۱۳۸۴ مرداد ۱۴, جمعه

شکارنده - شکاریده ها

پیش نویس: چیزی در سرم بود،شاید از چهار شنبه،و چیزهایی دیگر به آن اضافه شد آنگاه که دیشب روی وب چند نامه و نوشته را خواندم و حالی به من دست داد که شاید نزدیک به چهار سال از آن فارق بودم.هه!یاد آژانس شیشه ای افتادم،همان حال بود و همان حدیث شیشه و مشت. کاش شیشه ای در کار بود و شکستنی، اما تنها قلم یافتم و نوشته ای که... . این نوشته را به جای آن گذاشتم گرچه هنوز تمام و پخته آنجور که می خواستم نبود،اما باید جلوی خودم را می گرفتم.


شکارنده - شکاریده ها:
شکارنده - شکاریده ها فاکتهایی هستند که پذیرفته شده اند،چیزهایی که خویش را تحمیل کرده اند،چیزهایی که گریز از آنها و رد آنها مسخره است،بیهوده است،چیزی شبیه ِ یک بازی ِ خودارضایی است،شبیه انگیزه ای مزخرف برای توجیه ِ چیزهایی مزخرف تر.رد آنها درست شبیه ِ همان اداهای برزگسالانه و ژست های روشنفکرانه است که با آن می کوشند بوی گند ِ زندگی و شخصیت های سطحی و مضحک و کودکانه خویش را رفو کنند.همان اطوارهای خرکاری و خرخوانی و وقت نداشتن و درگیر ِ هزار کار گونه گون بودن بی آنکه هیچ کدامشان به انجام برسد،بی آنکه هیچ کدامشان عمق و اثری داشته باشند، همان اداهایی که از دل هرچیز ِ بی اهمیتی می خواهند فلسفه و بارت و فروید و غیره بیرون بکشند غالبا بی آنکه حتی آنها را بشناسند یا بفهمند. عریانی ِ این شکارنده – شکاریده ها بسیار گزنده است و پذیرش آنها نیاز به رهایی از دنیای خام ِ کودکانه و جو گیری ِ روشنفکر ِ جوان ایرانی دارد . شکارنده – شکاریده ها واقعیت هایی هستند که در محدوده اختیار و اراده ما که بسیار به قدرتش ایمان داریم ،محدودیت هایی را ایجاد کرده اند.آنها جبر ِ زمان و مکان و هستی و نگرش ِ ما به پدیده ها هستند،جبری که ناقض پویایی و اراده ما نیست بلکه در غالب آن، این اراده و زایش شکل می گیرد. شکارنده – شکاریده ها درک واقعبینانه ما نسبت به محیط است، و اینکه ما شکاریده ایم این اصل را که این فاکتها شکارگران ِ ما هستند خود گامی بلند در راستای رهایی از بازیچه های مخدر و بیهوده ذهن و زندگی ماست.گامی که نیاز به دریدن بسیاری از رویاهای کودکانه و خام دارد.گامی که بسیار معلق است.ما صید ِ این شکارگر نیستیم،ما با شکاریدن ِ ایده های این شکارنده پیش از شکارگری لذت ِ صید ِ صیادانه را از او گرفته ایم.در او دیگر لذت ِ صیادی ِ صید نیست،او تنها می تواند به نابودی و کشتن بیاندیشد که هیچگاه لذت ِ یک صید را برایش به ارمغان نخواهد داشت.ما بدین سان با شکاریدن ِ ایده او تصویر ِ فرار و لذت ِ فریب و نیرنگ و تسلط را از او ربوده ایم.او تنها می تواند نابود کند اما در نبردی که بی شک بسیار طاقت فرسا و عاری از لذت های شکارگری است.ما صیاد ِ لذت ِ صید این صیادیم و او صید ِ صیادی ِ ما را با صید ِ جان ِ ما جبران خواهد کرد،بی هیچ لذت ِ دام افکنی و صیادی.


