۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

مستاصل

پیش نویس:
هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش...
چون احوال عاشقان نویسم نشاید،
چون احوال عاقلان نویسم نشاید،
هرچه نویسم هم نشاید،
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید،
و اگر گویم نشاید،
و اگر خاموش گردم هم نشاید
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید...

رساله عشق / عین القضاة

حالم بد بود، همه چیزهایی که با هم به هم می گفتیم، که صحبت می کردیم اما گویی از پیش توافق کرده باشیم که بگوییم، همه اش در ذهنم بود، گوشه ای آرام کز کرده بود، در همان فراموشخانه سترگی که اگر نبود تا بحال شاید جنون از پا در می آوردم. آرام آرام به نهایتی دهشتناک میل می کردیم. شاید کمتر از نیم ساعت طول کشید. پیامبری بدشگون در من حلول می کرد، پیامبری که پیامش همه سراسر بی ایمانی بود.

دست هایم رعشه داشت، کمتر خودم را اینگونه مستاصل یافته بودم. دلیلش این بود: اینبار خودم با صدای بلند برای خودم فاش می کردم، آرام آرام خودم را به انتها می کشیدم. اینبار دیگرانی نبودند که ناخواسته برایم صحنه ای بسازند یا موقعیتی که دچارم کند، که یادم بیاورد دوباره، که حس تهوع بیاید و بی تابم کند. مواجهه ای نبود دیگر، نمی شد تلخ خند زد، نمی شد تندی کرد، نمی شد فریاد زد، نمی شد متهم کرد یا متهم شد، نمی شد برافروخته شد، بلند شد و ترک کرد. تیری نبود که بگسترانی تا شاید حتی به خیالی واهی سرحداتت را کمی پس بگیری.

شطرنج خودم بود با خودم، با مهره هایی که همه سیاه بودند، و پیاده. بازی مشخص بود، چون پایان یافته بود، چون که آغازی نداشت! آغاز و پایان وقتی معنا دارند که طرحی در میان باشد، طرحی که سمت و سویی داشته باشد. سمت و سو وقتی معنا دارند که معیاری باشد، که بشود بر اساس اش جهت تعریف کرد، هرچند نسبی، هرچند انتزاعی.

در گستره ای که همه پیاده اند، یک رنگ اند، رژه می روند، عبور می کنند، می گذرند، تنها چیزی که پایان می یابد، که از معنا تهی می شود، معنایی که گستره تعریفش می کند، دیوانه ای است که در پی در انداختن طرحی است. اینها خب هیچکدام که کشف جدیدی نبود! کشف جدید این بود: اینها وقتی مشاهده می شوند، وقتی تحمیل می شوند، وقتی ابراز می شوند، حسی از رویارویی هست، حسی از حرکت، حسی از رفتن و نرسیدن، حسی تلخ اما گوارا. معنایی هست که فرای گستره تعریف می شود، فرای بودنی که مشاهده می کنی، فرای بودنی که تحمیل می کند. اما وقتی خودت، با خودت، از خودت، به خودت می گویی، با صدایی بلند، آنوقت حسی هست که مثل هیچکدام از حس های بالا نیست، حسی که نمی توان گفت چه هست، می توان گفت که چه نیست! حسی که با من بود آن شب، تا وقتی که پلکهایم سنگین شدند، و آرام آرام غلتید در کنجی دوباره از همان فراموشخانه سترگ، تا باز گاه گاهی سرک بکشد، همانند امشب.

هیچ نظری موجود نیست: