۱۳۸۲ شهریور ۸, شنبه

لحظه های بزرگ

*آلنی اوجا می داند:

هرگز هیچ لحظه یی،عظیم تر از آن لحظه که می آید نیست.لحظه های بزرگ می آیند،اما به گذشته نمی روند.هیچ لحظه بزرگی متعلق به گورستان نیست.لحظه ها به ما می رسند،ما را در میان می گیرند،اندکی نزد ما درنگ می کنند،اگر لیاقت بهره گیری شرافتمندانه از آنها را داشته باشیم،طبق قانون طبیعی لحظه های بزرگ،واپس می نشینند—برای مدتها.بُزخو می کنند،تا باز،کِی.لحظه های تنومندِ پر بار و بر،نمی گذرند تا نابود شوند.آنها در ظلمت تفاخر ما—که خود رامالک آن لحظه ها می دانیم—مومیایی نمی شوند،و همچون سکه هایی عتیقه در صندوقی کهنه و بدقفل نمی مانند.آنها عقب گرد می کنند،شتابان،و در انتظار انسان لایق می مانند.

آلنی اوجا می داند:

لحظه های بزرگ،لحظه های شکوهمند،همیشه در آینده ای متصل به حال جای دارند.هرگز لحظه یی بزرگتر از آن که در آستانه در ایستاده،پا به پا می کند تا ورود کند،وجود ندارد،لحظه ای که به سوی ما می آید،به سوی ما،به امید لیاقت ما.و انسان بزرگ کسی است که قدر لحظه های به سوی حال روان را به درستی می داند،و عصاره ی لحظه های پوینده به جانب اکنون را با همت خویش می کشد تا لاجرعه فرو دهد.

لحظه های موثر،به سده های بعد تعلق ندارند،در دوردستهای آینده جاری نیستند،در غبار قرون ِ نیامده ی ناپیدا فرو نرفته اند.لحظه های بزرگ،از دور نمی آیند و به گذشته ی دور نمی روند تا در تاریخ،معطل و بلا تکلیف بمانند.آلنی اوجا می گوید:گوش کن،باور کن،این که سراسیمه به در می کوبد،باد نیست،آن لحظه بزرگ توست،در بگشا!

انسان،تا آن حد تشنه،و آنوقت عزیز من ای کذاب!تو می گویی صدها چشمه جوشان را به گذشته قرستاده ای؟شاید خواب دیده ای،چشمه ها به گذشته نمی روند،و تا گرما زدگان،رودخانه ها نمی گذرند.نه تو از کنار رودخانه می گذری،نه رودخانه از کنار تو.هرلحظه اراده کنی،کمی بالاتر،فقط کمی،یا به موازات تو،رودخانه ایست—در حرکت ،پر شور و غوغا.

آلنی اوجا می داند:

لحظه های عظیم،لحظه های مصرفی نیستند،به پایان رسیدنی نیستند،تاریخی نیستند.لحظه های عظیم،متعلق به رویا نیستند.می آیند،می رسند،تو را حرکت می دهند،تو را در درون خود جای می دهند،و آنگاه تو می مانی و آنچه بدست آورده ای،یا کوتاهی کرده ای و به دست نیاورده ای.

لحظه ی بزرگ،به تماشای تو نمی نشیند،و خود را نیز دفن نمی کند.می گویند«لحظه های سرنوشت».آیا هیچکس را دیده ای که سرنوشتش را در قفای خود نهاده باشد؟

لحظه های بزرگ،دختران جاهلیت نیستند که بتوان زنده به خاکشان سپرد.

آلنی اوجا خوبتر از هرکس اینرا می داند که انسان نمی تواند در گذشته ها به دنبال لحظه های بزرگ زندگی خویش بگردد،لحظه هایی که تباه شده اند ،یا به رفعت ممکن رسیده اند.نمی تواند و نباید بتواند.هیچ لحظه عظیمی از کف نرفته است،هیچ مصیبت بزرگی حادث نشده است،همانگونه که هیچ پیروزی بزرگی بدست نیامده،چراکه مصیبتهای بزرگ—آنسان که پیروزیهای بزرگ—متعلق به لحظه های بزرگند،و لحظه های بزرگ،هنوز و همیشه درپیش روی ما هستند.