- اینکه چه بخشهایی از زندگی خودآگاه است و چه بخشهایی ناخوداگاه پرسش قشنگی است!و آنکس که در مقام پاسخ گویی باشد بسیارقشنگ تر خواهد کوشید که گمان کند اغلب در زندگی ِ تکراری خویش خودآگاه بوده است. و بخشی از آنان که به هر دلیل کامشان را به گرم – بوسه ی ِ تلخ ِ جام نسپرده اند خواهند گفت که هنوز ِ نیاز آنرا حس نکرده اند،که کنجکاو نبوده اند،که نمی خواهند اینگونه ناخوداگاه گردند و احساساتشان ناخالص گردد،که می خواهند هوشیار و بیدار زندگی را پاس بخشند و نگهبانان ِ عبوس ِ آن باشند. آنها ناهوشیاری و ناخالصی ِ مستی ما را نکوهش می کنند اما هیچگاه ناخوداگاهی ِ گاههای بودنشان در یک جمع روشنفکری و کافی شاپی(شوکایی)، گاه ِ هم کلامی با دخترکی اغواگر و دلربا و ماسک بر چهره کشیدن،گاه ِ سخنوریهای تابع جو در یک جمع و جو گیریهای دیگر و ... را نمی بینند و نمی فهمند.آنها نمی دانند که گاههای ناخوداگاهی که تابع شرایط روانی و زیست – محیطی هستند بسیار قوی تر و غالب تر از ناخوداگاهی ِ ما به گاه ِ شادنوشی( یا به قول دوستی سوگ نوشی) هستند، و دیگر اینکه ناخوداگاهی که آنها در این حالت برای ما متصورند بسیار ناب تر از ناب ترین گاههای خودآگاهی ِ آنها به گاه ِ زیستن است.


عشق و سرمستی ِ عاشقانه را تنها با رعایت فاصله ها می توان تعریف کرد.وجود آنها را می توان همچون سرابی موهوم در دوردست که البته بسیار هم زیبا و خیال انگیز است تصور کرد،قرار نیست که زندگی مطابق واقعیت ها و شدنیها شکل گیرد،قرار نیست شبیه ِ فیلمی مستند باشد،قرار نیست تمام چیزهای باارزش زندگی ماندنی و ابدی باشند.زندگی را می توان در ساعتی،دقیقه ای و حتی ثانیه ای خلاصه کرد،فشرد و عصاره اش را نوشید. زندگی تلاش برای رسیدن به ایده آلهاست،ایده آلهایی که بسته به تنومندیشان به جای می مانند یا در هم می شکنند. اما باید این نکته را نیز لحاظ کرد که رویاها و خیالها و خیال بازیها را در محدوده خودشان زیست کرد.


برای تحمل انسانها همواره باید فاصله ها را لحاظ کرد،و برای تحمل چیزی به نام ِ رابطه. در آن صمیمیت هایی که حاصل افزایش گاههای باهم بودگی و ساعتهای خوش گذرانی و خالی کردن ِ دلتنگیهای شیء واره و دخترانه و افزایش شباهتهاست نشانی از پویایی و اندیشه یافت نمی شود.


پیشتر نوشته بودم که قضاوت حق همگان است گرچه شان همه کس نیست.آری!اما براستی چه کسی است که در روز هزاران بار به قضاوت ننشیند؟ما متهمیم که قضاوت می کنیم،که بلند و تند و گزنده و بیرحمانه قضاوت می کنیم،و متهمیم که چگونه به خود اجازه می دهیم که اینگونه انسانها را قضاوت کنیم ؟اما براستی کیست که قضاوت نمی کند؟ همه در حال قضاوتند اما شاید حکمهاست که این صحنه قضاوت همگانی را مرزبندی می کند. ما بلند و رسا حکم می دهیم چون در این میانه پارادایمی برای خویش برگزیده ایم ،پارادایمی که در آن به اصالت و اندیشه و انسان ایمان داریم و هرزگی و انبوهگی و عادت وارگی را می سپوزیم. ما جهت گیری آغاز کرده ایم و در این راه به تقابل با بسیاری چیزها برمی خیزیم،ما ساده و سرسری از کنار چیزها نمی گذریم و توریست وار و جوگیرانه به استقبال پدیده ها نمی رویم. ما تند حکم می دهیم ،ما در حین حکم دادن فریاد می زنیم چراکه به گاه ِ نگریستن،گوش سپردن و ... بسیار اذیت می شویم،از دیدن ِ هر صحنه و هجا از هزاران ِ این آشفته بازار برمی آشوبیم و قضاوت بلند ما همان اعتراض و عکس العمل درد ماست. آنها که در کنار هم خفته اند یکدیگر را با سنجه های عاری از دقت و اندیشه ورزی به قضاوت می نشینند،از آنجا که همه به هم شبیهند و الگوهایشان همه در دنیایی عروسکی و کودکانه شکل می گیرد تفاوتها تنها به اختلاف حجم و ارتفاع و رنگ و بو و ادا تنزل می یابند،و آنها حاصل این قضاوتها را به آرامی در گوش هم زمزمه می کنند و بیشتر به هم شبیه می شوند و ندار.آری!نزدیک ترین راهها از چکاد است به چکاد یا از مغاک به مغاک.



