۱۳۸۲ فروردین ۶, چهارشنبه

بهاریه

بهار آمد گل و نسرین نیاورد

نسیمی بوی فروردین نیاورد

پرستو آمد و از گل خبر نیست

چرا گل با پرستو همسفر نیست؟

چه افتاد این گلستان را چه افتاد

که آیین بهاران رفتش از یاد

چرا می نالد ابر برق در چشم

چه می گرید چنین زار از سر خشم

چرا خون می چکد از شاخه گل

چه پیش آمد؟کجا شد بانگ بلبل

چه درد است این؟چه درد است این؟چه درد است؟

که در گلزار ما این فتنه کردست؟

چرا در هر نسیمی بوی خون است؟

چرا زلف بنفشه سرنگون است؟

چرا سربرده نرگس در گریبان؟

چرا بنشسته قمری چون غریبان؟

چرا پروانگان را پر شکسته ست؟

چرا هرگوشه گرد غم نشسته ست؟

چرا مطرب نمی خواند سرودی؟

چرا ساقی نمی گوید درودی؟

چه آفت راه این هامون گرفتست؟

چه دشت است این که خاکش خون گرفتست؟

چرا خورشید فروردین فرو خفت؟

بهار آمد،گل نوروز نشکفت!

۱۳۸۱ اسفند ۲۱, چهارشنبه

مگسان بازار

*بگریز دوست من،بگریز،به تنهاییت بگریز!تورا از بانگ بزرگمردان کر و از نیش خردان زخمگین می بینم.

جنگل و خرسنگ نیک می دانند که با تو چگونه خاموش باید بود:دیگر بار همچون درختی باش که دوستش داری،همان درخت شاخه گستر که آرام و نیوشا بر دریا خم شده است.

آنجا که "تنهایی" پایان می گیرد،بازار آغاز می شود،و آنجا که بازار آغاز می شود،همچنین آغاز هیاهوی بازیگران بزرگ و وزوز مگسان زهرآگین است.

در جهان بهترین چیزها بی ارجند مگر آنکه نخست کسی آنها را به نمایش بگذارد:مردم این" نمایشگران " را<مردان بزرگ> می خوانند.

درک مردم از بزرگی،یعنی از آفرینندگی اندک است،اما رغبتی است ایشان را به نمایشگران و بازیگران چیزهای بزرگ.

جهان،گرد پایه گذاران ارزشهای نو می گردد:با گردشی ناپیدا،اما مردم و نام،گرد نمایشگران می گردد:چنین است راه و رسم جهان.

نمایشگر را روحی است،اما وجدان روحش کمتر است،او همواره به آن چیزی ایمان دارد که بدان بهتر از هزچیز دیگر دیگران را مومن می کند_مومن به خویشتن.

در نظر او وارونه کردن اثبات است و عقل کسان را دزدیدن،قانع کردن.و خون نزد او بهترین حجت است.

حقیقتی را که تنها به گوشهای حساس راه می یابد،دروغ می خواند و پوچ. براستی،او تنها به خدایانی ایمان دارد که در جهان غوغا بر پا می کنند!

پر است بازار از دلقکان باوقار،و ملت از مردان بزرگ خویش بر خویش می بالد!اینان برای او خداوندگاران این ساعتند.

اما کوتاهی ساعت بر ایشان زور می آورد و ایشان بر تو زور می آورند و از تو نیز"آری" یا "نه" می خواهند.وای،تو می خواهی کرسیت را میان"له"و"علیه"بگذاری؟

ای عاشق حقیقت،بر این مطلق خواهان زور آور رشک مورز!شاهباز حقیقت هرگز بر ساعد هیچ مطلق خواهی ننشسته است.

ازین ناگهانیان به مامن خویش بازگرد:تنها در بازار است که با "آری؟"یا"نه؟"به کسی حمله می کنند.چاههای ژرف همه آهسته تجربه می کنند:باید دیری منتظر مانندتا بدانند چه به ژرفناشان فرو افتاده است.

کارهای بزرگ همه دور از بازار و نام آوری کرده می شود.بنیانگذاران ارزشهای نو همیشه دور از بازار و نام آوری زیسته اند.

