۱۳۸۲ مرداد ۴, شنبه

چشم در چشم

چشم در چشم مرا می نگریستند،نگاهشان کردم،نه!مرا نمی دیدند،مطمئن بودم که نمی دیدند،من حالت چهره ها را وقتی که محو تماشایند خوب می شناسم،من اغلب با چشمها حرف می زنم،عشق می ورزم،متنفر می شوم،اما هیچگاه بی تفاوتی را به چشمانم نیاموختم،هرگز در ورای صورت کسی در پی چیز دیگری نبوده ام جز خود او،گرچه بارها و بارها ناپیدای دوری نگاهم را می رباید و چشم بر زمین دوخته،سرک می کشم و نقب می زنم.

چشم در چشم مرا می نگریستند ،صدایشان کردم،گرچه خفتگان را هرگز صَلا نمی دهم،چه خفته باشند و چه خود را به خواب زده باشند،چون آنکس که خود را به خواب زده،بیدار کردنش محال است و با خفتگان واقعی نیز مرا کاری نیست،ولی اینبار صدایشان کردم،برسم شکستن عادتها،کنار گذاشتن قانونها،در لحظه ای که گمان می بری شاید ارزشش را دارد،گفتند که مرا می نگرند ولی به خدا سوگند که مرا نمی دیدند،شرمم آمد از اینکه ندا دادمشان،احساس کردم سبک شده ام.

چشم در چشم مرا می نگریستند،گوش سپردم،به زمزمه هاشان،به خنده هاشان، به حرفهاشان،مطمئن شدم که مرا نمی نگرند،من ندای دهانی را که به چهره یک دوست می نگرد خوب می شناسم،من خطوط چهره ها را در گاهِ نگریستن یک دوست خوب می دانم،آنان مرا نمی دیدند گرچه چشم در چشم مرا می نگریستند.

لحظه ای بر خود لرزیدم،آنان مرا نمی شناختند؟من که صدها بار چشم در چشم با آنان سخن گفته بودم،من که نگین درخشان دوستی بر دست نشانده بودم،من که دوستی را به خیال خود تمام کرده بودم،محبت را،علاقه را،من که در این میانه برهنه برهنه شده بودم،به خیال خود بهترین صحنه شده بودم.

آنان مرا نمی شناختند،چشم در چشم مرا می نگریستند و نمی شناختند،من نگاههای خیره شده به یک آشنا را بسیار خوب می شناسم،نه!مطمئنم که مرا نمی شناختند.

چطور ممکن بود،جایی خطا کرده بودم،لغزیده بودم،شاید بخاطر آن دوران که نگریستن به آینه پل ارتباطی میان من و من بود ،عادت کرده بودم که خیره نگاه کنم و خیره نگاه شوم، چشمم کور شود اگر اینبار اینگونه خیره کسی را نگاه کنم، اگر دگرباراینگونه نایافته ها را در ورای این صورتها و صورتکها بجویم،من جز در سیلان هوا،جز در سیاهی شب،در اشکباران غروب،در خشم موجهای دریا،در صلابت صخره های موج شکن،در ملایمت شن های ساحل،در غربت باران،در سوزندگی خورشید چیزی را دنبال نمی کنم،من اینان را می جویم چون می یابم از درونشان آنچه را از ذاتشان انتظار می کشم،من از باران،گرما نمی خواهم،از طوفان نوازش نمی طلبم،از صخره تسلیم شدن نمی پذیرم،در موج جز فرود و فنا نمی یابم.

چشم برگرفتم ،سنگینی نگاهم را بر دوش خود افکندم،بر روح خود،درون را نگریستم،در درون موجها را دیدم،صخره بندها را،خورشید را،باران را،شنزار را،بر وسعت بی کران دریا نظاره کردم تا لرزشی مطبوع سراسر وجودم را فرا گیرد،و آنکاه بر خورشید نگریستم،زیراکه ندایی درونم می پیچید که:"نگاهت هرگز خانه غم مباد،اگرت آبی در چشم است خورشید را بهانه کن که کرکسها چون شکسنه ات بینند،جانت را می درند."