۱۳۸۴ مرداد ۳, دوشنبه

کابوس

داشتم غرق می شدم.
پدر در خواب ضجه می زد،خوابی هزار باره را دوره می کرد.
مادر با وحشت از خواب پرید.
کفشهایم سنگین بود.
برهنه نبودم و داشتم غرق می شدم.
سنگها صاف بودند و خیس ِ نفرت،برهنه و تیز.
سرمای آب بر سرمای پیکرم درنگی کرد،بر پوستم لغزید و ایستاد.
در ننوردیده بود هنوز که واپس کشید.
جورابهایشان را پایشان کردند.
فتح می کردم یک یک فتوحاتشان را و آنها تمرین فاتحه می کردند.
شما هم که همیشه آنجایید، از روی ارقام شناختم تان.
تقصیر از من نبود،کفشهایم سنگین بودند.
تقصیر از شما نبود،دستاویزی نبود.
همینقدر کوتاه بود،خودم هم باورم نشد.

۱۳۸۴ تیر ۴, شنبه

انتخابات

...


خواب آلوده هنوز
در بستری سپید
صبح ِ کاذب
در بوران ِ پاکیزه گی ِ قطبی.
و تکبیر ِ پر غریو ِ قافله
که:"رسیدیم
آنک چراغ و آتش مقصد!"
گرگ ها
بی قرار از خمار ِ خون
حلقه بر بارافکن ِ قافله تنگ می کنند
و از سرخوشی
دندان به گوش و گردن ِ یک دیگر می فشرند
"-هان؟
چند قرن،چند قرن به انتظار بوده اید؟"
و بر سفره ی ِ قطبی
قافله ی ِ مردگان
نماز استجابت را آماده می شود
شاد از آنکه سر انجام به مقصد رسیده است.


دیگر حوصله تحلیل ندارم.دیشب تا سحر مدام می نوشتم،از سناریویی به سناریوی دیگر.و مدام نتایج را چک می کردم. و دملهایی که یک به یک شیار خوردند. زیر ِ شهیق ِ گریه هایم دنبال ِ معجزه می گشتم چراکه مفهومی از عدالت و حدی از تحمل در ذهنم جوانه زده بود شاید پیشترها، که امروز در گورستانی که ابلهان شیار کردند همه را دفن کنم.

در این نوشته دیگر سناریویی به ذهنم نرسید،دیگر نتوانستم بر این زین ِ کهنه منطق بنشانم این یکه سوار ِ خاک خورده نفرت ِ قرنهایم را.صبح با صدای هق هق ِ مادرم از خواب بیدار شدم.در آغوش گرفتمش . کاش به حرفهایی که برای آرام کردنش می زدم باور داشتم.کاش گریه خودم کذب ِ سیاهشان را آشکار نمی ساخت.نیمه شب برایم مسجل شده بود و گویی نعش ِ خویش را به بستر مرگ کشیدم که شاید روزی آرزو کنم کاش بیدار نمی شدم.

نوشته بودم که تنها غنیمت ِ عبور پس مانده است. و اینک این پس مانده ی ِ کریه تنها آذین ِ این نطع ِ سیاه بود. دوستان!این بار انتخاب میان بد و بدتر نبود.میان بد و وحشتناک بود. و شما با سفاهت ِ بی مثال ِ تاریخی تان و با رویاهای ابلهانه تان چیزی را بر این خاک تحمیل کردید که به این روز سوگند تمامتان را به استغاثه وا خواهد داشت. من بی هیچ ابایی تمام آنان را که به نوعی،یا با تحریم های گنگ و ابلهانه و انتزاعی و خودخواهانه خود و یا با رای مستقیم این دوزخ را بر ما گشودند خیانتکاران ِ به این خاک و اهدافی می دانم که 8 سال در استقرار و ثباتش کوشیدیم. خیانتکارانی که خواسته و ناخواسته هزینه های سنگینی بر ما روا داشتند. خیانتکارانی که یا دل به صدای چکمه های سربازان ِ آمریکایی و هخایی و شاهزاده پهلوی دل خوش کرده اند یا شیفته لبخند ِ کریه ِ کوتوله ای شده اند که گمان می کند این عرصه نیز چون آسفالت ِ خیابانها و اصلاح ِ هندسی میدانهاست که باید قیر ِ داغ بریزد و با سیاهی بپوشاند.برایم شبیه ِ یک رویاست.باور ندارم ملتی بتواند اینگونه بدست ِ خویش در هبوط ِ خویش بکوشد،که کوشیدیم.کلمه هایم برای نشان دادن نفرت از اینهمه نکبت و حماقت کم می آورند.باور کنید که هنوز باورم نمی شود.دیروز برای خیلی ها شبیه ِ یک بازی می نمود،یک شوخی. می گفتند بگذار این یکی هم بیاید،جالب است ببینیم چه می شود،جالب است بدانیم این یکی چگونه بر گرده هامان سوار می شود و داشته هامان را می سپوزد. و ما در این میانه گند مال و لگد مال ِ همیشگی ِ حماقتها و بی لیاقتی ِ تاریخی ِ این ملتی ایم که من از شریف خواندنش دیگر امروز ننگ دارم. آری! این است قانون ِ اعداد ِ بزرگ که همیشه بزرگند و تهی.