بگریز دوست من،به تنهاییت بگریز،تو را از مگسان زهر آگین زخمین می بینم.بگریز بدانجا که باد تند و خنک وزان است.

به تنهاییت بگریز!به خردان و رحم انگیزان بس نزدیک زیسته ای.از کین پنهانشان بگریز!آنان در برابر تو جز کین چیزی نیستند.

بیش از این برای راندنشان دست میاز!آنان بی شمارند و سرنوشت تو مگس تاراندن نیست.

این خردان و رحم انگیزان بی شمارند،و چه بسیار بناهای گردن فراز که قطره های باران ، گیاهان هرز آنها را از پای درآورده اند.

سنگ نیستی،با اینهمه قطره های بسیار تو را سفته اند،و هنوزهم قطره های بسیار تو را از هم خواهند شکافت و خواهند درید.

تو را از مگسان زهر آگین به ستوه می بینم و می بینم زخمهای خونآلوده را بر صد جای تنت،اما غرورت حتی نمی خواهد خشم بگیرد.

آنان با بی گناهی تمام از تو خون می طلبند.روانهای بی خونشان تشنه خون است و از این رو با بی گناهی تمام نیش می زنند.

اما تو ای ژرف،رنجت از زخمهای خرد نیز بس ژرف است،و هنوز بهبود نیافته،باز همان کرم زهر آگین بر دستت می خزد.

مغرورتر از آنی که این ریزه خواران را بکشی،اما بپای که سرنوشتت بر تافتن همه ی بیدادهای زهر آگینشان نشود!

حتی آنگاه که با ایشان مهربانی می کنی خود را خوارشده حس می کنند،و خوشرفتاریت را با بدرفتاری نهانی پاسخ می گویند.

غرور خاموشت ایشان را ناخوشایند است و هرگاه چندان فروتن باشی که سبک جلوه کنی،شاد خواهند شد.

با شناختن چیزی در کسی آن چیز را در او شعله ور می کنیم.پس از خردان برحذر باش!

در برابرت خود را کوچک حس می کنند و پستیشان در کین نهانشان به تو کورسو می زند و می تابد.

آری دوست من،تو برای همسایگان خویش همچون وجدان عذاب دهنده ای،از آنرو که شایسته ات نیستند.از اینرو از تو بیزارند و مشتاق مکیدن خون تو اند.

همسایگانت همیشه مگسان زهرآگین خواهند بود،و آنچه در تو بزرگ است،همان باید ایشان را زهزآگین تر و همواره مگسوارتر کند.

بگریز دوست من،به تنهاییت بگریز،بدانجا که بادی تند و خنک وزان است!سرنوشت تو مگس تاراندن نیست.

برگرفته از کتاب "چنین گفت زرتشت" اثر نیچه

۱۳۸۱ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

نوش

دیریست که عرصه،عرصه گفتگو نیست،عرصه شنیدن و ادراک نیست،دیریست که فقط تاخت و تاز می کنیم،چه ساده دل و خوشباورانه می نگریستم.

گفتگو؟فهم؟ادراک؟گوش؟

دیریست که این واژه ها به مسلخ خشک اندیشی و تعصب برده شده اند،دیریست که نمی گذاریم که عقلانیتمان،باورهامان هوایی بخورند،سیلان داشته باشند،گویی در مسابقه ای هستیم که نباید دستمان را رو کنیم،نباید کم بیاوریم!

روزگار مدیدی است که اندیشه هامان آنقدر در این فضای بسته تحجر بی تحرک مانده اند که از هر تلنگری می ترسیم،باید که بترسیم!این قامت شکننده که در این فضا رشد کرده تاب تلنگر ندارد،می شکند.این لیوان خالی را هرچه تلنگر بزنی چیزی جز انعکاس صدای پوچی نمی شنوی.

سالهاست که خورجین مدعا و دکان ادعا پر است ولی در ورای اینها،واقعیت چیزی دیگر می گوید،کارها و برخوردها حکایت از بینشی دگر می کنند،حکایت از راهی دگر و جهتی دگر.

دیرگاهیست که دستگاه گوارش ذهنمان قابلیت هضم اندیشه های دیگر را ندارد،سریع ترش می کند!بالا می آورد!عق می زند!رودل می کند.

