۸۲ دی ۷, یکشنبه

گرگ بیابان

*امروز می خواهم چیزی را با تو در میان بگذارم،چیزی که مدتهاست که می دانم و تو هم می دانی و شاید هنوز آنرا به خودت نگفته باشی.حالا آنچه را از خود و تو و سرنوشتمان می دانم می گویم.تو،هاری،برای خود هنرمند و متفکر بوده ای،مردی بوده ای سرشار از شادی و ایمان،هیچگاه از جد و تلاش در راه رسیدن و وصول بآنچه بزرگ و لایزال است باز نایستاده ای و بآنچه نیمه زیبا و حقیر است دلخوش و خرسند نگردیده ای،اما هرچه بیشتر زندگی تو را بیدار کرده و بخود آورده است،به این احتیاج تو بیشتر افزوده شده است و تو بیش از پیش اسیر پنجه مصائب ،بیمها و ناامیدیها شده ای و هرچه را روزگاری بعنوان چیزی زیبا و مقدس می شناخته ای،دوست داشته ای و پرستیده ای،ایمان و اعتقاد تو بانسان و بتقدیر و سرنوشت عالی ما، همه اینها ذره ای به کارت نیامده،از ارزش و منزلت افتاده و خرد و نابود شده است.اعتقاد و ایمان تو برای تنفس ،هوای لازم را در دسترس نداشت و خفه شدن نیز مرگی سخت وحشتناک است.درست است هاری؟سرنوشت تو این نیست؟

تو تصویری از زندگی در ذهن داشته ای،ایمانی داشته ای،تقاضایی داشته ای،تو آماده اقدام کردن،رنج کشیدن و فداکاری بودی و آنوقت بتدریج متوجه شدی که دنیا از تو اقدام و فداکاری و از این قبیل چیزها توقع ندارد،فهمیدی که زندگی منظومه ای حماسی و قهرمانی نیست که جولانگاه پهلوانان باشد،بلکه عبارت است از اتاق مرفه خاص بورژواها که انسان در آن به خوردن و نوشیدن ،قهوه و ورق بازی و موسیقی که از رادیو پخش می شود باید رضایت دهد و صدایش در نیاید.و هرکس که در جستجوی چیز دیگری باشد و برای کار دیگری ساخته شده باشدیعنی آنچه قهرنانی است،آنچه زیباست،کسی که شاعران بزرگ را می ستاید و دل در مقدسین می بندد دیوانه است،مجنون است و به دن کیشوت نجیب زاده می ماند...

بر من به اندازه کافی ستم رفته است،وضع من بدین منوال بوده است.تا مدتی تسکین و تسلی نمی یافتم و روزگار درازی گناه و نقیصه را در خود می جستم و با خود فکر می کردم که بالاخره باید حق با زندگی باشد و اگر زندگی رویاهای شیرین مرا به باد استهزا گرفته است،پس ناگزیر باید گفت گه رویاهای من ابلهانه و بر خلاف حق بوده است.اما این افکار مفید فایده نبود و چون من دارای چشم و گوش دقیقی بودم و قدری کنجکاوی داشتم دیده در دیده چیزی که به زندگی موسوم است دوختم،بتعمق در زندگی آشنایان و همسایگان پرداختم،در احوال بیش از پنجاه نفر و سرنوشت آنها باریک شدم و بعد،هاری!آشکارا دیدم:که حق با رویاهای من بوده است،همانطور که رویاهای تو نیز هزاران بار حق داشته اند،اما بار گناه بدوش زندگی،یعنی واقعیت بوده است...

ناامیدی تو نسبت به نحوه تفکر و تامل امروزی بشر،کتاب خواندن او،خانه ساختن او،آهنگ ساختن او،جشن گرفتن او و طرز تعلیم و تربیت او کاملا بر من روشن است،حق با توست گرگ بیابان،هزار بار حق با توست،ولی معهذا محکوم به نابودی هستی.تو بدرد دنیای ساده و راحت امروزی که بهیچ می سازد و به اندک رازی است؛نمی خوری.ادعای تو خیلی بیش ازاینهاست،تو در مقام قیاس با این دنیا دارای یک بعد اضافه هستی و بهمین دلیل است که این دنیا تو را تف می کند و بیرون می اندازد.کسی که بخواهد امروز زندگی کند و زندگی به کامش شیرین و دلچسب باشد حق ندارد و نباید که فردی از قبیل من و تو باشد.هرکس که بجای سر و صدای چندش آور طالب موسیقی باشد،بجای لذت جوئی ،خواهان شادی،بجای پول مشتاق روح و معنی،بجای دوندگی در طلب کار اصیل و درست و در عوض تفنن و خوشگذرانی جویای التهابی آتشین باشد،این دنیا برایش منزل و مسکن خوبی نیست...

*گرگ بیابان-اثر هرمان هسه(خواندنش بسیار توصیه می شود)

۱۳۸۲ دی ۲, سه‌شنبه

گزندگی

گزندگی درد دارد یا رنج؟

آری گزندگی درد دارد،اما رنج آن مربوط به ارتباط بعد از خوانش نوشتار است و در رابطه با مقدار درد.(نابرده درد، رنج میسر نمی شود!نابرده رنج، گنج میسر نمی شود)اگر درد گزندگی بسیار زیاد باشد، رنج گزندگی که موجب دگردیسی فرد می شود حاصل نمی گردد بلکه سعی می شود آن درد را توسط مسکنی(هرزگی،تخطئه،توجیه،خودفریبی) درمان کنیم{امیدوارم منظور از رنج را بفهمیم: منظور از رنج در اینجا چیزی است که مقدمه یک دگردیسی است،آنان که درد شکم یا زیر شکم دارند شاید که رنج بکشند اما ...}

دردی که به رنج بدل شده باشد می تواند پیش درآمد لذت باشد اما درد بدون رنج نه.

آیا درد بدون رنج وجود دارد؟

اگر منظور ما از رنج را یافته باشید،آری.

گزندگی شدید آنهم از سوی یک نویسنده بی چهره درد دارد اما رنج چه؟

با بقیه نوشته علی کاملا موافقم،آنچه او گفته همان چیزهایی است که من با بیان الکن خود سعی در گفتنش داشتم.

لذا ژکان بدنبال خواننده نمی گردد،آنرا تکدی نمی کند،شربت ساز شفا بخش نیست تا زهر نوشتارش را خواننده نوش جان کند و به انگبین بدل سازد.ژکان در پی توجیه گزندگی نوشتار خویش بر نمی آید زیرا او قصد گزندگی ندارد (به سبک گزنده نمی نویسد)گرچه بعضی را شدیدا می گزد،او پیامبر نیست،رسالتی در قبال انبوهه ندارد.لذا صحبت از امری چنینی مفهوم ندارد.او بی غایت می نویسد و نوشته اش برخاسته از درون پیچیده اش است،گزنده یا مرهم گون،تلخ یا شیرین هیچیک هدف نوشته او نیست لذا قادر به تبیین طعم نوشته اش نیست.

شما بچشید و به به یا اخ اخ کنید ،برایش فرقی ندارد.

آنان که آنرا تلخ و گزنده می یابند،نمی نوشند و آنان که شهد و شیرین می یابند، گوارای کامشان.

بار دیگر تعریف" ژکان و ژکیدن" را بخوانید تا بهتر دریابید.

۱۳۸۲ آذر ۲۴, دوشنبه

گزندگی

گزندگی، از خواننده نیوشنده می سازد؟

پاسخم به این سوال منفی است.نیوشنده گزیده نمی شود،نیوشنده یک نوشتار یعنی کسیکه آنرا زیست می کند و خط بطلان بر آفریننده آن می کشد از نیوشیدن نوشتار لذت می برد،بقول معروف با آن حال می کند.

