۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

جای دیگر


حواسش خیلی وقت ها پرت بود.پیش ِ تو و چیزی که می گفتی یا ازش می خواستی نبود. نه اینکه بگویم بی تفاوت بود، نه! درست تر شاید این باشد که بگویم حواسش "جای دیگر" بود. نه اینکه من از طریقه انجام دادن فلان چیز بگویم و او حواسش به تلویزیون باشد یا به فکر حرف فلان بابا، نه! حواسش را گویی پرت می کرد جایی. جایی که دور بماند از ازدحام ِ ملال آور، و یا گاه اضطراب آور ِ جزئیات بی مورد ِ زندگی.  و دلیل اینکه بیشتر وقت ها در این حالت بود، این بود که به درستی، و به رسم پختگی که داشت، دریافته بود که بیشتر جزئیاتِ زندگی بی مورد اند، اتلاف وقت اند، اداها و آداب هایی بی  جا.

وقتی حواسش به حرفی که می زدم نبود، به چیزی که شاید بارها قبلا گفته بودم، و کارها را جور دیگری انجام می داد، و یا حرفهایم را جور دیگری به من تحویل می داد، برمی آشفتم. گاهی تند خویی می کردم. همیشه لبخند می زد، خیلی آرام، سرش را تکان می داد که یعنی فهمیدم.

هنوز هم نمی دانم حواسش را کجاهاست که می برد، مثل آن ناکجایی است که سهراب می گوید، که در آن سایه نارونی تا ابدیت جاریست.

این را امروز نوشتم، بعد از اینکه نامه پیِر رسید. موعد بازخواندنش دوست ندارم که هیچوقت برسد.


۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

Wish you were here

مست نوشت دوست داشتم  که باشد برادر، بی کنار امن دوست اما دیگر گویی مجال مستی جانانه نیست.

چیزی اگر به نام زندگی وجود داشته باشد، افشره ای بود که من و تو در جام لحظه های ناب فشردیم. بزرگ  و شگرف اگر لایق نامیدن بود، لحظه هایی بود که بی دریغ گذشت و خیالی بود که بر بام به رقص درآوردیم، پاره های بود که گرد هم آوردیم و جرعه هایی که بر خاک ریختیم، و قرمزی ِ خونی که بر نیش کشیدیم. خوش اگر بود ایامی بود که طی شد بی تمنای امتدادی در آینده، که لحظه را زیستیم و هرگونه خیال خام آینده را تسخر زدیم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