مدتهاست که در حال صف آرایی هستیم،لشکرکشی،جدل و تحقیر،کوبیدن و ویرانی.

این قامت بی تحرک و کاهل اندیشه،مدتهاست که تکانی به خود نمی دهد،مدتهاست که حرکت را به رویا سپرده و لذا ناچار دست به توجیح این کاهلی می زند،کمر به قتل سیلان می بندد،شیپور جنگ بر علیه آن می نوازد.

این کاهل بزدل،سالهاست که شهامت شنیدن را از دست داده،شهامت فهمیدن را،شهامت لمس کردن را.

مدتهاست که دیگر نمی اندیشیم،نمی خوانیم،نمی بینیم بل اندیشه را چون خورجینی به خود می آویزیم،جامه ای بس گشاد و بیقواره بر این عریانی می پوشانیم،جامه دم دستی و فوری را انتظاری بیش از این نیست.هست؟

دیروقتی است که کارمان نشخوار است،سر در آخور بی خیالی و الواطی،اندیشه های کهنه و منسوخ را نشخوار می کنیم.

این خانه کهنه و این ابزار پوسیده را همان به که کالایی نو زینت نبخشد که نتنها از زشتی این منزلگاه نمی کاهد بل خود نیز در هیاهوی زشتی ها گم می گردد و زیر غبار آنان مدفون می شود.

همان به که در این بتخانه تبر از دوش برگیری که حدیث ابراهیم در این بتخانه افکار وحشتی می آفریند و آتشی برایت مهیا می سازد که گلستانی در پیش نیست که کار از معجزه گذشته است.

در اینچنین جایگاهی برای انتقال اندیشه آنقدر باید آنها را تنزل بدهی و آنقدر باید با این پتک بر سندان بکوبی که تمامش مثله می شود،له می شود،بی ارزش و خوار می شود،حتی حال خودت را نیز بهم می زند،خودت را نیز به سفلی می کشاند و اندیشه ات را نیز،هرچیز با ارزش باید خود را از معرض بده بستانهای هرزه دور نگاه دارد.

این کالا در این بازار خریداری ندارد،غیر این است با عرضه کالا در جایی که ارزشش را نمی دانند وقتت را تلف می کنی؟.غیر اینست که این چشمهای خو گرفته به تاریکی را با این تابش آزار می دهی؟

مزه نچشیده را چگونه می خواهی منتقل کنی؟راه نرفته را چگونه می خواهی که تفسیرش را بشنوی؟در این آینه زنگار گرفته و پر چین،چیزی جز چهره های کج و کوله را انتظار می کشی؟

انتظاری بیش از این نیست که اگر بود ژکیدن آغاز نمی کردیم،اصلا فلسفه ژکیدن چنانچه گفتیم چیزی جز این نیست.هست؟

۱۳۸۱ اسفند ۱۶, جمعه

بالماسکه

در این بالماسکه زندگی،در این صحنه تاتر مشوش و ابدی،ما نابازیگران عرصه زندگی عجب که درمانده ایم،چون افرادی مسخ شده متعجب از اتفاقات پیرامون،متعجب از رویکردها و برخوردها،متعجب از تفاوتی فاحش و عریان،و عجب اینکه بازیگران حرفه ای این عرصه این حالت ما را تعبیر به اجرای نقشی قوی می کنند،کاملا زنده!گویی واقعی است!چه خوب در این نقش نشسته!

و ما واپس زنان هرچه می کوشیم تا ثابت کنیم که ما بازی نمی کنیم،این همان شخصیتی است که هستیم،همان چیزی که ناشی از نگرشی خاص و جهانبینی ماست،باز درمانده از انتقال افکاریم.

صحنه،صحنه بازی است،اگر با ماسک و گریم بود که بهتر،دیگر حتی چهره اصلی نیز دگرگون می شود،از آنچه هستی خبری نیست،صحبت از آنی است که شرایط ایجاب می کند،بقول عامیانه هرآنچه بطلبد!