گزیده شدن در اکثر موارد در انسان عکس العملی مشابه بر می انگیزد و این واکنش را می توان بخشی جداناپذیر از وجود آدمی دانست،به خوب یا بد بودنش اصلا کاری ندارم.بدین ترتیب که با گزیده شدن فرد همواره حالت تدافعی به خود می گیرد،گویی باید با نیرویی مخالف که قصد آزار او را دارد مقابله کند،حتی در مواردی که فرد در تنهایی و خلوت خود به حقیقت آن گزش می اندیشد،هنگامی که به قضاوت می نشیند ،برای فرار از واقعیت همواره آنرا به گونه های مختلف تخطئه می کند،پس می زند و خود را توجیه می کند.اینکار را می توان با زیر سوال بردن نویسنده و تخطئه او انجام داد مثلا نوشته های علی را در مورد زنانگی حاصل شکست در یک را بطه عشقی دانست و یا نظریات او را در باب انبوهه و جمع دلیل انزوا و گوشه گیری او یا مطرود بودنش از جامعه و عدم داشتن توانایی برای ایجاد رابطه عنوان کرد.دلیل این است که در اینجا فرد گزیده شده و این گزش بخصوص در مورد خواننده یک نوشته بسیار شدیدتر است زیرا تنها ارتباط میان او و نویسنده آن نوشته است در حالیکه شاید اگر این گزش از جانب یک دوست یا کسیکه شناختی نسبت به او وجود دارد صورت گیرد واکنش تدافعی در مقابل آن به گونه ای ملایمتر صورت گیرد،بدین ترتیب گزش یک نوشتار از سوی نویسنده ای بی چهره،بعید است که نیوشیده شوداما یک نوشتار از سوی نویسنده ای که کارهایش را دنبال می کنید و او را می شناسید و چهره و وجهه ای در نظر شما دارد شاید که بتواند نیوشیده شود(همه اینها به میزان گزندگی نیز مربوط است).

بعنوان نمونه واقع گرایانه تر می توانم نحوه نقد یک کار هنری مثلا یک فیلم را مثال بزنم.نقاط ضعف یا قوت یک فیلم را می توان بگونه های مختلف نقد کرد،اما نقدی که گزنده باشد راه بجایی نخواهد برد،همانگونه که بزرگترین و برجسته ترین اندیشمندان و متفکران نیز نسبت به نقا دی های تند و گزنده به موضع می افتند.

برای نیوشیدن یک نوشته ابتدا باید بتوان با آن ارتباط برقرار کرد که این ارتباط هم در حین مطالعه و هم در اندیشیدنهای بعد از مطالعه بوجود خواهد آمد،بدین ترتیب همواره نیوشنده باید با بخشهایی از نوشتار ارتبا ط برقرار سازد و بدین وسیله قادر خواهد بود تا جنبه هایی از نوشته را که با آنها موافق نیست یا بگونه ای با آن ناهمگون است(نمی توان این بخشها را برای او زهرآگین نامید) را با تفکر و تعمق هضم کند(به انگبین دگر کردن، باید گفت کسی که می اندیشد و اهل گفتگو است هیچگاه گزیده نخواهد شد،بهرحال وقتی بخواهید شربت تلخی را در کام کسی بریزید،حتی اگر شربت شفا بخش نیز باشد،بایستی که انرا با چیزی بیامیزید تا طعمش را تعدیل کند و با ذائقه انسان سازگار سازد.

اما ژکان طبیب جامعه کثافت زده انبوهه نیست،ژکان خدای چکاننده شربتهای تلخ در کام بیمار انبوهه نیست،ژکان اما به چشم انبوهه زهردار و سمی است،خطرناک و بقول آنها ضد انسان،آری ژکان برای هرزه گان و بی مایگان،برای آنان که در دنیایی عروسکی و صورتی می زیند بسیار گزنده است،و می دانیم که این زهر نه تنها در درون آنها انگبین نمی شود بلکه پادزهر کینه و عداوت و نفرت نیز برمی انگیزد.از سوی دیگر کسانی که نیوشنده نوشته ها و نوشتارها هستند،کسانی که اهل اندیشیدن و گفتگو هستند هیچگاه گزیده نخواهند شد،گزندگی برای آنها معنی ندارد،آنها به دیدگاهها و عقاید جدید و متفاوت می اندیشند،یا می پذیرند و نو می شوند(نه گزیده!) و یا کنار می نهند، زهر در نوشتارهای ژکان برای نیوشندگان زهر نیست،شربتی است گوارا،شراب ژکان بر مومنان انبوهه حرام است و بر نیوشنگان ژکندگی واجب.

به ساده ترین زبان روند تبدیل زهر به انگبین چون تلاش کیمیاگران است:خوب ولی بیهوده،در عمل نوشته های ژکان یا زهرآگین است که پس زده می شود و تخطئه می گردد یا شیرین و گواراست که نیوشیده می شود.

چشته بیان اصیل اندیشه زهر نیست،چشته آن شیرینی نو شدن و تعالی حاصل از اندیشیدن است.آنکس که از روراستی با خود در گاه آه-اندیشگی چیزکی بداند هیچ چیز را دهشتناک نمی یابد.

۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه

یادم آمد

شعر می خوانم :

بر ساز دلم زخمه بیداد شما رفت

فریاد ندیدید که خود تا به کجا رفت

گویم که بدرید مرا سینه که در دل

همواره سخن از کرم و مهر و صفا رفت

با واعظ بی درد بگویید چه رنجی

دیوانه اگر از پی فانوس بلا رفت

اندوه از آن زهد ریایی که نمودند

آوخ که از آن درد از این دیده چها رفت

ساقی! قدحی باده بیاور شرری ریز

افسوس از آن عمر که بر راه خطا رفت

یارب تو ببخشای اگر در اثر درد

از خاطر ما شکر تو و شکل دعا رفت

ما معتکف خانه رنجیم بدانید

کاین لطف خدا بود که بر جان گدا رفت

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید

هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

حامد تو بزن باده که من دوش سروشی

دیدم که ز تکفیر به معراج فنا رفت*

و یادم می آید:

من یادم می آید که گفته بودم این جوی خون که اینجا می رود کار زخمه های همان ساز دل است نه کار شما،پس دیگر نیازی به آن همه وقاحت نبود که جمع کنید در کلمات،البته شاید هم لازم بود،بهرحال انسان باید گاه گاهی هم خودش باشد،هرچند زخمه ها بد نبودند وقتی از جای زخم خون کثیف فوران می کرد،پیشترها برای اینکار زالو استفاده می کرده اند،اما می گویند هنوز هم.

بهرحال من یادم است که نادر ابراهیمی جایی نوشته بود که:"ما را سلامت ما بر باد داد نه دنائت آنان،هرچند که حربه دنائت قوی است و ضربه رذالت سخت،هنوز توان سلامت ما،هزار بار بیش از دنائت آنان است،و ما شاید که آتش پرستیم،که تن خویش به چنان آتشی بستیم" و من یادم آمد که چرا آنقدر از خواندنش لذت بردم.

من یادم است که حافظ گفته بود:"هرکو شراب فِرقت روزی چشیده باشد،داند که سخت باشد قطع امیدواران"،و یادم است که همیشه به این می اندیشیدم که چقدر خوب است که حافظ گفته" قطع امیدواران" نه هیچ چیز دیگر،و من یادم آمد که سایه گفته بود:"آرزومند را غم جان نیست،آه اگر آرزو به باد رود"، و من فکر کردم که همه زندگی ما جمع شده در همه این امید بستن ها و آرزوها و دل کندنها و رفتن ها و نرسیدن ها و من دیگر فکر نکردم که این بد است یا خوب است زیراکه می دیدم آن بد همان خوب است که بد شده و پیشتر خوب بوده.

یادم آمد که امید گفته بود خوشبختیها را در خاطرات باید جُست و یادم آمد که من همه خاطراتم را خودم می سازم فارق از اینکه اصلا بوده اند یا نه چون بی خاطره خوب زیستن خیلی بد است و یادم آمد امید نوشته بود:" باشد، زنده‌گی مبارزه، ولی مگر یک پایِ دعوا گریز نیست؟ پس چرا خودکشی را چنین ناپسند می‌داری؟" و من فکر کردم آنقدر کتک خورده ام که دیگر حال گریز ندارم و یاد فیلم "گاو خشمگین"افتادم که حریف، دنیرو را زیر ضربات سنگین له می کرد در حالیکه او به طناب رینگ چسبیده بود و از شدت خونریزی داور مسابقه را خاتمه داد، درحالیکه دنیرو با لبخند به حربف می گفت:"من هیچوقت زمین نخوردم" گرچه صورتش له شده بود.