نوشتن

به عقب که بر می گردم، به اولین بارهایی که شروع به نوشتن کردم، به گنگی به یاد می آورم که گویی این نوشتن همزمانی معنی داری داشت با اعتراض کردن به چیزهایی دور و برم. ناسازگاری با چیزهایی که عرصه را برایم تنگ می کرد. نوشته هایم گویی کم کم بالغ می شدند، اعتراضها در ابتدا بسیار عینی بودند: از کنکور گرفته تا محدودیت در رابطه با معشوقه ام، از توقیف فیلم مورد علاقه ام گرفته تا بسیاری از جریانات سیاسی آن روزها، همه  و همه خوراکهایی بودند برای نوشته هایم. وارد دانشگاه که شدم، اعتراضها درونی تر می شدند و از دنیای بیرون به درون هجوم می آوردند. عرصه هایی که روز به روز تنگ تر می شدند دیگر محدود به دنیای خارج نبودند.
طی همان روزها بود که "ژکان" را شروع کردم، و نوشتم "ژکیدن سرگذشت حرفهای نگفته است،سرگذشت تنهایی در میان انبوه انسانها که چاره ای نمی گذارد جز ژکیدن، سرگذشت فریادهایی است که بیرون نیامده در گلو خفه کرده ای یا کرده اند،ژکیدن یعنی اضمحلال فریاد،یعنی از بین رفتن این تک صدای درون خسته من". گاهی خشم بود که از لابه لای کلمه ها بیرون می زد، خشمی که شاید ناشی از باوری گنگ به ایده عدالت بود، و قضاوتهای که بر اساس این باور شکل می گرفت. گاهی درد بود و ناراحتی که در میان کلمه ها می پیچید، احساس غربت بود و تمنای قربت. به یاد ندارم نوشته ای را که این جان مایه اعتراض را همراه نداشت جز یک نوشته که در گاه مستی نوشتم و همه رقص بود و سرخوشی عارفانه ای که آن هم کم کم از گاههای مستی ام رخت بست. به "حنظلی" که آمدم تلخی دیگر چاشنی اکثر نوشته هایم بود. در ژکان اعتراض ها هنوز عینی تر بودند و نزدیکتر به روزمره گی های زندگی و روابط پیرامون، در حنظلی چاشته نوشته ها اما بیشتر تلخی بود که مدتها بود خودش را تحمیل می کرد و می رفت که به نوعی واقعیت اگزیستانسیال تبدیل شود، از حد مشاهده ها فراتر می رفت و به دغدغه ای وجودی تبدیل شده بود. همان روزها بود که با مولانا کلنجار می رفتم و مدام به چاه حافظ می افتادم. به جادوی ادبیات آمریکای لاتین پناه می بردم و خودم را با "گرگ بیابان" هسه می یافتم و "بیگانه" کامو.
نوشتن برایم ساده نیست دیگر. دلیل اصلی اش وقتی خودم را کنکاش می کنم به نظرم ناشی از دو چیز است: یکی اینکه نوشتن هیچگاه برایم ارادی نبوده. اینطور نبوده که بنشینم و به موضوعی فکر کنم و آرام آرام بنویسم. نوشتن همیشه برایم حاصل لحظه های جنون آمیزی بوده که چیزی درگیرم می کند، دچارم می کند. برخی از این لحظه ها تبدیل به تصویر می شوند، برخی به زبان می آیند و برخی در ذهنم چنان جاری می شوند که تنها راه زیست کردنشان برایم نوشتن است. این حالتهای مالیخولیایی و جنون آمیز، به نوعی برایم معیاری از سلامتی وجودی ام بوده اند که بی شک بعد از ترک ایران بدلایلی که برای خودم اکثرا واضح اند به شدت کاهش پیدا کرده است. زندگی در ینگه دنیا، در یکی از به اصطلاح بهترین شهرهای دنیا، به همان دلیل صفت "بهترین"، خالی از آفت نبوده. بهترین شهر دنیا جایی است که همه برچسب بهترین را به لطف بهترین بودن شهرشان یدک می کشند، و لذا "تر شدنی " دیگر مجال بروز نمی یابد.  این روند مسخ شدن تدریجی، که شاید مفهومی بسیار کلیشه ای اما برای من بسیار عینی است، به لطف مکانیسم هایی که همچنان در من باقی مانده برای من کمی طولانی شده گویی. هنوز برخی از علائم بیماری های پیشین در من باقی است و این کشمکش همچنان پابرجا.
دلیل دومش برایم قابل شرح نیست، هنوز برایش واژه های خوبی سراغ ندارم که بتوانم تصویرش کنم. اعتقادم اما به نوشتن هنوز سخت پا برجاست. نوشتن هنوز رمقی می دهد که نفسی تازه کنم. نفس تازه شده را اما باید بهتر از اینها خرجش کنم. 
نوشتن دوباره به این شکل برام حکم راه رفتن دوباره آدمی رو دارد که مدتها فلج بوده و امکان راه رفتن نداشته، خیال تمام جاهایی که می تونسته بره و کارهایی که می تونسته بکنه اما همیشه باهاش بوده در این مدت. حالا که به طریقی امکان راه رفتن دوباره پیش اومده، مطمئنا زمانی طول خواهد کشید که همچون قبل گام برداشت. شاید هم هیچوقت نشه مثل قبل گام برداشت، خیال همه اون راههای نرفته و کارهای نکرده باید دید که با این پاها چه می کنه. پاها گرچه همون پاهای قدیمی اند، اما خیال کارهای جدید دارند.


۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

Christmas Party

چیزی بی شک از خصلتهای متعارف انسانی در من دچار نقصان است. این تجربه ای است که بارها و بارها تکرار شده و گرچه از اولین باری که رخ داده تا اکنون چیزهای بسیاری در من تغییر کرده اما این حس مالیخولیایی همچنان به قوت روز اول یا شاید حتی به شدت بیشتری در من جریان دارد. گاه هایی که بیشتر از همیشه حس خارج بودن از جریان می کنم، حسی که آزاردهنده که نه اما به شدت هشداردهنده است، گاههایی که به شدت نیاز به تنهایی شخصی ام دارم، گاههایی است که دیگران را بطور معمول از لذت و خوشی داشتن جمع و تفریح و موسیقی و رقص و همدم سرشار می کند، و من آرام آرام تهی می شوم، صبرم کم می شود و بدنم آرام آرام کرخت می شود. یا به خنده های هیستریک ترسناکی که معنای بیرونی اش برای مخاطبم ظاهری متضاد دارد پناه می برم یا پیاله ای که همه را واگذار فراموشی و سرخوشی مستانه ای کنم که در حال هشیاری در تقلید نقشش به شدت ناتوان ام.

خصلتهای بسیاری در من هست که هیچگاه نمی دانم آینده چگونه نقشی بر آنها می گذارد، و درنظر گرفتن امکان تغییرشان برایم کاری دشوار نیست، اما بعد از بارهای متعدد تجربه این حس جنونی که همیشه اتفاقا در گاههای خوشی های اینگونه به سراغم می آید، تقریبا باور دارم که توانایی زیستن این جنبه از زندگی متعارف انسانی را ندارم، که در احساس هرگونه خوشی در چنین گاههایی نا تنها عاجزم که حتی تمنایی کوچک برای احیای این حس ندارم. در چنین گاههایی تنها به اتاقم فکر می کنم، به موسیقی که باید در خود جاری کنم تا همه سختی هایم را بزداید، و نگاه می کنم. نگاهم اما بر روی رقص زیبای فلان بانو نمی افتد نمی دانم چرا، یا روی چهره خوش تیپ فلان آقا. نگاهم از روی همه این تصویرها سر می خورد روی چهره دخترکی که لیوانها و بشقابها را روی هم می گذارد، که ریخت و پاشهای ما را جمع می کند. نمی دانم از این شادی و خوشی فراگیر و مهیج چرا چیزی به او رخنه نمی کند که نگاهش اینچنین مات مانده. 

به نورهای رنگارنگی که روی زمین براق انعکاس داشتند نگاه می کردم، دوستی بعدا گفت که فلانی زیر همین نورهای رنگارنگ به نظرش چقدر جذاب آمده، و من فکر کردم که دقیقا در همان لحظه ای که او برایم تعریف کرده من هم فلانی را نگاه می کرده ام و چقدر نگاهش برایم خالی از چیزی بود که زمانی گمان کرده بودم هست، و چقدر فلانی برایم غیر جذاب آمده. من اما گویی درگیر سوژه نگاه غیر انسانی اش بوده ام و او درگیر ابژه صورتش.

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

فوتبال


پیش نویس: لابه لای پوشه های خاک نخورده و صاف الکترونیکی بود، باشد اینجا تا عزمی جزم شود و بروم خانه جدید به زودی
.