وای که در این بالماسکه مهیج قرار بر این باشد که داشتن ماسک را بر صورتت امتحان کنند،که آیا حقیقی است یا قلابی؟،شده حتی پوست کنی راه بیاندازند به دنبال اثبات مدعایند،مشکل اینست که وقتی شاکله فکری به هر مبنایی شکل گرفت،همه چیز در پی اثبات آن است نه ارزشیابی و ادراک آن و خوشبختانه در این عرصه هرگونه بینشی و نگرشی ظرفیت توجیه شدن دارد!

ناچار از آنجا که باید همیشه حالاتمان برایشان توجیه پذیر باشد وازآنجا که این حالات در بیشتر مواقع برایشان بسیار عجیب می نماید(مثلا حالتی نظیر بهت و ناراحتی در یک مهمانی شاد شاد و یا هجوم اشک در حال گوش سپردن به یک موسیقی یا تماشای یک فیلم،تلنگرهای کوچک اما موثر به لیوانی لبریز)باید که ما نیز گرچه نابازیگریم و مبتدی ولی ماسکی بر صورت بکشیم و بدین سان همراهی کنیم،بدین سان برهانیم خود را از تیررس دلسوزیهای پدرانه و نصیحتهای مروج بی خیالی و الواطی،راهگشاهای مشکل ساز!

چرا اینگونه روز به روز در حال تهی شدنیم،خالی شدن از بودنهای زیبای دیروز،پر شدن از پوچی و هییچی امروز،ارمغان مدرنیزم و پیشرفت،تحفه های پی در پی عصر مصرف،چرا تهی می شویم از معنای انسان،از مفهوم انسان،انسانهای تک بعدی،حتی در غنی ترین جایگاهها،همه در پی پر کردن انبانند،چپاندن،براستی که ما نابازیگران عرصه زندگی در این میانه عجب گیج و متحیریم.

۱۳۸۱ اسفند ۱۴, چهارشنبه

مصلوب

به صلیب صدا مصلوبم ای دوست

تو گمان مبری مغلوبم ای دوست

شرف نفس من،اگه شد قفس من

به سکوت تن ندادم تا نمیرم بی کفن

۱۳۸۱ اسفند ۱۰, شنبه

خانه ای روی آب

به بهمن فرمان آرا و خانه ای که برایمان ساخت،بر روی آب یا مرداب؟نمی دانم،بر روی آب یا لنجزار؟نمی دانم.

شنبه،10/12/81،بعد از جلسه نمایش فیلم" خانه ای روی آب" و پرسش و پاسخ با حضور رضا کیانیان،بهمن فرمان آرا در دانشگاه.

احساس خفقان دارم،تمام وجودم می لرزد،حسی که کمتر از آن سراغ داشته ام،بی هیچ وقفه ای شروع به نوشتن می کنم،در راهروی دانشکده،دیوانه ام،دیوانه،نوعی جنون،نوعی جنبش،نمی دانم یکهو از کجا آمد.

امروز فیلم خانه ای روی آب در دانشگاه به نمایش در اومد،اما نمایشی!ابتدا بعد از فروش بلیط و یه ساعت مونده به اکران گفتن فیلم اکران نمی شه چون از وزارت ارشاد مجوز نداره،بعد از اینکه همه بلیطها رو پس دادن گفتن نه!،نمایش می دیم!،دوباره همه هجوم بردن بلیط بخرن!خلاصه طبق روال برنامه دیر شروع شد و فیلم هم در ابتدا هم پرش داشت هم صدای افتضاحی داشت لذا از اونجا که برامون متاسفانه عادت شده و انتظاراتمون بسیار تنزل یافته نشستیم و دیدیم،خلاصه فرمان آرا و کیانیان با یکی دیگه از بازیگران و یه منتقد رفتن رو صحنه و نشستن،سوالها روال خوبی گرفته بود که گفتن یکی می خواد بیاد و حضورا سوال کنه،خلاصه برادر اومد رو سن و با کلی قمپز که حرفاش علمیه و مستدل شروع کرد به مشوش کردن جو و پرسش سوالهایی مزخرف کرد:چرا تو فیلم حجاب رعایت نشده بود؟!چرا فلان آدم شخصیت عامی تو فیلم داشت؟!چرا فیلم سیاسی بود؟!(سیاسی؟؟؟)