من اما یادم آمد که پیشترها برافروخته می شدم و حساس بودم به اینکه دیگران مرا چگونه قضاوت می کنند و حس کردم که دیگر برایم چندان مهم نیست که چه می اندیشند و چه می بینند در هزارتوی آشفته درونم که قضاوت شأن هرکسی نیست گرچه حق همگان است و یادم آمد مولانا گفته بود:"هرکسی از ظن خود شد یار من،از درون من نجُست اسرار من"و من فکر کردم که چرا باید درونم مشهود باشد و معلوم و در همین حین دریافتم که چقدر سبک شده ام.

من یادم آمد که ساعتها پای میز محاکمه نشسته ام و سعی کرده ام کثافتهای پیرامونم را توضیح دهم،یادم آمد که می خواستند محکوم کنند و تبرئه ،چون نمی شد تیغ تیز بی حرمتی و هتاکی و وقاحت نشان می دادند،یادم آمد که آنقدر پوست کلفت شده بودم که از پس هر خراش ،خنده ای بر لبم می شکفت ،یادم آمد از منطق و احساس و عرفان وفلسفه هم صحبت کردم و در پایان چشمانم سیاهی رفته بود.

من یادم آمد که صدای باز شدن سیل بندی را شنیده بودم و یادم نیامد که من پشت سد بودم و به بیرون پرت شدم یا جلوی سد بودم و سیل به درونم می ریخت ولی هرچه بود حجم عظیمی بود که شتاب می گرفت اما یادم آمد که دو سیل بند بود به صورت پله ای ،و سیل بند بالایی باز شده بود و به درونم می ریخت و من نیز ناچار سیل بند گشوده بودم به بیرون می ریختم اما یادم آمد که شاید سیل بند خرد شده بود نه اینکه من بازش کرده باشم.

یادم آمد که برهنه برهنه بودم و می دیدم مرا بسیار بد می نگرند و یادم آمد که برهنگی توی ذوق می زند و اینجا همه به حجاب گرفتن توصیه شده اند و یاد حافظ افتادم که گفته بود:"حجاب چهرا جان می شود غبارتنم،خوشا دمی که از آن چهره پرده برفگنم" و دیدم آنها که ملبس اند بسیار مورد اکرامند و یاد فیلم "آخرین وسوسه مسیح "افتادم و یادم نیامد مسیح ابتدا برهنه شد و بر چارمیخ رفت یا بر چارمیخ رفت و برهنه شد و یادم آمد کسی که مدت زیادی برهنه باشد پوستش می سوزد و چاک چاک می شود و زخمی می شود و کثیف و بدبو و یادم نیامد قبای ژنده ام را به کجای این شب تیره آویخته بودم.

من چیزهای بسیاری به یاد می آورم که بسیار خوب است زیراکه باعث می شود چیزهایی را که به یاد آورده بودم فراموش کنم و چیزهای بسیاری که فراموش می شوند چیزهای بسیاری را به یادم خواهند آورد.

شعر می خوانم:

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند.....آیا بوَد که گوشه چشمی به ما کنند!!!؟

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی.....باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد.....هرکس حکایتی به تصور چرا کنند؟

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است.....آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بی معرفت مباش که در من یزید عشق.....اهل نظر معامله با آشنا کنند

پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم.....ترسم برادران غیورش عبا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می رود.....تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند

گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار.....صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند

مِی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب.....بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که مُنعِمان.....خیر نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل میسر نمی شود.....شاهان کم التفات به حال گدا کنند


و یادم می رود.


*شعر بالای متن متعلق است به دوستی بزرگوار

۱۳۸۲ آبان ۲۷, سه‌شنبه

دردی است غیر مردن،کان را دوا نباشد

ناقوس دو ضربه می زند،گویی دو طپش یک قلب ،میان آن دو ضربه اما قیامتی است،و سپس در شیپور می دمند و رستخیز آغاز می شود،ناقوس اما اینک بلندتر می زند،شاید هم من بلندتر می شنوم،نمی دانم.


دردی است غیر مردن،کان را دوا نباشد

پس من چگونه گویم،کین درد را دوا کن؟



۱۳۸۲ آبان ۲۲, پنجشنبه

شعر اول

اولین تجربه من در مورد شعر گفتن:باز مصلوب



من آنجا از پَسا پشتِ زلال روشن چشمم

همان چشمی که با آن می زدودم بار سنگین وجودم را

و بودم را،نبودم را

من آنجا از پس ِ تاریکِ آن روزان ِ وهم انگیز

میان ازدحام ِ پوچ ِ آن کوچ ِ خیال انگیز

میان زهرخند طعنه و تسخیر جانفرسای ایمانم

میان آدمکهایی و بت هایی

که با سرپنجه ی کور قضاوتْ شان

خراشیدند تصویرِ بی بدیل و ناب بودن را

و خواییدند تنهایی و شادی و لذت را



من آنجا نیک می دیدم که در میدان

در آن گهگاهِ نفرت زای ِ دردافزان

منم بر چارمیخ ِ کهنه و هرزِ حماقتْ شان

به جرم آنکه مجنونم

و اندک ذره ای بود از شرابی ناب در خونم

و می جستم بیابم مرهمی،رَستن رَها از بند اکنونم

منم اکنون گرفتار چنان بندی به دستانم

گرفتار چنان باری،چنان ماری

که در خلوتگهِ قدسی ِ محرابم

عمودان بر صلیبِ رسته در خاکم،همان پاکم

کماکان زهر و خون در جام،

اشکانم

زلالی را تو گویی رنگ نفرت می زند انگار

و آن شورابهای همچو مردابِ تاملْ شان

و آن چشمان ِ بی نور و فروغ ِ سنگدلْ شان

فزون می داشت استسقای ِ بی پایان ِ روحم را

و می کاهید دم ِ گرم ِ اهورای ِ درونم را



من اما هیمه ها از بهر آن آتش مهیا کرده بودم،های!



ولی آنان به جرم هیمه ها،آن پینه ها را بر دو دستانم

به میخ اندر دریدند و به خون اندر نشاندند

و من خوشحال،

زِ شوق و شور مالامال!

که اینک بندی از بند ِ وجودم رسته بود انگار



و با هر ضربه پتک حماقتْ شان

فشارِ موج ِ خون در بطن قلبم خسته بود انگار



نفهمیدم،ندانستم،نمی دیدم که بعد از آن

چه شد آن زخمهای کهنه بر دستان

همان دستان ِ خون افشان

همان خونی که بود اندر پی رگهای پُر عَطْشان

مرا گویی رُبود افسون خوابی یا که رویایی

مرا گویی زُدود از هرچه زشتی بود و زیبایی

صدای ساز وآوازی بگوش آمد

که مِی اندر سبو رگ زد، به جوش آمد

همه مستیشْ هوش آمد

مرا هر ذره گوش آمد

دل اندر سینه نتپید و خموش آمد

ندایی بود کاینسان در خروش آمد:

تو اینجا در پی افسانه می گردی؟!

همه کورند و نابینا

تو اما در پی مشعل، برای جستن میخانه می گردی؟!

میان این همه عاقل!

تو چون دیوانه ای کاندر پی دیوانه می گردی



بدان اینجا کسی هرگز چراغی بر نخواهد کرد

قبای ژنده و پوسیده ی ما نیز

به رخت آویز اینها سر نخواهد کرد



من آنجا نیک دانستم که هرگز باز نایم سوی آن میدان

میان آن کویر خشک و جانفرسان

میان سایه های کوته و سوزان

میان گله های بی سگ و چوپان



مرا اما چنان آن نغمه در جوش و خروش آورد

که فریادی درونم خَست و هستی را به هوش آورد:

زخمه بزن،زخمه بزن

چاه مرا نیست رَسَن

من بُن ِ چَه،چَه بُن ِ من

کو که بگردد پی من؟

۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

نفرت

کاش می توانستم اشکهایم را تف کنم توی صورتکهای رنگارنگشان،همانجا که فراموشخانه ذهنشان است،همانجا که سلاخ خانه عشق است و صداقت،همانجا که واژه ها را،مفاهیم بزرگ زندگیم را،به لجن می کشند و بدنبالش پوزخند طعنه و تسخر می زنند به صورتم،و من می مانم که چه کنم.

