۱۳۸۳ مرداد ۸, پنجشنبه

آمیزش

تحمل آدمها روز به روز دشوارتر می شود همانگونه که تحمل من برای آنها.


قواعد این بازیهای  گونه گون:دوست داشتن و عشق ورزیدن،دوستی  و رفاقت و صمیمیت،لذت بردن و خوشی،شادی و غم همه و همه در دنیاهایی متفاوت چهارچوب و مفهوم می پذیرد،شکل می گیرد و رنگ می خورد.در دیدگاه فردی نسبی گرا همه را می بینم،می پذیرم و البته به قضاوت می نشینم.اینکه به چه متهم شوم مهم نیست اما واقعیتی که جهان پیرامونم از آن خبر می دهد حاکی ازاین است که در زمزه اقلیتی که خود به هزارگونه انشعاب می کند قرارگرفته ام.بحث برسر خوبی و بدی،سلامت یا بیماری،برتری و دونی نیست.بحث تنها بر سر یک مفهوم آماری بسیار ساده است و آن اینکه فراوانی نسبی این طبقه {که تا حدی ،حد بالا و پایین برای آن قابل تعریف است} بسیار کمتر از طبقه یا طبقات دیگر است.


فاصله ها را که می نگری حکایت از شکافهایی عمیق می کند،شکافهایی با مردمی که گویی هم گویش و هم فرهنگ تو هستند،اما حتی فراتر از گفته هگل " فاصله ما با دنیای فکری و حسی مردمی از یک فرهنگ و گویش چندان زیاد شده که به فاصله ما با جهان جانوران ماند"


این تحمل و جدیت در آن اما حاصل آمیزش با این مردم است،آمیزشی که بسیاری آنرا متهم می کنند،خطا می دانند،ضعف می خوانند.من اما به این آمیزش معتقدم،که تا حدی نیز ناچارم و مجبور به آن. پوستهای کِرِم خورده و خانه مانده البته که همیشه سفید و خوب  باقی می مانند اما من زشت رویی این آمیزش را تا سرحد تعادل ِ میان جبر و اختیار می پذیرم و سر از آن باز نمی زنم و سعی در انکارش نمی کنم.من سعی نمی کنم که فاکتهای پیرامونم را قلم بگیرم و در زیر سایه خیال بافی و بازی با واژه ها و مفاهیم دست به انکار چیزی بزنم که خودآگاه یا ناخوداگاه در هر گوشه زندگیم سرک می کشد.من زور نمی زنم برای خودم ارزش سازی کنم،من زور نمی زنم که شخصیت پردازی خود را عهده دار شوم و نقش چیزی را بازی کنم.من به مکانیسم خودکار این فرایند و تعیین حد آن  در نظام جامعه معتقدم و این به معنای نفی اندیشه و ارزش های من در این میان نیست،جهت گیری من در این میان هنجاری خواهد بود و نه دستوری.


بازی من در این میان چیزی بسیار شبیه به یک خودآزاری و مَنِشی مازوخیستی است؛خودآزاری که گرچه عجیب می نماید اما در بسیاری از اوقات کاملا خودآگاهانه است.چیزی که توضیح آن بسیار برایم دشوار است.گاهی نیز این خودآزاری حاصل اجبارها و قیدهایی است که اصول اخلاقی خودم در رابطه با دیگران به من تحمیل می کند.زندگی برای من چیزی جز یک خودآزاری {خودآگاه / ناخودآگاه}در امتداد زمان نیست. من تا آنجا که در توانم است سعی خواهم کرد که این فرآیند را در قالب مفاهیم و ارزشها و چارچوبهای خودم بازتعریف کنم اما جاهایی هست که دیگر از توان یا حتی خواسته من خارج است.گرچه هرکس سعی می کند که زندگی را با رویاها، ایده آلها ،توهمات/واقعیات خود بسازد و بپذیرد اما من همیشه در خاطرم هست که ایده آلها و خیالاتم مرا از سرحد امکانات و شُدنیها بسیار فراتر نبرد،گرچه برای حقیقت مفهومی مجرد و مجزا قائل نیستم اما در دنیایی که ترکیبی از خردآیینی و نسبی باوری است{شاید چیزی شبیه به تفکرات پوپر}حقیقتی را جستجو می کنم.حقیقتی که در پارادایم خود می فهممش،می شناسمش و می جویمش.