وحشت بر همه ارکان ِ وجودم پنجه می افکند. تصور آن هزینه ها و داغهایی که باز باید به دوش بکشیم ذهنم را از همه چیز تهی می سازد.باور کن که لیاقت اینها چیزی جز این فلاکت و بدبختی نیست.آنها همه لحظه های بزرگ را زیر ِ چشمان ِ قی کرده و خواب زده شان به غفلت به تیغ سفاهت می سپرند.قانون لحظه های بزرگ را که یادت هست؟!

دیگر توان ِ نوشتن ندارم.ذهنم از تشویش و اضطراب آکنده است.باشد برای بعد که می دانم آنقدر بر سرمان خواهد آمد که تنها باید نوشت و نوشت و نوشت.


جخ امروز از مادر نزاده ام
نه
عمر ِ جهان بر من گذشته است
نزدیک ترین خاطره ام خاطره ی ِ قرن هاست.
بارها به خونمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست آورد ِ کشتار
نان پاره ی ِ بی قاتق ِ سفره ی ِ بی برکت ِ ما بود.


اعراب فریبم دادند
برج ِ موریانه را به دستان ِ پرپینه خویش بر ایشان گشودم
مرا و همه گان را بر نطع سیاه نشاندند و
گردن زدند.


نماز گزاردم و قتل عام شدم
که رافضی ام دانستند
نماز گذاردم و قتل عام شدم
که قرمطی ام دانستند
آنگاه قرار نهادند که ما و برادران ِ مان یک دیگر را بکشیم و
این
کوتاه ترین طریق ِ وصول ِ به بهشت بود!
به یاد آر
که تنها دست آورد ِ کشتار
جل پاره ی ِ بی قدر ِ عورت ِ ما بود.


خوش بینی ِ برادرت ترکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند
سفاهت من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همه گان را گردن زدند
یوغ ِ ورزاو بر گردن مان نهادند
گاوآهن بر ما بستند
بر گرده مان نشستند
و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.


کوچ ِ غریب را به یاد آر
از غربتی به غربت دیگر
تا جست و جوی ایمان
تنها فضیلت ِ ما باشد
با یاد آر:
تاریخ ما بی قراری بود
نه باوری
نه وطنی


نه،
جخ امروز از مادر نزاده ام.

۱۳۸۴ خرداد ۱۹, پنجشنبه

جام جهانی

میلیونها نفر منتظر بودند.و میلیونها نفر ساعتی بعد هلهله کنان و جارکشان به خیابانها ریختند.تیم ملی ایران به جام جهانی راه یافته بود

و اینک مردمی که سر از پا نمی شناختند. دیدن این موج شادی و رضایت،گرچه ناپایدار و سهل الوصول، اما لااقل این حسن را داشت که برای انسانهایی که نزدیک به سه دهه است که انواع فشارها و خفت ها و مشکلات را تاب آورده اند حتی برای ساعتی چند شادی و لبخندی به همراه می آورد، اما به چه قیمت و بهایی؟با کدام جهت گیری و بر کدام امتدادی؟ با کدام ژرفنا و عمقی؟با چه دوامی؟

مردم ایران سالهاست که دیگر به فرصت ها و شادیهای لحظه ای و بی بها دل خوش کرده اند،گمانم دیگر در دورنمای ذهن شان به دنبال چیزی شفاف و ماندنی نیستند. به دور از تعصبات که بنگریم، ایرانیان دیری است که تنها به منافع فردی خویش فکر می کنند و در پی بنای چیزی ماندنی و استوار نیستند،چیزی که شاید آیندگانشان در خنکای سایه گاهش لحظه ای بیاسایند. تمام این چند دهه مشکلات و بدبختی ها از آنها مردمی بسیار نااهل ساخته و فرهنگی که بوی گند قحبگی و لاشخور صفتی و منفعت طلبی اش در تمام سطوح درآمدی و اجتماعی و اعتقادی این جامعه هویدا است. بی پرده بگویم: ایرانیان دیری است که دیگر مردمان خوبی نیستند ، از فرهنگ و هنجارها و ارزشهای ِ جالبی برخوردار نمی باشند.{ امیدوارم باز انتظار ریشه یابی و رویکردهای جامعه شناختی نسبت به این پدیده را نداشته باشید، که واضح اند انواع ِ گونه گون مشکلات اقتصادی و محدودیت هایی که چنین وضعیتی را به همراه آورده است و واضح است که ما هم در این میان نقشی داشتیم که فراموش کردیم}