کاش باز هم خنده هاشان را تف کنند توی برهنگی صورتم، باز هم دشنام دهند ،کاش باز هم با آن سنجه های معیوبشان آزارم دهند، بازهم زخم با زخم ببندند،کاش باز پیامبران دروغینشان را به رخ بکشند،کاش باز هم مرا یاد توریستها بیاندازند،آنها که همه جا را به لجن می کشند،آنان که در خاک خود و در خانه های خود هم توریستند،کاش باز تسخر بزنند، دیوانه ام بخوانند، خودبزرگ بین و بازیگر بنامندم،کاش باز در هرم نفسهاشان بسوزانند برهنگی ام را،کاش باز در ایمانم شک کنند،در عشقم،در صداقتم،در تشنگی روحم،در خلوصم،حتی در وجودم،کاش باز هم چشم در چشم مرا بنگرند و هیچ نبینند،کاش ...

اینگونه باید تا ایمان بیاورم که ما را سلامت ما بر باد داد نه دنائت آنان.

تا در خاطرم حک شود که:یافت می نشود جسته ایم ما.

تا باز صدایش که مرگ از آن می بارد طنین افکند در گوشم که:چراغهای رابطه تاریکند.

تا باز در خاطر آورم که: آرش تیر نفرت در کمان خشم می کشید.

تا به یادآرم:مرده را عربده خواب شکن حاجت نیست.

تا بیابم:گر سکوت خویش را می داشتم، زندگی پر بود از فریاد من.

تا آگاه گردم: اینها همه انبوه کرکسان تماشایند.

تا دریابم:کاشفان چشمه،کاشفان فروتن شوکران،جویندگان شادی در مجرای آتشفشانها،شعبده بازان لبخند در شبکلاه درد،با جای پایی ژرف تر از شادی،در برابر تندر می ایستند،خانه را روشن می کنند،و می میرند.

تا باز با او همصدا شوم که:ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور...

و هیچ مهم نیست که ندانند شوکران چیست؟ و ندانند آرش که بود و تیر از پی چه انداخت؟و ندانند شبکلاه درد را میان کدامیک از لباسهای شبشان بجویند؟و ندانند عقیم یعنی چه؟ و ندانند هرزه چیست؟ و هیچ مهم نیست که مرا عقیم بدانند یا هرزه بخوانند بی آنکه بدانند یعنی چه!،و هیچ اهمیت ندارد که دنیا همان چیزی باشد که آنها می پندارند،و هیچ مهم نیست من کجای آن دنیای عروسکی صورتی باشم یا نباشم،و هیچ مهم نیست که مرا محاکمه کنند در محکمه منطق کاهگلیشان،با اندیشه هایشان که فقط نشخوار می کند باقیمانده ها را بی هیچ آفرینشی و زایشی، و چرا نه که هر گاوگند چاله دهانی آتش فشان روشن خشمی شود،و هیچ وقعی نمی نهم اگر مریض بدانَندَم و داروی هرزگی تجویزم کنند،و هیچ مهم نیست که بخوانند یا نخوانند و هرگز مهم نیست که بهشان بربخورد یا نخورد که من عمری تیغها به پینه خونین پا شکستم و دم نیاوردم و اینک تیغی از جانب ما آن خوشدلان را گزندی نمی رساند که گُلش را قبلا در محضرشان بردیم و چشمشان نگرفت.

و اینک من بند از بند بند بدن می گسلم و اینک من در بند خودم و رها از بند خود!



ای سرنوست مرد نبردت منم بیا

زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز

شادم از این شکنجه خدا را ،مکن دریغ

روح مرا در آتش بیداد خود بسوز

ای سرنوشت هستی من در نبرد توست

بر من ببخش زندگی جاودانه را!

منشین که دست مرگ ز بندم رها کند

محکم بزن به شانه من تازیانه را





افزونه پس از یک کنش
:شاید بهترین راه برای اینکه کسانی را فراموش کنی که قبلا احساسی به آنها داشته ای(و هرچه احساس عمیقتر، این شاید قویتر)این باشد که این کار دو طرفه صورت گیرد،یعنی آنها نیز تو را فراموش کنند،و شاید در این راه گاهی مجبور شوی کارهایی بکنی که آنها از تو متنفر گردند،کارهایی دور از کُنِش ها و مَنِش های هر روزه ات،و این دردی است برای ساکن کردن دردی عمیقتر،ظاهرا رسم بر این بوده که پلیدی را خوب جلوه کنند،اما اینک لازم است که بدی ات را بدتر و پلیدتر و خبیثانه تر جلوه کنی درمقابل آنان که ظاهرا خوب پرستند!

می بینی؟!من هم همبازی بالماسکه می شوم،تنها تفاوتم این است که نقابم برای دور شدن است نه نزدیک شدن،برای بد شدن است نه خوب شدن،برای زشت شدن است نه زیبا شدن.

۱۳۸۲ آبان ۶, سه‌شنبه

Re-Connect

ترجمه ناشیانه از ترانه گروه ANATHEMA به نام RE-CONNECT

ارتباط مجدد

تکه های ارتباط نابود شدند.

برخی چیزها تنها با گذر زمان ناپدید نخواهند شد.

پشت چشمانی شفاف پنهان شدن

در حاکیکه تو مرا نمی بینی اما من تو را می نگرم.

خیانت کردن بدون یک لحظه اندیشه

افسوس نخوردن اما دریافتن اینکه

موعد تو فرا می رسد و من اینجا ایستاده ام

چرا باید دستم را بسوی تو دراز کنم



هیچگاه نتوانستم به جانب تو برگردم

من بواسطه آن نگاه در چشمانت خاموش شده بودم

احساس می کنم دوباره به عقب می لغزم



شبِ سیاهِ تاریک،من می لولم و پیچ می خورم،من غرق می شوم،احساس می کنم تحلیل می روم و تهی می شوم

مرا کفن بپوشان،نابینا کن،بیمار،ناتوان،تهی،مرا به درون درد بکش.

من به سختی تلاش کردم،مرا غرق مکن،به من بپیوند،هوسرانانه،شیدا شده.

سیاه همچون ذغال،روح غرق شده من،هرگز نجات خواهد یافت؟



بیا و باز چاقو را بپیچان

می خواهم تلاش مذبوحانه ات را ببینم

هرگز دوباره عقب نرو

پاسخی از من نخواهد رسید

با بدترین دشمن خودت روبرو شو

آینه ات چه می بیند؟

آیا زمان آن است که با من رو در رو شوی؟


۱۳۸۲ مهر ۲۱, دوشنبه

هامون

حمید هامون یادت هست؟

چه خاطراتی که زنده می کند،همان بهتر که چیزهایی اینچنین ارزشمند را به واژه آلوده نکنیم.

نغمه ای می خوانند که سفردر پیش است

عاشقان می دانند که سفر در خویش است

۱۳۸۲ مهر ۱۳, یکشنبه

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

*در من شمعی روشن کنید!مرا به آسمان بفرستید!مادر!دست بچه ات را به من بده!آیا تو خواب رنگین دیده ای؟خسته هستم.می خواهم بخوابم آقا!تو مرگ سبز می دانی چیست؟هیچ قانونی از رنگِ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند.ورقها را دور بریزید!اینجا زلزله خواهد شد.اینجا،یک شب،ماه خواهد سوخت.جورابهای ابریشمی خواهد سوخت.در خیابان ملل ستون های عشق را از بلور بدل ساخته اند.چه فروریزنده است ایمان،چه عابر است دوستی.سلام آقا!سلام خانم!من یک کودکم.من یک فانوس تاشو هستم.در من شمعی روشن کنید!روزنامه ها لباس نایلون پوشیده اند.دایه آقا!این منم که برگشته ام.اسم اسن شهر چیست آقا؟پیراهن فروشی زمرد- اغذیه فروشی محبت- نوشیدنی موجود است.قانون دود و نور و فلز-مرغ های آویخته-سینما-فرار از جهنم-من خیس شده ام،من خیلی خسته هستم آقا.خواب...تنها خواب...بخواب هلیا،دیر است.دود دیدگانت را آزار می دهد.دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد...چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟

شب از من خالی است هلیا...

شب از من،و تصویر پروانه ها خالیست...