کمتر پدیده ای را همچون ورزش و بالاخص فوتبال سراغ دارم که اینگونه طیف هایی با زمینه هایی گاه بسیار متفاوت را بدین سان شیفته و مجذوب سازد. به عنوان مثال در عرصه سینما یا موسیقی، تقریبا افراد با توجه به زمینه های مختلف و نگرشهای خاص خود انتخابهای مختلفی نیز دارند. جنبه ای از فوتبال که اینگونه افراد گوناگون و متفاوت را شیفته خود می سازد قواعد و سیستمی است که بر این بازی حاکم است، از طرفی یک هارمونی ِ بسیار جالب میان تواناییهای فردی و جمعی که در چارچوب ِ مجموعه ای از قوانین که بسیار محکم و جدی هستند شکل گرفته است،و نکته مهم در این است که این قوانین هیچگاه محدود کننده جذابیت های بازی و خلاقیت های بازیکنان و نتیجه بازی نیستند،درست مانند جبر ِ زمان و مکان و هستی نسبت به زندگی انسانها که هیچگاه ناقض اراده و شگفتیهای آدمی و لحظات ناب و جذاب نمی باشد. فوتبال مرز ِ هماهنگی و تعامل میان ِ توانایی ِ فرد و جمع است و در این میان هیچ کدام بدون دیگری قادر به نیل به هدف (Goal) نیستند، تنها آنگاه که این هماهنگی در حد مناسب خویش برقرار شود رسیدن به این هدف میسر خواهد بود. ایده های فوتبال بسیار شبیه زندگی ِ روزمره انسان است و از این رو در کنار تمامی این عناصر ،همواره عنصر ِ شانس یا بد شانسی، و یا قضاوت اشتباه و مغرضانه نیز وجود دارند و بدین سان همیشه هم حق به حقدار نمی رسد، اما از آنجا که همواره هزاران و یا شاید میلیونها نفر تماشاگر حاضر در صحنه وجود دارند لذا چیزی که بیشتر در فوتبال اهمیت دارد یک بازی زیبا است تا یک برد پرگل، مسیر نیل ِ به هدف است تا هدف. شاید در عرصه اعداد و ارقام و تابلوها و کاپ ها و لقب ها این عناصر قضاوت و شانس نقش داشته باشند و تنها تعداد گلهای زده و خورده مهم باشند و تیمی را بر تیمی برتری دهند اما همواره تماشاگران بدور از این عناصر و القاب به زیباییها،تواناییها و خلاقیت ها می نگرند و بر این اساس تیمها و بازیکنانشان را قدر می نهند، و این است نکته ی ظریف و مثبتی که فوتبال را از زندگی ِ روزمره آدمیان زیباتر،جذاب تر و عادلانه تر می سازد: جایی که سنجه ها و نگاهها همگی خیره به میدان حضور دارند و تنها بر اساس تواناییها و خلاقیت ها و اخلاقیات ارزش گذاری می کنند، نه حرکات ِ فردی ِ تکنیکی و دریبل ها و تکرویهای محض را می پسندند و نه یک بازی ِ جمعی ِ تهی از خلاقیت های فردی را، و حتی اعجوبه ای مانند مارادونا بدلیل عدم پایبندی به اخلاقیات و ارزشهای انسانی با تمام ویژگیهای استثنایی اش از جایگاهش به زیر کشیده می شود.در میدان ِ فوتبال و از دید فوتبال دوستان چندان مهم نیست حتی اگر خدای ِ بازی (داور) و رسولانش(کمک داوران) و عناصر شانس و اقبال (دیرک دروازه و برخوردهای تصادفی) نتیجه ای دیگر رقم بزنند، آنچه مهم است یک بازی ِ فوتبال زیباست. نکته بسیار جالب و برتری دیگر در خصوص فوتبال نسبت به زندگی ِ روزمره انسانی وابستگی کم آن به مسائل اقتصادی و مالی و قدرت است. در عرصه فوتبال ثروت و فقر و قدرت سیاسی کشورها چندان تعیین کننده نیست ، چیزی که در این میان مهم است تواناییها و تکنیک های فردی در کنار عشق و علاقه بازیکنان است( که تا حدی اکتسابی و تا حدی ذاتی است) که باید در اختیار یک کار ِ گروهی و تیمی درآید،و آنچه در این میان بسیار واضح است این است که ظهور این تواناییها نیاز به سرمایه و ثروت چندانی ندارد و همانگونه که می بینیم کشورهایی بسیار فقیر و کم درآمد نظیر برزیل و آرژانتین در عرصه فوتبال بسیار خوش درخشیده اند در حالیکه ابرقدرت دنیا، ایالات متحده ، با تمام سرمایه و قدرتش هنوز نتوانسته ازپس این مسئله برآید. بدین ترتیب وجود این جنبه های ظریف و زیبا در فوتبال باعث می شود که اینگونه به ورزشی پرطرفدار و جذاب تبدیل شود. ایده های فوتبال به گونه ای همچون ایده های زندگی ِ انسانها هستند اما وجود جنبه هایی بسیار جالب و ظریف باعث می شود که حتی برخی جنبه های منفی و ناعادلانه زندگی نیز در آن حذف شود و بدین سان زیبایی و جذابیت بیشتری یابد. فوتبال شاید به نوعی ایده های یک زندگی ِ ایده آل را برای انسانها به همراه دارد، ایده ها و ویژگیهای یک زندگی که همه انسانها آرزوی آنرا دارند.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