۱۳۸۳ تیر ۳۱, چهارشنبه

ابلیس

کاش آنگونه که ابلیس را به قضاوت نشستی آدمیان را...

آیا نه،یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد؟

من تنها فریاد زدم نه.

من از فرو رفتن تن زدم.

صدایی بودم من،شکلی میان اشکال،و معنایی یافتم.

من بودم،و شدم

نه زان گونه که غنچه ای ،گلی

یا ریشه ای که جوانه ای

یا یکی دانه که جنگلی

راست بدان گونه که عامی مردی،شهیدی

من بینوا بندگکی سربراه نبودم

و راه بهشت مینوی من

بزرو ِ طوع و خاکساری نبود

مرا دیگر گونه خدایی می بایست

شایسته آفرینه ای

که نواله ناگزیر را

گردن کج نمی کند

و خدایی دیگر گونه آفریدم.

من از قضاوت کور دیگران بیزارم.مرا آن سنجه های هرزه و معیوب کابوس دهشتناک شبهایم است.

ابلیس، سر بر آن آستان نسایید چون بر آن معتقد نبود،چون گوسفندوار اطاعت نمی کرد،من بر آن قدرت پس زدن و جسارت،من بر آن فکر سرکش طغیان گر،من بر آن فریاد زدن که "نه،نمی خواهم"،من بر آن سرپیچی آگاهانه، نفرین نمی کنم اگر ستایش.

ابلیس را خودبزرگ بین و حسود و مرتد و ملحد خواندند و به چشم دیدی که این آیین که تو بنا نهادی در کارگاهت، در تاریخ هزار بار تکرار شد.هزاران ابلیس آفریدند و به سنگ ناحق تکفیر کشتند و سوختند و قضاوت کردند بر آن مسندهای رنگارنگ خدایی.

ابلیس را راندی و هرچه هرزگی کردند بر دوش او سنگینی کرد،ابلیس می دانست که آن بنده که تو آفریدی و از او تعظیم خواستی هزار بار آنچه او نکرد را به جا خواهد آورد و آنچه او کرد را فراموش خواهد کرد و به فراموشخانه خواهد سپرد.تو عَبد می خواستی و ابلیس سر باز زد از آن و آشکارا چشم در چشم گفتت که " نمی کنم" و آنان که عَبد تواند هزار بار سر بر خاک می سایند و در نهان می کنند آنچه ابلیس آشکارا کرد.

بحث بر سر خاک و آتش نیست،بر سر آن نظام یکسویه ای است که تو" اختیار" خواندیَش،بر سر ان کارخانه که اندیشه متفاوت نمی پذیرفت،بر سر آن رابطه های طولی است،آن رابطه ها که در طول همند نه در عرض هم.و دیدی که همه زورگویان و قاصبان و کثافتهای تاریخ در طول انسانهای ساده و سالم قرار گرفتند و دیدی که زور و هرزگی در طول اندیشه و تفکر ایستاد و راهش را سد کرد و دیدی گرچه همیشه آب باریکه ها جاری می شوند اما هزاران اندیشه و فکر را پیراهن اهریمن و ابلیس و شیطان پوشاندند و گردن زدند. چون تو قرار گذاشتی که آنان که در طولند فرمان برانند و باقی چون بز اخوَش سر بجنبانند، تو اولین سنگ بنا را نهادی .

حسادت و کینه و خوربرتربینی کجا کسی را اینچنین جسارت می بخشد که آشکارا در برابر چنین نظامی قد علم کند و آشکارا فریاد کند: " نه"

حسودان و کینه توزان که همه در پستوهای هزارتوی دغل بازیهاشان پنهانند و در عیان همه سر بر آستان می نهند.آن چه ابلیس کرد را حسادت و کینه دستمایه نشد که اینان اسبان چنین میدانی نیستند و گوی در این میان نتوانند غلتاند.آنچه ابلیس کرد و تو با اشارتی پس زدی جسارتی بود که از عقیده او سرچشمه گرفت،عقیده ای که بر سر آن اندیشیده بود.اندیشه ای که جزم اندیشی و ترس و تشویش از بارگاه الهی تغییرش نداد،ابلیس چون دیگر خادمان بارگاه گوسفندوار سر بر آستان نسایید بی آنکه بدانند چه می کنند و چرا.ابلیس از قهر جبارانه نترسید و می دانی که اگر حسادت و کینه و غرور درونش را می خلید هیچگاه اینچنین جسارت نمی یافت که سرپیچی کند و از آن مقام رانده شود.اینرا خوب می دانی، نه؟

اما آنچه ابلیس کرد را نباید با خدایی چنین می کرد که کرده او دیگر خدایی باقی نمی گذاشت.در مقام الهی جا برای بحث و جدل نیست،رابطه ها در طول همند،صدایی می شنوی،گوش می کنی،انجام می دهی،تمام.