به فوتبال برگردیم.پدیده ای بسیار محبوب و جهانی ، پرطرفدار ترین و جذاب ترین ِ ورزشها. از معدود پدیده هایی که شاید افرادی با سلایق و تفکرات بسیار متفاوت را گرد هم جمع می کند. کمتر پدیده ای را همچون ورزش و بالاخص فوتبال سراغ دارم که اینگونه طیف هایی با زمینه هایی گاه بسیار متفاوت را بدین سان شیفته و مجذوب سازد. به عنوان مثال در عرصه سینما یا موسیقی، تقریبا افراد با توجه به زمینه های مختلف و نگرشهای خاص خود انتخابهای مختلفی نیز دارند. جنبه ای از فوتبال که اینگونه افراد گوناگون و متفاوت را شیفته خود می سازد قواعد و سیستمی است که بر این بازی حاکم است، از طرفی یک هارمونی ِ بسیار جالب میان تواناییهای فردی و جمعی که در چارچوب ِ مجموعه ای از قوانین که بسیار محکم و جدی هستند شکل گرفته است،و نکته مهم در این است که این قوانین هیچگاه محدود کننده جذابیت های بازی و خلاقیت های بازیکنان و نتیجه بازی نیستند،درست مانند جبر ِ زمان و مکان و هستی نسبت به زندگی انسانها که هیچگاه ناقض اراده و شگفتیهای آدمی و لحظات ناب و جذاب نمی باشد. فوتبال مرز ِ هماهنگی و تعامل میان ِ توانایی ِ فرد و جمع است و در این میان هیچ کدام بدون دیگری قادر به نیل به هدف (Goal) نیستند، تنها آنگاه که این هماهنگی در حد مناسب خویش برقرار شود رسیدن به این هدف میسر خواهد بود. ایده های فوتبال بسیار شبیه زندگی ِ روزمره انسان است و از این رو در کنار تمامی این عناصر ،همواره عنصر ِ شانس یا بد شانسی، و یا قضاوت اشتباه و مغرضانه نیز وجود دارند و بدین سان همیشه هم حق به حقدار نمی رسد، اما از آنجا که همواره هزاران و یا شاید میلیونها نفر تماشاگر حاضر در صحنه وجود دارند لذا چیزی که بیشتر در فوتبال اهمیت دارد یک بازی زیبا است تا یک برد پرگل، مسیر نیل ِ به هدف است تا هدف. شاید در عرصه اعداد و ارقام و تابلوها و کاپ ها و لقب ها این عناصر قضاوت و شانس نقش داشته باشند و تنها تعداد گلهای زده و خورده مهم باشند و تیمی را بر تیمی برتری دهند اما همواره تماشاگران بدور از این عناصر و القاب به زیباییها،تواناییها و خلاقیت ها می نگرند و بر این اساس تیمها و بازیکنانشان را قدر می نهند، و این است نکته ی ظریف و مثبتی که فوتبال را از زندگی ِ روزمره آدمیان زیباتر،جذاب تر و عادلانه تر می سازد: جایی که سنجه ها و نگاهها همگی خیره به میدان حضور دارند و تنها بر اساس تواناییها و خلاقیت ها و اخلاقیات ارزش گذاری می کنند، نه حرکات ِ فردی ِ تکنیکی و دریبل ها و تکرویهای محض را می پسندند و نه یک بازی ِ جمعی ِ تهی از خلاقیت های فردی را، و حتی اعجوبه ای مانند مارادونا بدلیل عدم پایبندی به اخلاقیات و ارزشهای انسانی با تمام ویژگیهای استثنایی اش از جایگاهش به زیر کشیده می شود.در میدان ِ فوتبال و از دید فوتبال دوستان چندان مهم نیست حتی اگر خدای ِ بازی (داور) و رسولانش(کمک داوران) و عناصر شانس و اقبال (دیرک دروازه و برخوردهای تصادفی) نتیجه ای دیگر رقم بزنند، آنچه مهم است یک بازی ِ فوتبال زیباست. نکته بسیار جالب و برتری دیگر در خصوص فوتبال نسبت به زندگی ِ روزمره انسانی وابستگی کم آن به مسائل اقتصادی و مالی و قدرت است. در عرصه فوتبال ثروت و فقر و قدرت سیاسی کشورها چندان تعیین کننده نیست ، چیزی که در این میان مهم است تواناییها و تکنیک های فردی در کنار عشق و علاقه بازیکنان است( که تا حدی اکتسابی و تا حدی ذاتی است) که در باید در اختیار یک کار ِ گروهی و تیمی درآید،و آنچه در این میان بسیار واضح است این است که ظهور این تواناییها نیاز به سرمایه و ثروت چندانی ندارد و همانگونه که می بینیم کشورهایی بسیار فقیر و کم درآمد نظیر برزیل و آرژانتین در عرصه فوتبال بسیار خوش درخشیده اند در حالیکه ابرقدرت دنیا، ایالات متحده ، با تمام سرمایه و قدرتش هنوز نتوانسته ازپس این مسئله برآید. بدین ترتیب وجود این جنبه های ظریف و زیبا در فوتبال باعث می شود که اینگونه به ورزشی پرطرفدار و جذاب تبدیل شود. ایده های فوتبال به گونه ای همچون ایده های زندگی ِ انسانها هستند اما وجود جنبه هایی بسیار جالب و ظریف باعث می شود که حتی برخی جنبه های منفی و ناعادلانه زندگی نیز در آن حذف شود و بدین سان زیبایی و جذابیت بیشتری یابد. فوتبال شاید به نوعی ایده های یک زندگی ِ ایده آل را برای انسانها به همراه دارد، ایده ها و ویژگیهای یک زندگی که همه انسانها آرزوی آنرا دارند.

