۱۳۸۲ دی ۳۰, سه‌شنبه

اندیشه و واقعیت

درتقابل میان اندیشه ها و عینیت آنچه هست به کدام سو باید گریخت؟

گاه اندیشه ها به شدت ذهن را تخدیر می کنند،انسان را از سطح امکانات و دسترسیها فراتر می برند در حالیکه خود هیچ امکانی فرارو نمی گذارند.گاه ایده آل طلبی ها،جاه طلبیها،برتری جوییها چون گودالی فروکشنده واقعیت را می بلعند.

واقعیت چیست؟من واقعیت را عینیت وجود هر پدیده ای در جهان مادی کنونی تعریف می کنم،امکان تجربه گری.البته هیچ حقیقتی بیرون از آن که در وجود ماست وجود ندارد،این حقیقت برای اینست که زندگی را شبیه آنها بکنیم،زندگی را شبیه قصه یا ادبیات یا ....اما زندگی همیشه مظروف مورد نظر ما نیست،تابع هر حقیقتی که در درون خود می پروریم نیست،در این میان قیدهایی است،باید با توجه به آن قیود بهینه یابی کرد،قیدهایی واقع گرایانه،واقعیتهایی که حقیقت درون ما را می سپوزند،و آنگاه نطفه اصلی شکل می گیرد،حقیقتهای درون ما تا چه حد باکره اند؟!

اندیشه ها را پر و بال می دهیم،آری ما نمی خواهیم در سطح بمانیم،نمی خواهیم به چارچوبهای کهنه و جبری وجودمان بسنده کنیم(قالب جان را دریدن چون قفس،عاشقان را گشت کار هر نفس)،اما آیا آنچه می کنیم براستی حرکت به سوی چیزی متعالی تر است؟چیزی پیچیده تر؟

همواره در پی یافتن چیزی بودن،و سرسختانه بر این مهم پای فشردن،ما را از دیدن بسیاری چیزها،درک بسیاری از پدیده ها،شناخت بخشی از واقعیت محروم می سازد،اینست آنچه تک بعدی بودن می نامندش.

"چون کسی در جستجو باشد،بسا چنین می شود که تنها آن چیزی که می جوید را می بیند.دیگر نمی تواند چیزی را بیابد و نمی تواند چیزی را در خود بکشد زیراکه آماجی دارد،زیراکه خود گرفتار و زبون آن آماج شده است.جستن ابزار،داشتن آماج،اما یافتن ابزار،آزاد شدن دریابنده و گیرنده بودن،هیچ آماجی نداشتن.تو ای مرد ارجمند شاید براستی جوینده باشی زیرا که در کوششی که در راه آماج خود می کنی چه بسا چیزها را پیش پای خود نمی بینی.{سیذارتا-هرمان هسه}"

زندگی را چون موسیقی انگاشتن،که در حال روان است،و تو هرگز نُتها را پیش بینی نکرده ای،و قادر به اینکار هم نیستی.آنگاه آنرا خواهی نوشید که جوینده ی گیرنده باشی،آنگاه که بتوانی بشنوی نه اینکه گوش کنی،آنگاه که گوش کنی قادر به شنیدن دیگر اصوات نیستی اما آنگاه که بشنوی نیازی به تمرکز تنها بر یک صدا نیست.

آنگاه که اندیشه را در چارچوب مرام و کیش وآیین و مکتب و مسلک خاصی محدود کنی، آن جوینده ای هستی که گیرنده نیست،جوینده ای که تنها به چیزهایی پیش رویش می اندیشد و خرسند از دست یازیدن به آنهاست.واقعیت اینجاست که تخدیر ذهن و ارضای آن توسط مخدری بنام "جستن" بسیار آسان است.کم نیستند کسانی که به خیال خود جسته اند و یافته اند و در مسیر صلاح روانند و رو به کمال پیش می روند،این پوسته را اما باید درید!

در پی سپوختن این خیال،و کنار زدن پرده بکارت رویائیش،برخی به پوچی خواهند رسید و برخی به همه چیز.

جوینده ی گیرنده آن است که در هیچ قالبی نگنجد،در زیر یوغ هیچ مرام و مسلکی در نیاید،ترس از سپوختن هیچ خیال و حقیقت باکره ای به ذهنش خطور نکند ،یعنی پرده پندار بدرد.