*آتش بدون دود- نادر براهیمی



۱۳۸۲ مرداد ۲۹, چهارشنبه

دوستی

دوستی:

چه باید بدهد و چه باید بستاند؟چه بیافزاید و چه بکاهد؟کجا زخمه زند و کجا مرهم نهد؟کجا بخنداند و کجا بگریاند؟

دوستی نیز گویی چون متاعهای دیگر این آشفته بازار رو به زوال می رود،رو به ماکت بازی و ماکت سازی،دیگر در درون این قصرهای مجلل و زیبا،افسانه ای خوش برای روایت وجود ندارد،آدمی آمیخته شده با شتاب مدرنیته و زندگی ، دوستی را نیز چون مُسَکِنی در گاههای کوفتگی می بلعد و به خواب خوش و رویای خماری می اندیشد که بهوش بودن برای او یعنی درآمیختن با زندگی و مشکلات،مواجه شدن با واقعیات ،لذا برای او دوستی باید چیزی باشد که او را از چنین محیطی دور سازد،او را تخدیر کند و به گاهِ لذتهای سطحی برساند،دوستی باید چیزی باشد برایش برای گریز از تنهایی(ر.ک .آرشیو)،برای فرار از خود و حماقتهای خود که برای انسان همواره داشتن یک همگام(در هر مسیری)نیرویی محرک و جلوبرنده است و افسوس که آنان این نیروی محرک را در راه سقوط می خواهند نه صعود.

دوستی را به خیال خود چون گیاهی برای مصرف خود اصلاح نژاد کرده اند،آنچه مانده تنها خوشیهای زاییده دوستی است،تنها خنده ها و تمجیدها و گریزها،و اما مهمترین جنبه های آنرا،با سموم دفع حقیقت و واقعیت!از میان برداشته اند،تن پوشی بس بیقواره بر آن پوشانده اند به این خیال که برهنگیش علاج کنند که همواره به حجاب گرفتن توصیه شده اند!

آن رابطه ای که بگریاند و بسوزاند،که ویرا ن کند و از نو اندیشه ساختن بپروراند،که چشمان بی نورشان را جلایی بخشد،که قامت کاهلشان را در اثر نرمش دردناک سازد،چون هلاهل خطرناک می دانند،چون کودکانی که از نوشیدن شربت سینه،بدلیل تلخ بودنش گریزانند،و افسوس که اینان را خدایی باید چکاننده این شربت تلخ در کامشان و آنان این خدا را حتما "ابلیس" خواهند خواند و خواهند راند و برای راندنش به قبله دوست نماز خواهند برد.

و اما این دوستی آنگاه که با واژه صمیمیت (از نوع انبوهه) درآمیزد طرفه معجونی می شود چشیدنی!صمیمیت نیز از آن واژه هاست که باید در این آشفته بازار تعریف گردند،از آن مفاهیمی که به مرور زمان بدست انبوهه لوث شده،چهره اش ژرف خراشیده شده،صمیمیت نیز از آن تن پوشهای بس بیقواره که ناز شست خیاط جامعه سومی است بر عریانی تن پوشانده که اینجا همه به حجاب گرفتن توصیه شده اند،خواه گشاد و بی قواره خواه تیره و دلمرده.

صمیمیت را در کجا خواهی یافت؟در آن بالماسکه های آنچنانی که بسته به میزبان،ماسک بر چهره می نشیند و بازی آغاز می گردد،در آن هیاهوهای خنده و خوشی که چیزی از اندیشیدن و نو شدن نمی ماند،در آن بازار که همواره باید طلب کنی:این را بده!آن یکی را!این را عوض کن!و تو می دانی که با چنین ترکیبی پیش نمی روی،فرو می روی.