*بار دیگر شهری که دوست می داشتم- نادر ابراهیمی

۱۳۸۲ مهر ۱۲, شنبه

غزلداستانهای سال بد

*ازاین مرتع،آهوانه بگریز

که آغل خوکان است آنچه فردوسش می نُمایند

دل به چه خوش داشته ای؟



که مرکب رهوارت در زیر است و کلاه آفتابگیرت بر سر؟

مگر ندانستی

که بی مرکب و کلاهت به آن تیره جاودان خواهند سپرد؟

مگر ندانستی؟

چون شترانت ،تشنه ماندن آموختند

و به غدیری دیگر- ده روز راهی در پیش – نویدت دادند.

چه غدیری ای دوست؟

که برای ماندگان طریقی نیست تا غدیری باشد.



اگر طاغی نیستی ساقی نیز نباش

اگر قفس نمی شکنی،عبث آوازخوان چنین باغی نباش

سر به بهانه ای در این گنداب فرو مکن

و به تعفن این مرداب خو مکن



دراعه زُهد مزورانه از دوش انداز

خویشتن به جوش انداز



از این مرتع،آهوانه بگریز

که آنچه فردوسش می نُمایند،آغل خوکان است نه منزلگاه نیکان.

*غزلداستانهای سال بد- نادر ابراهیمی

۱۳۸۲ مهر ۴, جمعه

واگن

داشت دیوانه می شد،دیوانه که بود البته،قدری دهلیز دیوانگی خویش را به فریادهای دهشتناکتر می پیمود طوریکه ظاهرش اینک گواه دیوانگیش می داد،دیوانه از دیدن یک قطار،از نشستن در یک کوپه،یک کوپه چهارنفره که سه یار دیگر کم داشت(از آن یارها که دیوانگان می جویند)آنچنان به تنگ آمده بود که اینک دیوانگی عیان می نمود و عاقلان سخت از این در حیرت بودند یا بی تفاوت،هرگاه که قطار می ایستاد تا نفسی تازه کند،صدای خنده هاشان گوشش را می خراشید،دوست داشت که قطار با حرکتی ابدی،چون گهواره ای لغزان بر دو خط موازی،با صدای ترق ترقش که همه صداهای دیگر را در خود حل می کرد،تا جان جهان پیش رود.

دیوانه نعره می کشید،او به فریاد،به درونی ترین فریاد،که صدایش را تنها در" انعکاس سرد آهنگ صبور این علفهای بیابانی که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند" می توان یافت،نعره می زد،از بند چیزی می گفت،از بندهایی نامرئی بر دست و پا ،دیوانه چون مارگزیدگان به خود می پیچید،خود را لعنت می کرد که بند بر بند بندِ بدن افزوده،می گفت همان بند بندِ بدنش نیز که هرروز رعشه می گیرد و در هُرم نفسهاشان می سوزد برایش بار سنگینی است که کشیدنش نتواند.

دیوانه از" چاووشی" چیزی برایم خواند،چون طنین گریه کلمات را مثله شده بیرون می داد تنها کلماتی چند را می شنیدم:راه بی برگشت...دل تنگ...زشتان...دوست...نگاهِ مُرده...فرهادکُش...مرگ...سیلی...ترس...خسته خاطر...دلکنده...قدم...بی فرجام.

شبی از آن" شبهای طوفانی که عالم زیر و رو می شد"،از زندگی برایم گفت،از اینکه من تکرارِ تکرارم و او تکرارِ تکرار است،از ژاژخوایی برایم گفت که عادت مالوف و مرسوم موجودی است بنام جوان،از اینکه زندگی را به دو بخش تقسیم میکنند:لحظات عادی و استاندارد که باید به خوشی و بیهوده گویی بگذرد/لحظات استثنائی و خاص و البته محدود که می تواند صرف اندیشیدن شود،صرف نگریستن.برایم از قانون لحظه های بزرگ گفت و در آخر نعره زد:هیچ لحظه ای پراضطرابتر و موحش آورتر از آن لحظه که می آید نیست!

برایم از چرخه مبهم و جاودانی اندیشیدن و تنهایی گفت،برایم از طوقهای زرین بر گردن خران گفت،از خورجینهایی خالی بنام روشن فکری گفت،آفتی برای خودنمایی،از توریستها گفت که همه جا هستند،همه چیز را به لجن می کشند ،برایم از تنهایی در میان جمع گفت،چیزی از نقاب و چهره نیز گویی گفت،دیوانه وار سخن می گفت،دقیق یادم نیست.

برایم از منصور گفت و دار،از یوسف گفت و چاه،از امید گفت و خاک.

برایم کمی هم رقصید،در میان آن رقص دیوانه وار زیر لب کلماتی زمزمه می کرد:مستان...سلام...

برایم هزار شب سخن گفت،در تمام این هزار شب بر این بودم که دیوانه است و سخت مجنون و هرشب بر این اندیشه راسخ تر،اما در این هزار شب هرگز نظری سوی خود نیفکندم،در شب هزار و یکم چون بدین اندیشه رسیدم با او در میان نهادم و او با دهشتناکترین فریاد که تنها دیوانگان راست،نعره زد:

جرم این است،جرم این است...

۱۳۸۲ شهریور ۲۰, پنجشنبه

نغمه

نغمه ای می شنوی بسیار حزین،گوش می سپاری،نزدیکتر می شود،نزدیکتر

گویی دستی زخمه بر تار و پود وجودت می زند،گویی صدا تو را می خواند،نم نمک اشکی گوشه چشمانت را تر می کند،نغمه وجودت را تسخیر می کند،دیگر جز آن صدایی نمی شنوی،هرچه جز آن را مبتذل می دانی و می رانی،این نغمه ارمغان آرامش توست،گرچه حزین است ولی ایمان داری که حقیقی است،بازتاب آن چیزی است که در فضا سیال است،پوشالی نیست،ناب است،ناب.

نمی دانی غمگینت می کند یا شاد،حس غریبی است،مثل لذت بازی کردن با یک زخم،کندن رویه کهنه و دیدن سطح تازه و صورتی.

اگر نگاهی بیندازی به آنچه در اطراف می گذرد این نغمه را بهترین مو سیقی متن برای زندگی خواهی یافت،حقیقت و ژرفای زندگی چیزی جز این به معرض عرضه نمی گذارد،تحفه ای از این بهتر در چنته ندارد،مخصوصا که سومی باشی وقتی که سه رقم آخر است!

می توانی نغمه را نشنوی،زندگی شیش و هشتی،نغمه ناب شادی آفرین پوشالی،دل خوشکنکهای دروغین،زندگی برخواسته از دل بی خیالی و هرچه پیش آید خوش آیدها،ندیدنها و نشنیدنها

چرا هیچگاه نیاموختیم شادی کنیم،آنگونه که سزاوار است،چرا هنجارها را در هم ریختیم.

چاپلین جمله ای بسیار زیبا دارد:"هزاران بار در درون خود گریستم تا موفق شدم یکبار سایرین را بخندانم".

مخالفت من با شادی نیست،با جریانی است که شادی آنهم از نوع مبتذل را پتکی می کند و بر سر آنانی می کوبد که گوش به نغمه سپرده اند،با آنانی است که می خواهند نغمه ناب را سلاخی کنند،می خواهند همه چیز در سطح بگذرد،زندگی نوع قری ،مخالفت با آنانی است که شادی را و ارزش آنرا و مفهوم آنرا لجنمال می کنند،آنانی که دلقک بازی و ژاژخایی را لباس شادی می پوشانند و به راستی که این لباس بر این قامت بسیار گشادی می کند،آنانی که ماکت عرضه می کنند و ما ایرانیان چه راحت فرق میان ماکت و اصل را از یاد بردیم،ماکت آزادی،ماکت دانشگاه،ماکت شادی و...

ماکت بازی بس نیست؟

جبران خلیل جبران می گوید:

شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست

چاهی که خنده های شما از آن بر می آید،چه بسیار که با اشکهای شما پر شود

هرچه اندوه درون شما را بیشتر بکاود،جای شادی در وجود شما بیشتر می شود

مگر کاسه ای که شرا ب شما را در بر دارد،همان نیست که در کوزه کوزه گر سوخته است؟

مگر آن نی که وجود شما را تسکین می دهد،همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟

هرگاه شادی می کنید به ژرفای دل خود بنگرید تا ببینید که سرچشمه شادی چیزی جز سرچشمه اندوه نیست.