اما فوتبال در کشور ما. من بر این عقیده ام که با دقت و تامل در بازی ِ یک تیم و همچنین تک تک بازیکنان می توان به بخش عمده ای از خصوصیات فرهنگی و اخلاقی آن جامعه ( در بعد تیمی) و خصوصیات فردی و اخلاقی( در بعد بازیکن) پی برد. تیم ملی فوتبال ایران در سالهای اخیر معمولا فوتبال قشنگی را به نمایش نگذاشته است. بازی ِ ایران معمولا بدور از حرکات جمعی ِ هماهنگ و تمرین شده، بدور از اندیشه ورزی و معمولا بر پایه حرکات فردی، گلهای تصادفی و شور و هیجانات است. و این دقیقا بازتاب آن چیزی است که می توان در میان ایرانیان و کنشها و منشهای هرروزه آنان و همچنین در فرهنگ آنان سراغ گرفت. ایرانیان از آنجا که تماما به فکر خود و منافع خود هستند معمولا نمی توانند دست به کارهای جمعی بزنند که در پشت آن شعور و اندیشه گری خوابیده است. حرکات جمعی ِ آنها همواره از پی ِ یک شور و هیجان ِ ناگهانی و معمولا موجی و سطحی و خالی از شعور انجام می گیرد. از این روست که معمولا در ورزشهای فردی نظیر کشتی یا رزمی موفق و در عرصه های نظیر فوتبال،بسکتبال، و والیبال معمولا ناموفق اند. در طرف دیگر تماشاگران قرار دارند. تماشاگران ِ ایرانی ِ فوتبال هم نمونه ی ِ آماری ِ خوبی از جامعه ایرانی هستند، همانطور که در ورزشگاه معمولا اکثر تماشاگران مربوط به قشر خاص و طرز تفکر ِ خاص و منشی خاص هستند در سطح جامعه هم وضع به همین منوال است و اقلیت بسیار محدود در هر دو بخش کاملا جدا و منفک هستند. تماشاگران که اکثریت تام ِ آنها را جنس مذکر تشکیل می دهد نشاندهنده وجود این طرز فکر و تسلط آن در جامعه و در عرصه سیاست گذاری های کلان کشوری نیز هستند که همواره منافع مردان بر منافع زنان ارجح است ،یعنی می تواند نیمی یا یک چهارم از ورزشگاه خالی باشد اما زنان در این جایگاههای خالی جایی ندارند زیرا مردان ِ غیور ِ مسلمان ِ ایرانی نمی توانند دهان و چوکشان را کنترل کنند.