صمیمیت نه اینست که هرچه بخواهی طلب کنی و بگیری.صمیمیت در افکار موج می زند،چون از دهان بیرون آید سریع اکسید می شود،له می شود،به چرب زبانی و تملق و خودنمایی آغشته می گردد،با مراعاتها و تعارفهای دوستانه درمی آمیزد و این آن صمیمیتی است که ژکان از آن گریزان است،اصلا این صمیمیت یکی از همان عواملی است که فلسفه ژکیدن را پدید می آورد،یادت هست؟( ژکیدن سرگذشت حرفهای نگفته است،سرگذشت تنهایی در میان انبوه انسانها که چاره ای نمی گذارد جز ژکیدن، سرگذشت فریادهایی است که بیرون نیامده در گلو خفه کرده ای یا کرده اند)صمیمیتی که تو را در میان انبوهی،تنها می کند و اینک تویی که در درون فریاد می کشی.

صمیمیت انبوهه یعنی تکرار،تکرار لحظات با هم بودن،لحظات با هم خوش گذراندن،انبوهه هرچه بیشتر به چشمانش آید بیشتر با آن صمیمی است،و این نوزاد معیوب حاصل نطفه ای بیمارگون است:دوستی های انبوهه،دوستی های بی پایبست،دوستی های برآمده از دل معیارهایی کشکی.از آنجا که خود نمی اندیشند،اندیشدیدن را در طرف مقابل چندان به قضاوت و ارزش گذاری نمی نشینند،برایشان فقط ظاهری خوشایند،با زبانی خوشایند کافیست،و این زنجیره همچنان ادامه دارد،نطفه بیمار گون حاصل جفتی بیمار :رحمی چرکین که همان جامعه سومین است و مردی عقیم و بیمار که همان سنجه های معیوب انبوهه است.

و وای بر نوزادی که زاییده چنین شرایطی است.عجبا که این نوزاد بسیار عزیز و دردانه انبوهه است.

۱۳۸۲ مرداد ۲۰, دوشنبه

مجلس ضربت زدن

*من کجا هستم؟حقیقت من کجاست؟روزگاری ساکن شهری بودم،و اینک قرنهاست سرگشته ی بیابان خضر الیاسم!شما مرا از من گرفتید.خیالات خود را به من چسباندید.خون از شمشیرم چکاندید و سرهای دشمنان به تیغ ذوالفقارم بریدید!قلعه گیر و خندق گذار و معجزه سازم کردید!شاه مردان و شیر خدا گفتید!از زمینم به چهارم آسمانم بردید!به خدایی رساندید!پدر خاک و خون خدا خواندید!در ِ شهر علمم خواندید و از آن به درون نرفتید!شما با من چه کردید؟

وای بر آن که بردگی کند،و آنکه بردگی خواهد!وای بر آنکه نام و خون کسی را نان و آب خود کند!شما با من چه کردید؟سوگند خوردید به فرق شکافته من برای رواج سکه های قلبتان!به ذوالفقار خون چکان برای کشتن روح زندگی!و اشک ریختید برای مظلومیت من تا ساده دلان را کیسه تهی کنید!

ای طبلی از شکم ساخته،قناعت به دیگران آموختی تا خود شکم بیانباری!ای رگ گردن برآورده،گردن زدن آیین کردی که گردنت نزنند!ای بالا نشین،که حیا افکندی،دور نیست که افکنده شوی!و ای ستم بر،که در مظلومیت خویش پنهانی،تا کی ثنای ستمگر؟و تو ای سوار بر رهوار-تو بر سینه و سر زدی اگر کسی می دید،تا رکابت گیرند،و چون بر زین نشستی بر پیادگان خندیدی!ای زاده دروغ و بالیده در ریا،به شمار بارهایی که به نامم سوگند خوردی برای فریفتن خویش و دیگری و من و خدا،به همان شمار که دانستم و به رویت نیاوردم،شرمی از فردا کن که آینه روبرویت گیرند،ذوالفقار اینست نه تیغ دو دم!

آنها که خود را به من می بندند،کاش آزادم کنند از این بند!آنان که سوار بر مرکب روح ساده دلانند!آنها که لاف جنگ می زنند با دشمنان خیالی در دیارات خیالی،و هرگز نجنگیدند با دشمن راستین که در نهاد خویش می پرورند برای جنگ با حقیقت!