قضاوت

پیش نویس: در عالم خدا، هیچ چیز صعب تر از تحمل مُحال نیست. مثلا تو کتابی خوانده باشی و تصحیح و درست و معرب کرده، یکی پهلوی تو نشسته است و آن کتاب را کژ می خواند. هیچ توانی آنرا تحمل کردن؟ ممکن نیست. و اگر آنرا نخوانده باشی، تو را تفاوت نکند – اگر خواهی کژ خواند و اگر راست، چون تو کژ 
از راست تمیز نکرده ای ( مقالات مولانا – فیه ما فیه)

قضاوت دیگری را، در گاههایی که بلند است و جدی، در گاههایی که گزنده است و نشانه رونده، در گاههایی که پرسشگر است و ویران کننده شماتت می کنند. توجیهات بسیار مشابه اند: انسان بزرگوار کسی است که قضاوت نکند، کسی است که دیگران را آنطور که هستند بپذیرد، زیرا که صحبت همه از تفاوت است و هیچ ایده ای بر ایده دیگر برتری ندارد. که درست و غلط، زیبنده و نازیبنده، سطحی و غیرسطحی، اصیل و قلابی، شگرف و محقر، همه نسبی اند.که انسانها آزادند و باید به این آزادی احترام گذاشت چراکه همه ما به دنبال دموکراسی هستیم و آزاد اندیشی.

قضاوت نکردن این مدعیان آزاد اندیشی و نسبی گرایی اما آیا حاصل پختگی این ایده است؟ حاصل مشاهده کردن و دریافتن تفاوتها و آنگاه کام برگرفتن به حکم اینکه انسانها تنها متفاوتند؟و یا حاصل کاهلی نگاه پرسشگر است؟ حاصل کژی و بی بضاعتی سنجه هایی که همه چیز را یکسان می سنجند و عقیم از طرح تردیدی که پرسش از چرایی می کند، به سهولت و ایمنی خنثی بودن و سهل انگاشتن پناه می برد، به تصویر اغواکننده انسان ِ متمدنی که پذیرا است و کسی را نمی رنجاند، و به همه چیز به دیده احترام می نگرد. اما حتی این انسانهای متمدن ِ پذیرا هم در بزنگاههایی عنان از کف می دهند، و این سوال در تمنای پاسخ می ماند که آیا پیشتر هم می دیدند و دم در می کشیدند؟ و یا اینک که شکافها اینقدر عمیق شده اند و سهل برای دیده شدن، و تفاوت ها دایره اعتقاد و باورهای مقدسشان را به آشوب می کشند، دیگر گاه گاهِ خاموش نشستن نیست که اینک جهادی بزرگ در راه است؟!