باد تا فانوس شیطان را برآویزم...

۱۳۸۳ تیر ۲۳, سه‌شنبه

در تمام شب چراغی نیست

در تمام شب چراغی نیست

در تمام شهر

نیست یک فریاد



ای خداوندان ِ خوف انگیزِ شب پیمان ِ ظلمت دوست!

تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم

در رواق ِ هر شکنجه گاه ِ این فردوس ظلم آیین،

تا نه این شب های بی پایان ِجاویدان ِ افسون پایه تان را من

به فروغ ِ صدهزاران آفتابِ جاودانی تر کنم نفرین،

ظلمت آباد بهشت گندتان را ،در به روی من

بازنگشایید!



در تمام شب چراغی نیست

در تمام شهر

نیست یک فریاد



چون شبان ِ بی ستاره قلب من تنهاست

تا ندانند از چه می سوزم،من از نخوت زبانم در دهان بسته است.

راهِ من پیداست.

پای من خسته است.

پهلوانی خسته را مانم که می گوید سرود ِ کهنه ی ِ فتحی قدیمی را

با تن بشکسته اش،

تنها

زخم پردردی به جا مانده ست از شمشیر و ،دردی جانگزای از خشم:

اشک،می جوشاندش در چشم ِ خونین داستان ِ درد

خشم ِ خونین،اشک می خشکاندش در چشم

در شبِ بی صبح خود تنهاست.



از درون بر خود خمیده،در بیابانی که بر هر سوی ِ آن خوفی نهاده دام

دردناک و خشمناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود می زند فریاد:



در تمام شب چراغی نیست

در تمام شهر

نیست یک فریاد...



ای خداوندان ِ ظلمت شاد

از بهشت گندتان ما را

جاودانه بی نصیبی باد



باد تا فانوس شیطان را برآویزم

در رواق هر شکنجه گاه ِ این فردوس ظلم آیین



باد تا شب های افسون مایه تان را من

به فروغ صدهزاران آفتابِ جاودانی تر کنم نفرین



انسان:

یا نمی اندیشد،یا اندیشه اش را چون پالان به خود می آویزد.

یا نمی اندیشد و نمی فهمد،یا می اندیشد و پالان اندیشه اش آنقدر پر است که مهلت فهمیدن نمی یابد!

یا نمی داند و خطا می کند،یا آنقدر می داند که گمان می کند خطا نمی کند.

یا سنگینی حماقتهایش رهایش نمی کند یا افسون دانسته هایش.

یا نمی داند و مسخره می کند،یا می داند و بخاطر دانستنش به خود این اجازه را می دهد.

یا دنیایش گله گشاد است و بی در و پیکر،یا کوچک و خفه.

یا به خاطر شکم و زیر شکمش حوصله فکر کردن ندارد،یا به خاطر انبان پُرَش.

یا باکره است،یا فاحشه.

یا ظالم است یا مظلوم.

تو آنگاه اگر نه این را بخواهی و نه آن،متهمی.چون در هیچ کدام از این دسته بندیها نبوده ای : نه یک فیلسوف جدی یا یک روشنفکر،نه یک احمق صورتی مضحک و سطحی.اینها همه چیز را باید تقسیم کنند،همه چیز را.آنگاه است که به تو خواهند گفت چرا اطوار روشنفکری داری و یا چرا جدی نیستی،چرا خودت را از جمع متفاوت می کنی یا چرا در جمع می خندی،شوخی می کنی.آنها فقط شباهتها را درک می کنند،آنها کارشان شبیه سازی انسانهای پیرامون است،آنان که شبیهند خوبند و دیگران بسته به حد تفاوت بد.

آنها به دنبال هرچیزی متفاوت از خودشان هستند تا آنرا محکوم کنند،آنان خود را سنجه همه چیز می دانند،معیار خیر و شر،درست و نادرست.

چه اهمیت دارد که کدام کس از کدام چیز من و تو کدام اشکال را بگیرد.دیگر رهاتر از آن شده ام که به این چیزها بها بدهم،رها و نه بی خیال.رها در دنیایی از خیال.