۱۳۸۲ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

سفر

سفری دارم گهگاه،به اعماق وجود،به جایی گنگ و مبهم،جذبه ای که ناخوداگاه اسیرش می شوم،در این لحظات هیچ گذران زمان برایم محسوس نیست،گویی در خلسه ای فکری،دور از غوغای بیرون،راه می سپارم،در درون خود کنکاش می کنم؟اما نه!گویی در حال کاویدن جهانم،جان جهان،در حال نوشیدن شیره غلیظ زندگی،بسیار دیر هضم،بر معده ام سنگینی می کند،گویی هزارپایی بدون پا!در درونم خود را بر زمین می کشد،با هیچ چیز اصطکاک ندارم،حتی با هوا،سیلان کامل. به خود می آیم و می بینم که راه بسیاری پیموده ام اما در درون همچنان در کج و پیچ راه وامانده ام.

در من هزاران کس به هزاران صدا مرا می خوانند،آیا گم شده ام؟

آری جایی در میان رویاهایم،در میان آن چیزهایی که آنان را ارزش می گذارم،چیزهایی که پاس آنان را نشانی کوچک از انسانیت می دانم،گم شده ام.

جایی در میان عقلانیت و احساساتم سرگردانم،گرچه همواره منطق را(البته طبق تعریف خودم)جلودار می کنم و راهبر،اما در مقام نوشتن بیشتر آنچه جاری می کنم و سرریز از زبان احساس است،گرچه با چشم عقل و خرد به آن می نگرم،اما محرکها همواره راه خود را از جاهای آسان می یابند:از احساس.

می دانم که نوشته هایم گونه ای از احساسات را در بر دارد،می دانم که به زبان احساس می نویسم و می ژکم،اما احساس و عقلانیت در این آفرینش مکملند،اما در مقام نگرش عامل عقلانیت و خرد و شعور در پس پرده خودنمایی می کند،چون فیلمی که تماشاگران در آن تنها بازیگران را می بینند و گوش به موسیقی می سپارند،چه بسا بسیاری از سازها را حتی ندیده باشند یا نامشان را نشنیده باشند.

در مقام ژکیدن نیز محرکها چون بخش آسیب پذیر تر را نشانه می روند،لذا صدای ناله از این عضو برمی خیزد:احساس.اما آنچه محرکها را به جنبش وا می دارد،انگولک می کند و به جان احساس می اندازد اندیشه و خرد و عقلانیت است،لذا فقدان یکی مطمئنا در این فرایند خللی وارد می سازد.

آنجا که خرد و شعور،در تولید این موسیقی بکار گرفته نشوند،تنها آنان که چیزی از اینگونه موسیقی می فهمند،نا همخوانی ضربها را،و نتهای فالش را تشخیص خواهند داد،آنانی که توان تفکیک صداها را دارند،و سازها را می شناسند،و الفبای موسیقی را:نت.

بارها نگاههای دلسوزانه و پر احساس !متمولانی را به کودکی فقیر دیده ام،بارها آههای جانسوز!آنان را در پی دیدن فقر و بیچارگی شنیده ام،گویی ذره ای از سخاوت روحشان را چون پادشاهی بخشش می کنند،گویی با ادراک این مسائل منتی ابدی بر دوش گردون می نهند!که آری ما نیز به سهم خود بخشیدیم.ابنانند احساسات پوچی که خرد و شعور را در چنته ندارند،اینانند بازیگران عرصه زندگی،اینانند زایل کنندگان احساساتی پاک ورنه احساس از سرچشمه خرد و شعور می جوشد و غلیان می کند و در بستر اندیشه جاری می شود،احساسی را که اینگونه نتوان سراغ گرفت چون مردابی است ساکن،فروکشنده و متعفن.

سفری دارم گهگاه به اعماق درون،به جان جهان،به آنجا که هزار کس به هزار صدا مرا می خوانند.

۱۳۸۲ شهریور ۱۶, یکشنبه

عسل

سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند

شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر

و آسمان،چون من غبار آلودِ دلگیریست

باد بوی خاک باران خورده می آرد

سبزه ها در رهگذار شب پریشانند

آه،اکنون بر کدامین دشت می بارد؟

باغ حسرتناک بارانی است

چون دل من در هوای گریه سیری.

ترافیک سنگین بود،هوا گرم،شرشر عرق می ریختم،صدای عجیبی شنیدم:عسل،عسل،عسل...

چشم انداختم تا منبع صدا رو پیدا کنم،یه پسرک 6-7 ساله بانمک و مرتب،کنار مادرش که با یه مانتو و مقنعه،خیلی ساده ایستاده بود،کنار خیابون عسل می فروختن،پسرک داد می زد:عسل،عسل،حس کردم عسل بعضی وقتا خیلی می تونه تلخ باشه،مثل زهر مار!

گونه های پسرک گل انداخته بود،از گرما یا شرم،نمی دونم،مادرش خیلی آروم بود،هیچ حالتی تو چهره ش نبود،منم شرشر عرق می ریختم،از گرما یا شرم،نمی دونم،پسرک همچنان داد می زد:عسل،عسل،این ترافیک لعنتی هم تکون نمی خورد،گرما،شرم،خشم،عجب معجونی می شد!

بابا نگام کرد،گفتم عسل نمی خوایم؟پیاده شد،تو ترافیک گم شد واندکی بعد برگشت،شیشه ای عسل تو دستش،گفت :می بینی تو این شهر بعضیا چجوری جون می کنن؟تو همین شهر عده ای هم مثل آب خوردن می دزدن و می چاپن،با خودم گفتم:رسم بدیه،یاد سهراب افتادم:زندگی رسم خوشایندی است...رسم خوشایندی است؟خوشایند؟!

پسرک فریاد می زد:عسل،عسل،با خودم گفتم اون الان باید در حال بازی با همسناش باشه،یا شنا تو یه استخر،نه!تو یه حوض،خلاصه یه جای خنک،پسر جون!چه زود به فکر تامین معاش افتادی،چه زود بازی رو رها کردی،دوران شیرین بچگی رو رها کردی،می دونی پسرایی 3 یا 4 برابر سن تو،به چی فکر می کن؟موبایل،رینگ اسپرت،سیستم صوتی،لباس چنین و چنان،مصرف و مصرف ،می دونی هیچوقت صدای تو رو نمی شنون که داد می زنی:عسل،عسل؟آخه اونا صدای ضبطاشون رو فقط می شنون:چه خوشگل شدی امشب!زندگی بهتر از این نمیشه!آآآآآی خوشگل خانوم،چرا نمی یای سر کوچمون!

فکر میکنی اونا می فهمن چرا بعضی وقتا عسل خیلی تلخه؟فکر می کنی بجز برجستگیهای بدن دخترا چیز دیگه ای هم نظرشون رو جلب می کنه؟فکر می کنی رد شلاق فقر رو روی پوستشون حس کردن؟صدای نفیر فرود اومدنش رو شنیدن؟گاهی هم از روی ترحم(که سزاوار خودشون هست)محبت و لطفشون رو با قطره چکونی در دریایی می چکونن و خوشحال از انجام وظیفه انسانی دقایقی بعد

به زندگی هرزه خودشون مشغول می شن.

دیدن فقر همیشه از پا درم میاره،ذلیلم می کنه،فقیر و برهنم می کنه ،صدای پاش بدجوری آشفتم می کنه،مخصوصا وقتی سایه شومش رو بر سر کودکان پهن می کنه،بر سر دختران جوان.

می دونم که فقر چیز تازه ای نیست،می دونم همه جا هست:ایران،افغانستان،آمریکا،فرانسه،...،می دونم کاری نمیشه کرد،می دونم رسم بدیه که تا ابد می مونه،تا وقتی موجودی بنام انسان وجود داره،می دونم،ولی نگو که نبینمش،نگو که از دیدنش فریاد نزنم،نگو بالا نیارم،نگو حالم از خودم بهم نخوره،از اطرافیانم،نگو پوزخند نزنم وقتی می گی:زندگی رسم خوشایندی است،

نگو این نوشته خیلی احساسیه،نگو مشکلی رو حل نمی کنه،من این نوشته رو چون اشک قطره قطره به چشم کشیده ام،من باید بار را کمی هم زمین بگذارم،من بایدکمی هم سر در چاه کنم و نعره زنم،تحلیل نمی کنم،تفسیر نمی کنم،پَس می زنم،بالا می آورم!