از سوی دیگر از آنجا که معمولا تماشاگران در اکثر مواقع شاهد یک بازی ِ زیبا و جذاب نبوده اند و به مرور زمان هم به این امر خو گرفته اند گویی دیگر تنها چیزی که برایشان اهمیت دارد "گل" است و افتخاراتی نظیر راهیابی به جام جهانی،فارق از جذابیتها و زیباییهای یک بازی فوتبال.ایرانیان در عرصه زندگی ِ فردی و اجتماعی خویش نیز تقریبا به همین شکل عمل می کنند،برای آنها همواره هدف مهم است و هیچ توجهی به راه و ملزومات آن ندارند،آنها می خواهند به هر قیمتی به هدف برسند و در راه ِ آن هدف هم هیچگاه زحمت نمی کشند بلکه همواره به دنبال ِ قهرمانها و میانبرها بوده اند و قیمتی که دیگران و حتی خوشان باید برای آن بپردازند هیچگاه برایشان مهم نبوده است.آنها می خواهند دموکراسی داشته باشند،آزاد باشند، وضع اقتصادی خوبی داشته باشند، دارای احترام و امنیت باشند،کسی مزاحم ناموس شان نشود اما در این راه و در محدوده تواناییها و پتانسیلهای فردی خویش هیچگاه حرکتی نمی کنند که هیچ، حتی بیشتر بر این ناهنجاری و آشفتگی و بی عدالتی دامن می زنند. از سوی دیگر آنها چنان هبوط کرده اند و به حضیض رسیده اند که داشته ها و تواناییهای خویش رابه کل فراموش کرده اند و به آنها باور ندارند. هیچگاه فراموش نمی کنم زمانی را که بعد از اشغال افغانستان بدست آمریکا و سقوط طالبان، ایرانیان به راحتی این باور رسیده بودند که چندی دیگر وضع افغانستان هم از ایران بهتر خواهد شد و آنگاه برای کار ماییم که باید به آنجا برویم ،و یا روزی را که برای گرفتن ویزا به سفارت کانادا رفتم و شاهد بودم چگونه مردم برای رفتن به کعبه آمال و آرزوهاشان و ترک جهنمی که خودشان ساخته بودند و هنوز هم در آتشش می دمیدند از ساعت 12 شب تا 12 ظهر در پیاده روها و جوبها می خوابیدند و می نشستند و مچاله می شدند و در زیر ِ آفتاب عرق می ریختند و چگونه حق یکدیگر را با بی شرمی و وقاحتی شگرفی پایمال می کردند و اجازه می دادند مانند حیوان با آنها برخورد کنند. و آری!در چنین فضایی هیچ جای تعجب نیست اگر برد ِ ایران از بحرین در یک بازی ِ کاملا بد و بدور از زیباییهای یک بازی ِ فوتبال اینچنین برای همه شگرف و بزرگ و باارزش و خارق العاده باشد،بردی که گیرم حاصل آن صعود به جام جهانی ِ فوتبال هم باشد.مگر در جام جهانی ِ هشت سال پیش که تازه مشت ِ محکمی هم به دهان آمریکای جهان خوار زدیم چه کردیم؟!مگر در المپیک چه کردیم؟مگر مدال ِ طلای آن مرد ِ عضلانی که تابلوهایش را در بزرگراه ها برای تبلیغ روغن موتور نصب کرده اند دردی از دردهامان را درمان کرد؟مانع خروج روز افزون نخبگان و سرمایه های انسانی مان شد؟ مانع خفقان سیاسی و فقر روزافزون اقتصادی مان شد؟چیزی بود جز مخدری چند ساعته و یک شادی ِ گذرا و دلخوشکنکی بچه گانه؟چیزی بود جز جغجغه ای پر سر و صدا در دست این کودک 2500 ساله که گویی هیچگاه قصد بالیدن ندارد؟ گمانتان این است که افتخاری به افتخارهای 2500 ساله تان افزوده می شود؟گمانتان این است که حالا که با پرچم کشورتان دور افتخار زدید چیزی از آنهمه خفت و تحقیر که اعراب بر شما روا داشته اند و می دارند کاسته می شود؟ دیگر فکر می کنید در فرودگاه دبی انگشت نگاری تان نمی کنند و چشم هاتان را جلوی دستگاه نمی گیرند؟گمان می کنید روز به روز در حالیکه این مخدرها را فرو می دهید و با این جغجغه های پر سر و صدا بازی می کنید فاصله تان با سایر جهان بیشتر نمی شود؟ گمانتان این است که وقتی ایران در مقابل بحرین و کره شمالی اینقدر بد و نازیبا بازی می کند آنوقت در جام جهانی شاهد بازیهای بهتری در مقابل تیمهایی بمراتب قویتر خواهید بود؟ گمانتان این است که از مربی ِ تیم ملی که چون مسئولان جمهوری اسلامی تنها حرف می زند می توانید انتظار معجزه داشته باشید؟مربی که گمان می کند اینکه در یک فوتبال نود دقیقه ای در مقابل تیمی چون کره و بحرین 3-4 موقعیت نسبتا خوب داشته دستاورد ِ بزرگی است؟ گمان می کنید اینکه علی دایی اینهمه گل زده انقدر مهم است یا اینکه با تمام این پولها و موقعیت ها که بدست آورده چقدر گل به سر شما زده است؟ و گمانتان این است که من نمی دانم فوتبال همیشه اینگونه برای بازیکنان پول به همراه آورده اما لااقل کسانیکه حرفه شان فوتبال است و فوتبال را زیبا بازی می کنند و به آن به عنوان یک حرفه احترام می گذارند نه اینکه...؟و گمانتان من رابطه ای بی معنی میان فوتبال و این چیزها زده ام و فکر می کنید هر چیزی باید سرجای خودش باشد؟گمان می کنید ما سر جای خودمان هستیم؟