آنچه از عینیت پدیده ها،از واقعیت وجودیشان می توان آموخت در هیچ کتاب و نوشته و کلاسی و در محضر هیچ استادی قابل فراگیری نیست.آنچه در تقابل و کشاکش با عینیت و واقعیت هر پدیده ای عاید می شود بسیار حقیقی تر از هر قانون و حکم و نوشته فیلسوفی است.این نوشته ها چیزی نیستند جز نتیجه همان تقابل و کشش نویسنده با محیطی که شاید اینک کاملا دگر شده باشد.از نوشته ها به چیزی رسیدن و پروراندن آن در ذهن بدون آنکه با عینیت جهان رودررو گردد،به محک واقعیت گذاشته شود و با خشونت آن سپوخته شود حکم همان باکره گی احمقانه را برای ما دارد.آنچه به اندیشه راه می یابد باید در عرصه زندگی مورد تهاجم واقع شود تا به گرانبار بودنش مطمئن گشت.سخن بر سر این نیست که باید به واقعیات بسنده کرد و هرچیز واقعی را پذیرفت و به آن تن داد،نه اینکه باید واقعیات را جست و خواست،بلکه دراینجا واقعیت محک و سنجه حقیقت و پندار درونی ماست،در پی آمیزش این دو آنچه شکل می گیرد آن چیزی است که مورد نظر است.

بسیاری از اندیشه ها تحت تاثیر چیزهایی پدید می آیند که آن اندیشه ها را کوچک می کند،تعارض فردی انسان با بسیاری از پدیده ها و واقعیات و ناتوانی او در تقابل با آنها او را به سمتی برای پوشاندن این ضعف و توجیه واقعیت می کشانند،و اینگونه او تولیدکننده اندیشه ای می شود که گاه طرفداران بسیاری نیز دارد زیرا همه بدنبال فرار و پوشاندن آن ضعف هستند.چیزی که شاید ماهیت پدیده ای به نام فمینیزم را زیر سوال می برد برخواستن آن از بستر ضعف و ناتوانی و حالت تدافعی نسبت به آن است نه شناخت کافی نسبت به آن و ایمان به تواناییها،تلاش برای برابر شدن و نه برابر دانستن،دیدگاه بسیاری از افراد نسبت به زن نیز ناشی از همین ناتوانیها و شکستهای فردی و عشقی است و یا گریز از جامعه و گرایش به انزوا،بعنوان مثال بعقیده بسیاری اندیشه های نهیلیستی آلبر کامو به نوعی برخواسته از ناتوانیهای جسمی و بیماری او و محیط اطراف است.

بدین ترتیب اندیشه هایی که برخواسته از توانایی فرد است قابل بررسی است نه اندیشه های بوجود آمده از ناتواناییها و ضعف ها.اندیشه هایی که توسط واقعیت سپوخته شده و قدرتمند شده اند نه خوار و خفیف،نه همچون زنی که مورد تجاوز واقع شده بلکه ماننده زنی که لذت هم آغوشی و مهرورزیدن را چشیده و بدینگونه توانا شده است.کسانی که از طعم تلخ قهوه لذت می برند شاید بهتر منظور را بفهمند!

ضمنا اینکه چگونه اندیشه ها را به ورطه محک بگذاریم خود نکته ای بسیار مهم است.کسی که نسبت به میل جنسی دید خوبی ندارد و آنرا نمی پسندد چنانچه برای محک آن به آغوش فاحشه ای پناه ببرد که تنها در پی اتمام کار و وصول پول است!و بدین ترتیب نفرتش از این رابطه بیشتر گردد آیا می تواند ادعا کند که بدینگونه حقیقت و باور درونی خویش را با واقعیت سپوخته؟برای هم آغوشی حقیقت و واقعیت باید جفت مناسبی یافت و در بستر مناسبی خفت،باید هنر هم آغوشی و مهرورزی را آموخت و باید بخاطر داشت که در این راه ما منزل به منزل پیش می رویم و در هر منزلی چیزی می بینیم و می آموزیم و در هیچ کجا توقف نخواهیم کرد و نخواهیم پنداشت این است جایی که به دنبالش بودیم.

کتاب سیذارتا اثر هرمان هسه نمونه ای بسیار خوب در این مورد است.

۱۳۸۲ دی ۲۴, چهارشنبه

شعر دوم

دومین تجربه من در شعرگویی:


هستن و بودن،مرا تفسیر چیست؟

زین سپس ماندن،مرا تدبیر چیست؟

راه می پیماییم ما بی انتها

غایت ما در نیاید در "کجا؟"

عقل و عشق آمد مرا در این میان

گریه و آه و فغان شد در نهان

آن نصیحت ها که می فرمود دوست

شد بسان زخمه ای در کار پوست

وان همه عشق و محبت در ادا

وان همه ناز و تنعم،در قفا

همچو دودی از سر آتش جهید

همچو خاری کو ز لب شد ناپدید

انتظار از بیدلان چون آفت است

آفتی کو درخور این عادت است

انتظاری کو که ناید در طلب؟

همچو آهی که برآید در طرب

قبله جان بایدت وسعت دهی

لشکر"من" بایدت نصرت دهی

من بباید گشت لیکن ناپدید

همچو منصوری،سرِداری شهید

شمس و مولانا همه یک تن بُدَن

یک تن و یک روح و یک جان و بدن

شمس مولانا شد و مولا چو شمس

طوطی جان را نمی شایست حبس

قالب جان را دریدن چون قفس

عاشقان را گشت کار هر نفس

۱۳۸۲ دی ۱۵, دوشنبه

من

من بارها و بارها خودکشی کرده ام،من خودم را به فجیع ترین حالات کشته ام،من روحم را مُثله کرده ام،من رگ احساس زده ام،من پیکر منطق بر دار کرده ام،من خودسوزی کرده ام،من دیوانه شده ام،من تا مرز جنون پیش رفته ام،من مرز جنون را نیافته ام،من به دنبال مرز جنون نگشته ام،من هیچ مرزی را به رسمیت نشناخته ام.

من بارها گریسته ام،من تنها و صمیمانه گریستن را آموخته ام،من از گریستن خجالت نکشیده ام،من بیصدا گریسته ام،من آنچنان بلند گریسته ام که همسایه مان از خواب پریده است،من در هنگام گریه شانه هایم لرزیده است ،من هنگام گریستن مچاله شده ام،من هنگامی گریسته ام که همه می خندیدند،من هنگامی نَگریسته ام که همه گریه می کرده اند،من در یک واگن قطار که خالی بود گریسته ام،من در یک اتوبوس که آهنگ شاد می نواخت گریسته ام،من در آوای چَگور آن پیرمرد صدای گریه خود را شنیده ام،من در آن زخمه ها که بر ساز می خورد طنین هق هق خود را یافته ام،من اما هیچوقت بر مرده ای نگریسته ام بخاطر مرگش،من اما بر زندگان بسیاری گریسته ام.

من خندیده ام،من بلند خندیده ام،من بد خندیده ام،من بی خیال خندیده ام،من زهر خند زده ام،من نیشخند زده ام،من پوزخند زده ام،من در دل یک سوگواری خندیده ام،من به خودم خندیده ام،به حماقتهایم خندیده ام،من به دیگران خندیده ام،من به حماقتهاشان خندیده ام،من به انسان خندیده ام،من به دنیا خندیده ام،من به خدا خندیده ام،من به بودن خندیده ام،من بی دلیل خندیده ام،من برای اینکه دیگران بخندند خندیده ام،من برای اینکه دیگران بگریند خندیده ام،من برای اینکه دیگران ببینند خندیده ام،من برای اینکه دیگران نفهمند خندیده ام.

من فریاد زده ام،من در جاهایی فریاد زده ام که می گفتند باید سکوت کرد،من در جاهایی فریاد نزدم که همه نعره سر داده اند،من در جاهایی فریاد زده ام که فریاد نشانه عصبیت بوده،من در جاهایی فریاد زده ام که سکوت خیانت بوده،من در جاهایی فریاد زده ام که بسیاری خواب بوده اند،من در جاهایی خوابیده ام که بسیاری فریاد زده اند،من در درون فریاد زده ام،من پنجه بر دیوار روح ساییده ام،من سر بر دیواره قلب کوفته ام،من زخمی شده ام،من خونریزی داشته ام،من در جاهایی زخمی شده ام که بقیه برای درمان می روند،من در شفاخانه انبوهه زخمی شده ام،من در بستر نرم انبوهگی خراش برداشته ام،من مُسَکِن هرزگی خورده ام و سر درد گرفته ام،من اما در سلاخ خانه انبوهه شفا یافته ام،من آنجا که آنها دق می کنند و می میرند سر دردم آرام گرفته است.

من جاه طلب بوده ام،من خودخواه بوده ام،من مغرور بوده ام،من سرسخت بو ده ام،من لجوج بوده ام،من اشتباه کرده ام،من خطا رفته ام،من نادرست قضاوت کرده ام،من نادرست قضاوت شده ام،من اما انسان بوده ام،من به چارچوب فکری خویش پایبند بوده ام،من اندیشیده ام،من نشخوار نکرده ام،من احمق نبوده ام،من کوتوله نمانده ام،من درجا نزده ام،من میان گله بوده ام،من اما با گله نبوده ام،من عادت را نفی کرده ام،من عادت را پس زده ام،من رفته ام،من ساکن نبوده ام،من مرداب نبوده ام،من اما بارها به مرداب ریخته ام،من اما باز جاری شده ام،من رفته ام،من رسیده ام،من نرسیده ام،من نتوانسته ام که برسم،من نخواسته ام که برسم.