خلاصه صدای فرمان آرا دراومد و کیانیان هم با شیرین زبونیاش سعی کرد جو رو آروم کنه،ولی نتنها برادر نرفت بلکه مسئول فرهنگی هم یه صندلی برداشت اومد بالا و شروع کرد به تخطئه فیلم(بنده خدا فرمان آرا رو می گفت بهمن آرا!) و دفاع از ارزشهای برادر که داشت از دست می رفت،خلاصه جلسه رو به تشنج رفت و فرمان آرا به دنبال گفته یکی از دانشجو ها خواست اون دو نفر صحنه رو ترک کنن ولی نشد و خلاصه به نشانه اعتراض بلند شد و جلسه رو ترک کرد،برادر هم خوشحال که به هدف رسیده و صدای رفیقش که بیرون سالن می گفت:وقتی مظروف کثافته چه انتظاری باید داشت.(یادم اومد این برادر می خواست با همین ترفند جلسه ای رو که به مناسبط حکم آغاجری بود رو هم بهم بزنه.)

احساس تنفری عمیق می کنم،احساس بدبختی،خفقان،سیاهی،نوشتم برای فرمان آرا و خانه ای که بر روی آب ساخت،آب که نه،مرداب،لجنزار،در آب که فرو نمی روند!ولی ما فرو میرویم،عمری است که فرو می رویم،ما شناگران خوب در این لجنزار شنا به دردمان نمی خورد،مسئله شنا کردن نیست،فرورفتن است،فرو رفتن.

احساس خفقان دارم،از وقتی برادر روی سن آمد این احساس پدیدار شد،فرمان آرا لجنزارمان را به زیبایی به تصویر کشید،این لجنکده را،ولی خدا را،این آب است؟آب اینگونه فرو نمی کشد؟می کشد؟

کاش می توانستم گریه کنم،کاش می توانستم از هم بپاشم،ولی اینجا دانشکده است،احمق چرا عادت نمی کنی؟مگر بار اول است؟نمی دانم چرا شاید دلم بخاطر مظلومیت فرمان آرا سوخت،شاید بخاطر کیانیان و حرفهای شیرینش،ولی بیشتر به حال خودم سوخت،به سیاهی افق زندگیم.

به چشم می بینم که فرو می روم،سالهاست که در این مرداب فرو می روم،مرگ ممتد،زجر ممتد،نمی توانم نفس بکشم،شاید کثافت از گردن گذشته باشد،فکر می کردم که دست آویزی باید که فرورفتن را مانع شود ولی امروز به چشم دیدم که فرو می روم،خلقی در حال فرو رفتن،در حال دفن شدن.

در این لجنکده در کنار این گیاهان بدبو فرو می روم،در کنار فکرهای متعفن،تغذیه شده ازمغزی متعفن ،فرمان آرا نمی دانست در لجنزار نمی توان شنا کرد؟در مرداب؟

فرمان آرا سعی کرد باریکه آبی بروی این مرداب بگشاید،اما اینان فقط سکون می خواهند،انجماد.هرگونه حرکتی بهر سمتی انحراف است،ممنوع است،حرکت ممنوع!سیلان فکر ممنوع!

اینان که از همه تریبونها حرف می زنند و نظر می دهند حتی فیلمی 2 ساعته را هم تاب نیاوردند،حقیقتی کوچک را هم تاب نیاوردند،زمزمه ای را هم تاب نیاوردند،فیلم مثله شده و سانسورشده فرمان آرا را هم تاب نیاوردند.

فرو می روم،می بینم که فرو می روم،می دانم و همین سخت مرا می آزارد،مخصوصا وقتی روند فرو رفتن تدریجی است!

"شما وقتی سن ما بودید آینده داشتید،ما چون نه آینده داریم نه امید،مثل آدمهایی هستیم که خانه شان را بر روی آب ساخته اند،ما فقط یاد گرفته ایم که شناگرهای خوبی باشیم."(بخشی از دیالوگ فیلم)

نسلی که امید و آینده داشت اینگونه فرو رفت،وای بحال ما پویندگان راه بی چشم انداز و امید.بافنده سرنوشت ما عجب که سیاه و درهم و برهم می بافد.