۱۳۸۲ شهریور ۱۴, جمعه

مستان سلامت می کنند

اینجا کسی با خویش نیست

یک مست اینجا بیش نیست

اینجا طریق و کیش نیست

مستان سلامت می کنند

مستان سلامت می کنند

مستان سلامت می کنند

مستان سلامت می کنند

۱۳۸۲ شهریور ۸, شنبه

لحظه های بزرگ

*آلنی اوجا می داند:

هرگز هیچ لحظه یی،عظیم تر از آن لحظه که می آید نیست.لحظه های بزرگ می آیند،اما به گذشته نمی روند.هیچ لحظه بزرگی متعلق به گورستان نیست.لحظه ها به ما می رسند،ما را در میان می گیرند،اندکی نزد ما درنگ می کنند،اگر لیاقت بهره گیری شرافتمندانه از آنها را داشته باشیم،طبق قانون طبیعی لحظه های بزرگ،واپس می نشینند—برای مدتها.بُزخو می کنند،تا باز،کِی.لحظه های تنومندِ پر بار و بر،نمی گذرند تا نابود شوند.آنها در ظلمت تفاخر ما—که خود رامالک آن لحظه ها می دانیم—مومیایی نمی شوند،و همچون سکه هایی عتیقه در صندوقی کهنه و بدقفل نمی مانند.آنها عقب گرد می کنند،شتابان،و در انتظار انسان لایق می مانند.

آلنی اوجا می داند:

لحظه های بزرگ،لحظه های شکوهمند،همیشه در آینده ای متصل به حال جای دارند.هرگز لحظه یی بزرگتر از آن که در آستانه در ایستاده،پا به پا می کند تا ورود کند،وجود ندارد،لحظه ای که به سوی ما می آید،به سوی ما،به امید لیاقت ما.و انسان بزرگ کسی است که قدر لحظه های به سوی حال روان را به درستی می داند،و عصاره ی لحظه های پوینده به جانب اکنون را با همت خویش می کشد تا لاجرعه فرو دهد.

لحظه های موثر،به سده های بعد تعلق ندارند،در دوردستهای آینده جاری نیستند،در غبار قرون ِ نیامده ی ناپیدا فرو نرفته اند.لحظه های بزرگ،از دور نمی آیند و به گذشته ی دور نمی روند تا در تاریخ،معطل و بلا تکلیف بمانند.آلنی اوجا می گوید:گوش کن،باور کن،این که سراسیمه به در می کوبد،باد نیست،آن لحظه بزرگ توست،در بگشا!

انسان،تا آن حد تشنه،و آنوقت عزیز من ای کذاب!تو می گویی صدها چشمه جوشان را به گذشته قرستاده ای؟شاید خواب دیده ای،چشمه ها به گذشته نمی روند،و تا گرما زدگان،رودخانه ها نمی گذرند.نه تو از کنار رودخانه می گذری،نه رودخانه از کنار تو.هرلحظه اراده کنی،کمی بالاتر،فقط کمی،یا به موازات تو،رودخانه ایست—در حرکت ،پر شور و غوغا.

آلنی اوجا می داند:

لحظه های عظیم،لحظه های مصرفی نیستند،به پایان رسیدنی نیستند،تاریخی نیستند.لحظه های عظیم،متعلق به رویا نیستند.می آیند،می رسند،تو را حرکت می دهند،تو را در درون خود جای می دهند،و آنگاه تو می مانی و آنچه بدست آورده ای،یا کوتاهی کرده ای و به دست نیاورده ای.

لحظه ی بزرگ،به تماشای تو نمی نشیند،و خود را نیز دفن نمی کند.می گویند«لحظه های سرنوشت».آیا هیچکس را دیده ای که سرنوشتش را در قفای خود نهاده باشد؟

لحظه های بزرگ،دختران جاهلیت نیستند که بتوان زنده به خاکشان سپرد.

آلنی اوجا خوبتر از هرکس اینرا می داند که انسان نمی تواند در گذشته ها به دنبال لحظه های بزرگ زندگی خویش بگردد،لحظه هایی که تباه شده اند ،یا به رفعت ممکن رسیده اند.نمی تواند و نباید بتواند.هیچ لحظه عظیمی از کف نرفته است،هیچ مصیبت بزرگی حادث نشده است،همانگونه که هیچ پیروزی بزرگی بدست نیامده،چراکه مصیبتهای بزرگ—آنسان که پیروزیهای بزرگ—متعلق به لحظه های بزرگند،و لحظه های بزرگ،هنوز و همیشه درپیش روی ما هستند.

*آتش بدون دود- نادر براهیمی



۱۳۸۲ مرداد ۲۹, چهارشنبه

دوستی

دوستی:

چه باید بدهد و چه باید بستاند؟چه بیافزاید و چه بکاهد؟کجا زخمه زند و کجا مرهم نهد؟کجا بخنداند و کجا بگریاند؟

دوستی نیز گویی چون متاعهای دیگر این آشفته بازار رو به زوال می رود،رو به ماکت بازی و ماکت سازی،دیگر در درون این قصرهای مجلل و زیبا،افسانه ای خوش برای روایت وجود ندارد،آدمی آمیخته شده با شتاب مدرنیته و زندگی ، دوستی را نیز چون مُسَکِنی در گاههای کوفتگی می بلعد و به خواب خوش و رویای خماری می اندیشد که بهوش بودن برای او یعنی درآمیختن با زندگی و مشکلات،مواجه شدن با واقعیات ،لذا برای او دوستی باید چیزی باشد که او را از چنین محیطی دور سازد،او را تخدیر کند و به گاهِ لذتهای سطحی برساند،دوستی باید چیزی باشد برایش برای گریز از تنهایی(ر.ک .آرشیو)،برای فرار از خود و حماقتهای خود که برای انسان همواره داشتن یک همگام(در هر مسیری)نیرویی محرک و جلوبرنده است و افسوس که آنان این نیروی محرک را در راه سقوط می خواهند نه صعود.

دوستی را به خیال خود چون گیاهی برای مصرف خود اصلاح نژاد کرده اند،آنچه مانده تنها خوشیهای زاییده دوستی است،تنها خنده ها و تمجیدها و گریزها،و اما مهمترین جنبه های آنرا،با سموم دفع حقیقت و واقعیت!از میان برداشته اند،تن پوشی بس بیقواره بر آن پوشانده اند به این خیال که برهنگیش علاج کنند که همواره به حجاب گرفتن توصیه شده اند!

آن رابطه ای که بگریاند و بسوزاند،که ویرا ن کند و از نو اندیشه ساختن بپروراند،که چشمان بی نورشان را جلایی بخشد،که قامت کاهلشان را در اثر نرمش دردناک سازد،چون هلاهل خطرناک می دانند،چون کودکانی که از نوشیدن شربت سینه،بدلیل تلخ بودنش گریزانند،و افسوس که اینان را خدایی باید چکاننده این شربت تلخ در کامشان و آنان این خدا را حتما "ابلیس" خواهند خواند و خواهند راند و برای راندنش به قبله دوست نماز خواهند برد.

و اما این دوستی آنگاه که با واژه صمیمیت (از نوع انبوهه) درآمیزد طرفه معجونی می شود چشیدنی!صمیمیت نیز از آن واژه هاست که باید در این آشفته بازار تعریف گردند،از آن مفاهیمی که به مرور زمان بدست انبوهه لوث شده،چهره اش ژرف خراشیده شده،صمیمیت نیز از آن تن پوشهای بس بیقواره که ناز شست خیاط جامعه سومی است بر عریانی تن پوشانده که اینجا همه به حجاب گرفتن توصیه شده اند،خواه گشاد و بی قواره خواه تیره و دلمرده.

صمیمیت را در کجا خواهی یافت؟در آن بالماسکه های آنچنانی که بسته به میزبان،ماسک بر چهره می نشیند و بازی آغاز می گردد،در آن هیاهوهای خنده و خوشی که چیزی از اندیشیدن و نو شدن نمی ماند،در آن بازار که همواره باید طلب کنی:این را بده!آن یکی را!این را عوض کن!و تو می دانی که با چنین ترکیبی پیش نمی روی،فرو می روی.

صمیمیت نه اینست که هرچه بخواهی طلب کنی و بگیری.صمیمیت در افکار موج می زند،چون از دهان بیرون آید سریع اکسید می شود،له می شود،به چرب زبانی و تملق و خودنمایی آغشته می گردد،با مراعاتها و تعارفهای دوستانه درمی آمیزد و این آن صمیمیتی است که ژکان از آن گریزان است،اصلا این صمیمیت یکی از همان عواملی است که فلسفه ژکیدن را پدید می آورد،یادت هست؟( ژکیدن سرگذشت حرفهای نگفته است،سرگذشت تنهایی در میان انبوه انسانها که چاره ای نمی گذارد جز ژکیدن، سرگذشت فریادهایی است که بیرون نیامده در گلو خفه کرده ای یا کرده اند)صمیمیتی که تو را در میان انبوهی،تنها می کند و اینک تویی که در درون فریاد می کشی.

صمیمیت انبوهه یعنی تکرار،تکرار لحظات با هم بودن،لحظات با هم خوش گذراندن،انبوهه هرچه بیشتر به چشمانش آید بیشتر با آن صمیمی است،و این نوزاد معیوب حاصل نطفه ای بیمارگون است:دوستی های انبوهه،دوستی های بی پایبست،دوستی های برآمده از دل معیارهایی کشکی.از آنجا که خود نمی اندیشند،اندیشدیدن را در طرف مقابل چندان به قضاوت و ارزش گذاری نمی نشینند،برایشان فقط ظاهری خوشایند،با زبانی خوشایند کافیست،و این زنجیره همچنان ادامه دارد،نطفه بیمار گون حاصل جفتی بیمار :رحمی چرکین که همان جامعه سومین است و مردی عقیم و بیمار که همان سنجه های معیوب انبوهه است.

و وای بر نوزادی که زاییده چنین شرایطی است.عجبا که این نوزاد بسیار عزیز و دردانه انبوهه است.

۱۳۸۲ مرداد ۲۰, دوشنبه

مجلس ضربت زدن

*من کجا هستم؟حقیقت من کجاست؟روزگاری ساکن شهری بودم،و اینک قرنهاست سرگشته ی بیابان خضر الیاسم!شما مرا از من گرفتید.خیالات خود را به من چسباندید.خون از شمشیرم چکاندید و سرهای دشمنان به تیغ ذوالفقارم بریدید!قلعه گیر و خندق گذار و معجزه سازم کردید!شاه مردان و شیر خدا گفتید!از زمینم به چهارم آسمانم بردید!به خدایی رساندید!پدر خاک و خون خدا خواندید!در ِ شهر علمم خواندید و از آن به درون نرفتید!شما با من چه کردید؟

وای بر آن که بردگی کند،و آنکه بردگی خواهد!وای بر آنکه نام و خون کسی را نان و آب خود کند!شما با من چه کردید؟سوگند خوردید به فرق شکافته من برای رواج سکه های قلبتان!به ذوالفقار خون چکان برای کشتن روح زندگی!و اشک ریختید برای مظلومیت من تا ساده دلان را کیسه تهی کنید!

ای طبلی از شکم ساخته،قناعت به دیگران آموختی تا خود شکم بیانباری!ای رگ گردن برآورده،گردن زدن آیین کردی که گردنت نزنند!ای بالا نشین،که حیا افکندی،دور نیست که افکنده شوی!و ای ستم بر،که در مظلومیت خویش پنهانی،تا کی ثنای ستمگر؟و تو ای سوار بر رهوار-تو بر سینه و سر زدی اگر کسی می دید،تا رکابت گیرند،و چون بر زین نشستی بر پیادگان خندیدی!ای زاده دروغ و بالیده در ریا،به شمار بارهایی که به نامم سوگند خوردی برای فریفتن خویش و دیگری و من و خدا،به همان شمار که دانستم و به رویت نیاوردم،شرمی از فردا کن که آینه روبرویت گیرند،ذوالفقار اینست نه تیغ دو دم!

آنها که خود را به من می بندند،کاش آزادم کنند از این بند!آنان که سوار بر مرکب روح ساده دلانند!آنها که لاف جنگ می زنند با دشمنان خیالی در دیارات خیالی،و هرگز نجنگیدند با دشمن راستین که در نهاد خویش می پرورند برای جنگ با حقیقت!

شما با من چه کردید؟ای شما که دوستداران منید!من کجا هستم؟بر صحنه شما حقیقت من کجاست؟حذفم می کنید به خاطر نیکیهایم. و با من،نیکیها را حذف می کنید.آری-نیکی بر صحنه شما مرده!و اگر قاتل ِ نیکمردی بودم،با سربلندی نشان می دادید!شما که دوستداران منید با من چنین می کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟

شما با من چه کردید؟بزرگم کردید برای حذفم!راستی که من انسان بودم پیش از آنکه به آسمان برین برانیدم!چنین است که صحنه ها از ابن ملجم پر است و از علی خالی!شما دوستداران که با من چنین کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟

* از نمایشنامه مجلس ضربت زدن- بهرام بیضایی

۱۳۸۲ مرداد ۱۹, یکشنبه

نهایت

من با تو از نهایت حرف می زنم،از آنجا که نفسها به شماره می افتند، ایستاده بر درگاهش مانده ای که بر زانو قرار گیری و بگریی یا خیره سر، چشم در چشم نگاهش کنی و پلک نزنی .

من با تو از نهایت درد می گویم،آری از نهایت ضعف،خود را فریب مده،اینجا تو رقم آخری،تو دشنام پست آفرینشی،تو چه در کف داری که می خواهی بر کمان قدرت بنهی؟این میانه که میدان تعقل و اندیشه نیست،اینجا آتشکده است!اندیشه سوزی که گفتم یادت هست؟اینجا اندیشه سوزی را به عبادت می نشینند،تو اینجا نه آنی که می توانستی باشی،نه آنی که یک انسان می نامند.

تو پیش نرفتی،فرو رفتی!

من با تو از نهایتی می گویم که از برابرم می گریزد،چهره ها یک به یک رنگ می بازند،بخدا می ترسم که سرآخر هیچ در مقابل نبینم،که حتی گریزشان را نیز به تماشا ننشینم. تیر در کمان نشسته،مغبون فرار غزال گریز پا را به تماشا بنشینی بهتر از تیر از پی هیچ پراندن است.

تو خرسند از این هیچی و تسخر می زنی و من در عزای این هیچم که چون بدینجا رسید؟تو پوزخند می زنی و می بالی که رهایی از قید تعلق و من ماتم زده،کز کرده ام در سوگ آن تعلقی که رهایی از برش مسرور کننده گشته است.

من با تو از نهایت می گویم و تو سر می جنبانی و می دانم که هیچ نمی فهمی،در لحظه شاید چیزی درونت را بیاشوبد،شوری پدید آید،حسی،که بیاندیشی،اما فراموشخانه ذهن انبوهه بس وسیع است،و تو را ظرفیت ترک این فراموشخانه نیست که تو راه برگزیده ای.

من با خود از نهایت سخن می گویم،من راه نهایت می پویم،نه برای رسیدن در بر نهایت،برای پوییدن راهش،که نهایت را رسیدن معنا ندارد،و رفتن و رفتن است که آنرا هویتی می بخشد.

در این میانه اما مشکلی هست،مرا نهایت درد هرلحظه بیشتر در بر می گیرد و نهایت شادی هرلحظه بیشتر از برم می گریزد،مرا آنچه زخمه می زند نهایت درد است و مرا باور ناتوان بودن برای پوییدن نهایت شادی ناگزیر به فراموشی این حس می کند و ناگزیر به سازش با چیزی که نه شروعی دارد و نه نهایتی،نه راهی دارد و نه رهرویی،یک نقطه است،جایی برای سکون،برای نرفتن به نهایت درد نه برای رفتن به نهایت لذت،اما تو باید بروی،تو را مرداب وار زیستن ممکن نیست،تو چون آنان به ماندن و پوسیدن دل نبسته ای،به تخدیر ذهن و پوییدن راهی واهی برای ارضای درونت مشغول نیستی ،تو را بی خیالی درمان این درد نمی کند،تو راه واقعیت می پویی پس همچنان نهایت درد می پویی،و می دانی که پیش نمی روی،فرو می روی!