۱۳۸۲ تیر ۲۷, جمعه

تار و پود

عجیب جولان می دهی و در پی هر تک لحظه ناب سرک می کشی و نقب می زنی و برهم می زنی این خانه پر رفت و آمد را.

عجیب شده ای بخشی از بودنم،بخشی از لحظه های نابِ تنهایی که اندیشه را تاخت و تاز و پرش ،جانی دوباره می بخشد.

عجیب جلا می دهی آینه زنگار گرفته دل را ،رونق می دهی بازار بی مشتری اشک را،این زلال پاکِ چشمه ی دل را.

عجیب ناگه دریچه این سیل بند می گشایی و کشتزار تشنه درون را سیراب می کنی که هیچم محتاج چاهکنهای این دیار نمی کنی،محتاج سدبانان.

عجیب چنگ بر تار دل می زنی و دَم در نی عقلانیت و اندیشه می دهی که عریان می کنی این قامت را،خلع سلاح می کنی نقش و نگار خنده را بر مُلکِ سخن.

عجیب جرعه جرعه از شرابت که به قدمت تاریخ است و به رنگِ تار و پود نخنمای دلمان، در جام گِلین وجودمان می ریزی و ما را به اقامت در میخانه ات مجبور می سازی که گامهای مستانه مان را تاب پیمودن راه نیست و چشمان را تاب دیدن چهره های زرد و بی رنگ نیست.

عجیب بجای رفع عطش پس از مستی ،آتش در وجودمان می افکنی و ما را در حسرت لمس خُنَکای جامی نگاه می داری.

عجیب نعره می کشی و سیاه مست،ناخن بر دیوار می سایی وچون که به وجد می آییم،به رقص می آییم،انگشت اشاره بر بینی می سایی که سکوت!

عجیب که بی سپاه می آیی و شبیخون می زنی و هلهله می کشی و تیغ در هوا می چرخانی و خیمه آتش می زنی و فاتحانه به تماشا می نشینی و اشک می ریزی!

عجیب مرز میان منطق و احساس ،اندیشه و عاطفه را در می نوردی و مرا در میان طیفی از رنگها رها می سازی.

عجیب می آیی و عجیب گام پس می کشی،عجیب زخمه می زنی و در آنی مرهم می نهی،عجیب نعره می زنی و سکوت می طلبی،عجیب گرچه برهنه ام می کنی اما در مقابل دیگران احساس حجابی تو در تو می کنم،عجیب کر می کنی و به دنبالش به شنیدن می خوانی.

این جام اشک ماست که دور می گردانی،برسان که جز ما کسی را تاب تلخی و مستیش نیست.

۱۳۸۲ تیر ۲۱, شنبه

آرش در قلمرو تردید

*ما دو مسافر بودیم،من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغربِ سرد.

او بار شراب داشت،و من،مشتری مسلم متاع او بودم.

و هردو به یک شهر می رفتیم

و هردو به یک مهما نسرای.

براستی که ما برای هم بودیم

و برای هم آمده بودیم.

شبانگاه،چون خستگی راه دراز،با خفتن نیمروز تمام شد

هر دو به چایخانه رفتیم

به هم نگریستیم

و دانستیم که هردو بیگانه در آن شهریم

و نا آشنای با همه کس.

او را خواندم که با من چای بنوشد

و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.

نشستیم و چای نوشیدیم

و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

و چون بازار سخن گرم شد،پرسیدم:به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟

و او،شاید شرمگین از شراب فروش بودن خود گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است.

و من،شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او،که متاعی گرانبها با خود آرده بود،گفتم:فیروزه مشرقی به بازار آورده ام.

و باز گفتیم و باز شنیدیم.

تا پاسی از تیره شب گذشت.

و من،دلتنگ از نیرنگ،به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم

و از هزار کس شراب خواستم

و دانستم که درآن دیار هیچکس شراب نمی فروشد و هیچکس مشتری شراب نیست.

به هنگام شب،خسته باز پشتم و در چایخانه نشستم.

سر در میان دو دست گرفتم و گریستم.

بیگانه مغربی باز آمد،دلگیر و سربه زیر

و در دیدگان هم حدیث رفته را بازخواندیم.

چای خوردیم و هیچ نگفتیم

و خویشتن را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.