شما با من چه کردید؟ای شما که دوستداران منید!من کجا هستم؟بر صحنه شما حقیقت من کجاست؟حذفم می کنید به خاطر نیکیهایم. و با من،نیکیها را حذف می کنید.آری-نیکی بر صحنه شما مرده!و اگر قاتل ِ نیکمردی بودم،با سربلندی نشان می دادید!شما که دوستداران منید با من چنین می کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟

شما با من چه کردید؟بزرگم کردید برای حذفم!راستی که من انسان بودم پیش از آنکه به آسمان برین برانیدم!چنین است که صحنه ها از ابن ملجم پر است و از علی خالی!شما دوستداران که با من چنین کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟

* از نمایشنامه مجلس ضربت زدن- بهرام بیضایی

۱۳۸۲ مرداد ۱۹, یکشنبه

نهایت

من با تو از نهایت حرف می زنم،از آنجا که نفسها به شماره می افتند، ایستاده بر درگاهش مانده ای که بر زانو قرار گیری و بگریی یا خیره سر، چشم در چشم نگاهش کنی و پلک نزنی .

من با تو از نهایت درد می گویم،آری از نهایت ضعف،خود را فریب مده،اینجا تو رقم آخری،تو دشنام پست آفرینشی،تو چه در کف داری که می خواهی بر کمان قدرت بنهی؟این میانه که میدان تعقل و اندیشه نیست،اینجا آتشکده است!اندیشه سوزی که گفتم یادت هست؟اینجا اندیشه سوزی را به عبادت می نشینند،تو اینجا نه آنی که می توانستی باشی،نه آنی که یک انسان می نامند.

تو پیش نرفتی،فرو رفتی!

من با تو از نهایتی می گویم که از برابرم می گریزد،چهره ها یک به یک رنگ می بازند،بخدا می ترسم که سرآخر هیچ در مقابل نبینم،که حتی گریزشان را نیز به تماشا ننشینم. تیر در کمان نشسته،مغبون فرار غزال گریز پا را به تماشا بنشینی بهتر از تیر از پی هیچ پراندن است.

تو خرسند از این هیچی و تسخر می زنی و من در عزای این هیچم که چون بدینجا رسید؟تو پوزخند می زنی و می بالی که رهایی از قید تعلق و من ماتم زده،کز کرده ام در سوگ آن تعلقی که رهایی از برش مسرور کننده گشته است.

من با تو از نهایت می گویم و تو سر می جنبانی و می دانم که هیچ نمی فهمی،در لحظه شاید چیزی درونت را بیاشوبد،شوری پدید آید،حسی،که بیاندیشی،اما فراموشخانه ذهن انبوهه بس وسیع است،و تو را ظرفیت ترک این فراموشخانه نیست که تو راه برگزیده ای.

من با خود از نهایت سخن می گویم،من راه نهایت می پویم،نه برای رسیدن در بر نهایت،برای پوییدن راهش،که نهایت را رسیدن معنا ندارد،و رفتن و رفتن است که آنرا هویتی می بخشد.

در این میانه اما مشکلی هست،مرا نهایت درد هرلحظه بیشتر در بر می گیرد و نهایت شادی هرلحظه بیشتر از برم می گریزد،مرا آنچه زخمه می زند نهایت درد است و مرا باور ناتوان بودن برای پوییدن نهایت شادی ناگزیر به فراموشی این حس می کند و ناگزیر به سازش با چیزی که نه شروعی دارد و نه نهایتی،نه راهی دارد و نه رهرویی،یک نقطه است،جایی برای سکون،برای نرفتن به نهایت درد نه برای رفتن به نهایت لذت،اما تو باید بروی،تو را مرداب وار زیستن ممکن نیست،تو چون آنان به ماندن و پوسیدن دل نبسته ای،به تخدیر ذهن و پوییدن راهی واهی برای ارضای درونت مشغول نیستی ،تو را بی خیالی درمان این درد نمی کند،تو راه واقعیت می پویی پس همچنان نهایت درد می پویی،و می دانی که پیش نمی روی،فرو می روی!