من در رنج آفریده شده ام،من جایی خواندم که نوشته بود مرا در رنج آفریده ،من اما قبل از آن هم حس کرده بودم این را،من زندگی را زیبا نیافته ام،من زندگی را زشت ننگاشته ام،من آنرا هیچ یافته ام اما پوچ نه! من می دانم که هیچ همچون پوچ عالی نیست.

من همیشه اینجا بوده ام،من همیشه از پشت این قاب نگاه دنیا را دیده ام،من تمام سنگینی وجودم را پشت دو چشم یافته ام،من اما من را ادراک کرده ام،من بسوی خویشتن خویش گام برداشته ام.

من اندیشیده ام پس لابد بوده ام، من، من نبوده ام پس اندیشیده ام، من برای بوده شدن اندیشیده ام ،من برای من شدن اندیشیده ام،من برای من شدن من را نفی کرده ام،من بودنم بدون اندیشیدن معنا ندارد،من اندیشه ام متضمن بودنم است. ،من آنگاه که نیاندیشیده ام نبوده ام.من برای پیوستن به ابدیت اندیشیده ام.من ابدیت را در اندیشیدن یافته ام.

۱۳۸۲ دی ۱۱, پنجشنبه

زلزله

نه پتو فرستاده ام نه لباس،نه کنسرو و نه چراغ.گرانبهاترین داشته ام را نثار کرده ام:اشک.

گرچه می دانم شما را دردی درمان نمی کند،می دانم که این روزها خودتان سراپا دردید و اشک،می دانم ولی تنها اشک ریخته ام،زجه زده ام،می دانم که هیچتان بکار نمی آید،ولی پتو می آورند،کنسرو و لباس هم می رسد،آقا هم می آید،مردک همیشه خندان هم همینطور،من اما اینروزها تنها اشک می ریزم.

راستی خیالتان راحت!سگ از بلژیک آورده اند،دستگاههایی هم از اسپانیا که زنده گان را از زیر آوار شناسایی می کند،از آمریکا هم نیرو فرستاده اند،پاپ هم برایتان دعا می خواند،به پیشگاه امام زمان هم تسلیت فرستاده اند رنگ و ورانگ،آقایان از اینور و آنور پیام فرستاده اند.من اما تنها اشک ریخته ام،زار زده ام،

می دانم که مردن تدریجی در زیر آوار با بدنی دردآلود شاید بدترین نوع مرگ است و می دانم بیرون کشیدن جسد عزیزان خود بدست خود بدترین زندگی،من اما تنها اشک ریخته ام،من اما پشت دوربین فیلمبرداری یا جلوی جمع نبودم آنوقت،من در تاریکی اتاق اشک ریختم و حسی داشتم یک هزارم حس شما.

خیلی ها کمک کرده اند،خیلی ها که خود آوارند،خود پیام آور ویرانی اند.آنها که خود طاق زندگی بر سرمان خراب کرده اند،آنها با مغزهای کوچکشان فقط فاجعه را در سطح می بینند،آنان که به دست خویش ما را زنده بگور می کنند.آنها که تنها تکانهای گنده بیدارشان می کند،آنها که تنها مرگهای بالای هزار را مرگ می دانند.

قطره چکانها هم بکار افتاده!(صبر کنید...آهان...یک کم اینورتر...آماده؟یک کم راست تر...حاضر؟...بچکانید{تیک دوربین}...)

ما هم روزی دفن می شویم،منتظر هستم آنروز را تا بازهم به پیشگاه امام زمان تسلیت بفرستند،تا باز هم از بلژیک و سوئیس و آمریکا کمک بیاورند،تا بازهم پاپ برایمان دعا کند،آقا هم همینجا هست.خواهد گفت که یاد ما در خاطر همه می ماند برای ابد ولی خدا را،می ماند ؟

اینجا هم روزی زلزله خواهد آمد،همه جا ویران خواهد شد،و باز هم یا در زیر آوار باید گریست یا بر جنازه عزیزی.هیچکس بعد از فاجعه بم نخواهد اندیشید ،هیچکس به فکر ریشه کن کردن درد نخواهد بود،ایرانی فقط جنازه کشی خوب می داند،عمری خاک کرده و نوحه خوانده،زجه زده و خاک بر سر ریخته،بر گور عزیزترین چیزهایش ماتم زده فاتحه خوانده،ایرانی به مرده ها کمک های شایانی کرده،آنقدر که به فکر مرده ها بوده زندگان را درنیافته است.

پتوهایتان را جمع کنید،کنسروها را ذخیره کنید،چراغها را آماده کنید،عزیزانتان را خوب بنگرید،اینجا هم روزی ویران خواهد شد،از اینهم ویرانتر و همه اشک خواهند ریخت،از این هم بیشتر.