ما دو مسافر بودیم،یکی از شرق و دیگری از غرب

ما دو مسافر بودیم که گفتنیهای خویش نگفتیم.

و اندوهی گران به بار آوردیم

من به مشرق مقدس باز گشتم

و او،با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

به راستی که ما برای هم بودیم و ندانستیم.

*آرش در قلمرو تردید-نادر ابراهیمی

۱۳۸۲ تیر ۱۵, یکشنبه

مسیح باز مصلوب

مسیح باز مصلوب.

کمی در ابهت معنایش بنگر!کمی باریکه های خون را نظاره کن،کمی به تلخی واژه ها بیندیش،صلیبها همچنان بر افراشته اند و مصلوبها همچنان بر چارمیخ حماقت دیگران،بر دیرک اندیشه های هرزه و نشخوار شده،بر صلیبی که دیرک عمودیش گویی تا ابد در خاک آدمیت استوار شده:بر جهل و رمه گون زیستن.

کو فریادی که ندا دهد:اینک آخرین مصلوب؟گاهِ این فریاد زمانی فرا می رسد که این صدا در باد بپیچد:اینک آخرین انسان!

جالب اینجاست که این رمه!درست در آنی که به مسیح مصلوبشان می اندیشند،و به یادش اشک می ریزند،از برای انتقام،از برای حفظ نام و تقدیسش، مسیحی دیگر را به چارمیخ افکارشان می کشند.

بنگر! اینک این یهودا نیست که میخ بر صلیب می کوبد و مسیح را بازمصلوب می کند،اینک این ابن ملجم نیست که علی را فرق می شکافد،این ابوسفیان و کفار نیستند که محمد را تبعید می کنند،تهدید می کنند.حلاج را "حق پرستان" به جرم "انا الحق" بر دار کردند،یادت هست؟

۱۳۸۲ تیر ۱۰, سه‌شنبه

پدر

برادر جان نمی دانی چه سخته وارث درد پدر بودن.

گویی آینه تمام نمای آینده ام را می نگرم،پدرم را می گویم،همیشه ستایشش کرده ام و همیشه در جدل با او بوده ام،اما از خود که گریزی نیست،هست؟

اینک که بیست و یکمین سال بودن را پشت سر می گذارم،اینک که می روم که زندگی را فریاد برآرم که های!ببین که هنوز بر مسیر خود روانم و خم به زانو نیاورده ام،اینک که 21 سالگی انسانیتم را جشن می گیرم در خلوت شبانه ام،در گاهِ جذب همه واژه ها و احساسات،اینک که از تک تک ابعاد درونم سخن رانده ام،باید که از شکل دهنده بخش عظیمی از آن بگویم،از معمار نخستینش،که بخشهای عظیمی از زندگیم را به او مدیونم،چیزی بگویم که دِین بزرگی است فرزند چنین پدری بودن.

پدرم را نه به عادت مالوف پسرانه،نه از روی احساسات فرزندی،بل در قضاوتی همه جانبه،می ستایم.

بارها نوشتم و پاک کردم،واژه کم می آورم،ارزشها را پست می کند این واژه ها،کو واژه ای به قدرت یک فریاد،به گرمای یک بوسه،به خنکای یک اشک،به رخنه کنندگی یک نگاه؟

همینجا رها می کنم،نوشتنها و پاک کردنها،خود تخلیه ام می کند،و هدفی جز این نیست،همینکه ردپایی بماند کافیست.

امیدوارم که آنچه در بدو تولد در گوشم زمزمه کرد را تحقق بخشم،چیزی که همواره بدنبالش بوده ام بی آنکه از آن زمزمه چیزی در خاطرم باشد،و آن زمزمه را امشب در یادداشتش یافتم:

چهره معصوم تو را که دیدم همه چیز یادم رفت:فلسفه،عرفان،مبارزه،اندیشه،هوس باز تولید و ...، احساس کردم سنگینتر شده ام،و بیشتر به زمین چسبیده ام،تو حاصل هوسی بودی که زمینی بودن را در جانم ریشه می دواند،تنها چیزی که آرزو کردم و در گوشَت زمزمه کردم این بود که انسان بزرگی شوی و بمانی.