قضاوت کردن برای من به نوعی متهورانه است، چراکه در جریان قضاوت، اندیشه قضاوت کننده هم از گزند گی و پویایی مصون نمی ماند. به چالش کشیدن نگرشی بدون به چالش کشیده شدن قضاوت کننده ممکن نیست (مگر آنکه غرولند کردنهای خاله زنکی و دخترانه را هم در زمره قضاوت کردن جمع بزنیم). البته این پویایی و گزندگی شاید تنومندی این را ندارد که اندیشه قضاوت کننده را همچون برسازه ی ِگفتگویی دو سویه آبستن کند، و گرچه قضاوت کننده در مقام تبیین، به قول لکان نسبت به حقیقت میل پنهان خویش ناآگاه است، اما فی الواقع این فقدان شناخت که برسازنده سوژه است به نوعی به بازشناخت و نقد درونی ایده قضاوت منتهی می شود.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

عکس






عکس از حنظلی

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

نوشتن (هم) یعنی انزوا


توی استودیوی رادیویی ِ کوچک و دنج دانشگاه نشسته بودم. قرار بود یک ساعت موزیک پخش کنم و چیزی آماده نکرده بودم. گفتم به خودم که می رم و از روی یوتیوب بصورت زنده پخش می کنم، همینطور که داره یکی پخش می شه می گردم و آهنگ بعدی رو پیدا می کنم، انقدر کارهای خوب توی ذهنم بود که بتونم این کار رو برای چند ساعت ادامه بدم. همینطور که داشت یه کار از نامجو پخش می شد یه ویدئو پیدا کردم از شاملو: یک مصاحبه کوتاه. یک جا مصاحبه کننده از شاملو می پرسه چی شد که شعر رو انتخاب کردی؟ شاملو در پاسخ جمله ای گفت که انتهاش مثل پتک تو سرم صدا داد. جمله این بود: من توی خانواده ای به دنیا اومدم که به شدت تنهایی کشیدم به دلیل اینکه هیچ هم سخنی نداشتم، حتی در عالم بچه گی در عوالم نمی دونم پنج و شیش و هفت و ده سالگی من هیچ هم سخنی نداشتم، هیچ هم ذائقه ای نداشتم و در نتیجه سوال می گردم بی جواب می موند، حرف می زدم بدون شنونده می موند. خب ما باید با خودمون حرف بزنیم وقتی هیچ هم زبانی گیر نمی یاریم، هیچ هم سخنی، همدلی، همراهی، هم ذائقه ای گیر نمی یاریم ناچار می شیم با خودمون حرف بزنیم، یعنی اولین قدمها رو به طرف جنون بر می داریم.

مصاحبه کننده میگه: ولی جنون مقدسیه !

شاملو میگه: خب ممکنه مقدس باشه و ممکن هم هست کاملا منحرف کننده باشه و سر از دارالمجانین درآوردنده!

آهنگ نامجو تمام شده بود و من خیره به مونیتور کامپیوتر خشکم زده بود. بعضی واژه ها گویی از جنس چیزی دیگه است، چیزی رو در درونت لمس می کنه و می گذره، یک اشاره کوچک که تنهات می ذاره با هجوم هزار تصویر و فکر و خاطره، اسم این حالت رو گذاشتم "دچار شدن".

نوشتن برای من حاصل همون گام زدن به سمت جنونه، جنونی که هنوز نمی دونم مقدسه یا سر از دارالمجانین در آورنده. شاید هم مقدس و سر از دارالمجانین در آورنده!

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

مستاصل

پیش نویس:
هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش...
چون احوال عاشقان نویسم نشاید،
چون احوال عاقلان نویسم نشاید،
هرچه نویسم هم نشاید،
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید،
و اگر گویم نشاید،
و اگر خاموش گردم هم نشاید
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید...

رساله عشق / عین القضاة

حالم بد بود، همه چیزهایی که با هم به هم می گفتیم، که صحبت می کردیم اما گویی از پیش توافق کرده باشیم که بگوییم، همه اش در ذهنم بود، گوشه ای آرام کز کرده بود، در همان فراموشخانه سترگی که اگر نبود تا بحال شاید جنون از پا در می آوردم. آرام آرام به نهایتی دهشتناک میل می کردیم. شاید کمتر از نیم ساعت طول کشید. پیامبری بدشگون در من حلول می کرد، پیامبری که پیامش همه سراسر بی ایمانی بود.

دست هایم رعشه داشت، کمتر خودم را اینگونه مستاصل یافته بودم. دلیلش این بود: اینبار خودم با صدای بلند برای خودم فاش می کردم، آرام آرام خودم را به انتها می کشیدم. اینبار دیگرانی نبودند که ناخواسته برایم صحنه ای بسازند یا موقعیتی که دچارم کند، که یادم بیاورد دوباره، که حس تهوع بیاید و بی تابم کند. مواجهه ای نبود دیگر، نمی شد تلخ خند زد، نمی شد تندی کرد، نمی شد فریاد زد، نمی شد متهم کرد یا متهم شد، نمی شد برافروخته شد، بلند شد و ترک کرد. تیری نبود که بگسترانی تا شاید حتی به خیالی واهی سرحداتت را کمی پس بگیری.

شطرنج خودم بود با خودم، با مهره هایی که همه سیاه بودند، و پیاده. بازی مشخص بود، چون پایان یافته بود، چون که آغازی نداشت! آغاز و پایان وقتی معنا دارند که طرحی در میان باشد، طرحی که سمت و سویی داشته باشد. سمت و سو وقتی معنا دارند که معیاری باشد، که بشود بر اساس اش جهت تعریف کرد، هرچند نسبی، هرچند انتزاعی.

در گستره ای که همه پیاده اند، یک رنگ اند، رژه می روند، عبور می کنند، می گذرند، تنها چیزی که پایان می یابد، که از معنا تهی می شود، معنایی که گستره تعریفش می کند، دیوانه ای است که در پی در انداختن طرحی است. اینها خب هیچکدام که کشف جدیدی نبود! کشف جدید این بود: اینها وقتی مشاهده می شوند، وقتی تحمیل می شوند، وقتی ابراز می شوند، حسی از رویارویی هست، حسی از حرکت، حسی از رفتن و نرسیدن، حسی تلخ اما گوارا. معنایی هست که فرای گستره تعریف می شود، فرای بودنی که مشاهده می کنی، فرای بودنی که تحمیل می کند. اما وقتی خودت، با خودت، از خودت، به خودت می گویی، با صدایی بلند، آنوقت حسی هست که مثل هیچکدام از حس های بالا نیست، حسی که نمی توان گفت چه هست، می توان گفت که چه نیست! حسی که با من بود آن شب، تا وقتی که پلکهایم سنگین شدند، و آرام آرام غلتید در کنجی دوباره از همان فراموشخانه سترگ، تا باز گاه گاهی سرک بکشد، همانند امشب.

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

گرگ بیابان

یادش بخیر، کتاب فروشی فردوسی، میدان تجریش:

*امروز می خواهم چیزی را با تو در میان بگذارم،چیزی که مدتهاست که می دانم و تو هم می دانی و شاید هنوز آنرا به خودت نگفته باشی.حالا آنچه را از خود و تو و سرنوشتمان می دانم می گویم.تو،هاری،برای خود هنرمند و متفکر بوده ای،مردی بوده ای سرشار از شادی و ایمان،هیچگاه از جد و تلاش در راه رسیدن و وصول بآنچه بزرگ و لایزال است باز نایستاده ای و بآنچه نیمه زیبا و حقیر است دلخوش و خرسند نگردیده ای،اما هرچه بیشتر زندگی تو را بیدار کرده و بخود آورده است،به این احتیاج تو بیشتر افزوده شده است و تو بیش از پیش اسیر پنجه مصائب ،بیمها و ناامیدیها شده ای و هرچه را روزگاری بعنوان چیزی زیبا و مقدس می شناخته ای،دوست داشته ای و پرستیده ای،ایمان و اعتقاد تو بانسان و بتقدیر و سرنوشت عالی ما، همه اینها ذره ای به کارت نیامده،از ارزش و منزلت افتاده و خرد و نابود شده است.اعتقاد و ایمان تو برای تنفس ،هوای لازم را در دسترس نداشت و خفه شدن نیز مرگی سخت وحشتناک است.درست است هاری؟سرنوشت تو این نیست؟
تو تصویری از زندگی در ذهن داشته ای،ایمانی داشته ای،تقاضایی داشته ای،تو آماده اقدام کردن،رنج کشیدن و فداکاری بودی و آنوقت بتدریج متوجه شدی که دنیا از تو اقدام و فداکاری و از این قبیل چیزها توقع ندارد،فهمیدی که زندگی منظومه ای حماسی و قهرمانی نیست که جولانگاه پهلوانان باشد،بلکه عبارت است از اتاق مرفه خاص بورژواها که انسان در آن به خوردن و نوشیدن ،قهوه و ورق بازی و موسیقی که از رادیو پخش می شود باید رضایت دهد و صدایش در نیاید.و هرکس که در جستجوی چیز دیگری باشد و برای کار دیگری ساخته شده باشدیعنی آنچه قهرنانی است،آنچه زیباست،کسی که شاعران بزرگ را می ستاید و دل در مقدسین می بندد دیوانه است،مجنون است و به دن کیشوت نجیب زاده می ماند...
بر من به اندازه کافی ستم رفته است،وضع من بدین منوال بوده است.تا مدتی تسکین و تسلی نمی یافتم و روزگار درازی گناه و نقیصه را در خود می جستم و با خود فکر می کردم که بالاخره باید حق با زندگی باشد و اگر زندگی رویاهای شیرین مرا به باد استهزا گرفته است،پس ناگزیر باید گفت گه رویاهای من ابلهانه و بر خلاف حق بوده است.اما این افکار مفید فایده نبود و چون من دارای چشم و گوش دقیقی بودم و قدری کنجکاوی داشتم دیده در دیده چیزی که به زندگی موسوم است دوختم،بتعمق در زندگی آشنایان و همسایگان پرداختم،در احوال بیش از پنجاه نفر و سرنوشت آنها باریک شدم و بعد،هاری!آشکارا دیدم:که حق با رویاهای من بوده است،همانطور که رویاهای تو نیز هزاران بار حق داشته اند،اما بار گناه بدوش زندگی،یعنی واقعیت بوده است...
ناامیدی تو نسبت به نحوه تفکر و تامل امروزی بشر،کتاب خواندن او،خانه ساختن او،آهنگ ساختن او،جشن گرفتن او و طرز تعلیم و تربیت او کاملا بر من روشن است،حق با توست گرگ بیابان،هزار بار حق با توست،ولی معهذا محکوم به نابودی هستی.تو بدرد دنیای ساده و راحت امروزی که بهیچ می سازد و به اندک رازی است؛نمی خوری.ادعای تو خیلی بیش ازاینهاست،تو در مقام قیاس با این دنیا دارای یک بعد اضافه هستی و بهمین دلیل است که این دنیا تو را تف می کند و بیرون می اندازد.کسی که بخواهد امروز زندگی کند و زندگی به کامش شیرین و دلچسب باشد حق ندارد و نباید که فردی از قبیل من و تو باشد.هرکس که بجای سر و صدای چندش آور طالب موسیقی باشد،بجای لذت جوئی ،خواهان شادی،بجای پول مشتاق روح و معنی،بجای دوندگی در طلب کار اصیل و درست و در عوض تفنن و خوشگذرانی جویای التهابی آتشین باشد،این دنیا برایش منزل و مسکن خوبی نیست...
*گرگ بیابان-اثر هرمان هسه