رضازاده یا کیارستمی؟! دایی یا گنجی؟!شور یا شعور؟مسیر یا هدف؟
مسئله این است.




افزونه:بعد از فوتبال،رفتم پیش ِ نگهبان ِ ساختمان. مردی جاافتاده، ساده ، باهوش و بسیار صمیمی و دوست داشتنی. ساکت نشسته بود و جوانکی دیگر از کارکنان ساختمان هم داشت باشور و شوق خوشحالی می کرد و سر از پا نمی شناخت،ادعا میکرد که بازی ِ زیبایی را هم دیده است. پیرمرد با لبخندی تلخ به جوانک گفت : ببینم حقوقت رو اضافه کردن؟ این زندگی ِ سگیت رو عوض کردن؟ پول خورد و خوراک و اجاره خونت رو میدن؟ پسرک کمی درهم رفت،گفت: نه!همه اینا درسته! اما من الان درونم شاده!دارم عشق می کنم!
پیرمرد دوباره گفت: خوبه!شاد باش! اما این شادی درمان ِ هیچکدام از این مشکلات ما نیست،فقط سرمون رو گرم می کنه و اینا هم چیزی جز این نمی خوان! تو هم از فردا دوباره می ری گوسفند می دزدی و موقع سفید کاری ِ دیوارها شرتی پرتی کار می کنی و بازم روز از نو،روزی از نو.
پسرک مست بود،خوشحال بود،سر از پا نمی شناخت.
پیرمرد درد ِ کمر داشت،خسته بود،آنقدر سختی کشیده بود که دیگر این چیزها برایش پشیزی ارزش نداشت.او که زندگی اش را باخته بود دیگر این بردها برایش ارمغانی جز لبخندی تلخ نداشت.
برایم چایی ریخت،سیگاری آتش زد.کانالهای تلویزیوت را عوض کرد:
فوتبال
هاشمی
احمدی نژاد
قالیباف
داریوش ارجمند و ویژگیهای یک رییس جمهور خوب از دید یک استاد نجوم!


پیرمرد تلخ خندید.پکی به سیگار زد.تلویزیون را خاموش کرد. دود سیگار را بیرون نداد اما...

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

چشمان ِ زهرآگین

The Poisonous Eye- By Elend



چشمان ِ زهرآگین


مدتهای طولانی شکیبیده ایم
با چشمانی پرولع
نگاهشان مست و مخمور


مدتهای طولانی شکیبیده ایم
مستور، بسته از هرسو
نه زنده گان را مانیم و نه مرده گان را


اگر فنا شده بودیم
می توانستیم شکوفیدن ِ دنیا را به نظاره بنشینیم


چشمان ِ زهرآگین


چشمان ِ آدمیان،
در آفتاب پلاسیدند ، پژمردند
و دگر فرنودی ما را برده خویش نساخت


لیک رهروان ِ خودسر و بی عنان را پاسداشت تنها خیال است و بس


تنها چیزی که در آرزویش هستیم رویایی دگر است، خیالی دگر


شکافی از نور، در هر سایه ای
و مغاکی از تنهایی ، در هر تندیسی ، هر رنگی


در پرستشگاه ِ حقیقت می سوختیم
و نگریستیم که چون خورشید ِ تار آسمان را در کام خویش می کشید


و خوارداشت ِ آدمیان به برهوت چهره ها تبعیدمان کرد


هرگز آیا می توانیم بی شرم زندگی کنیم؟
هرگز آیا می توانیم بی نخوت بمیریم ؟


چشمان ِ زهرآگین


مسرت و شادی رخت بربسته اند


هفت چشم برای نگریستن


مسرت و شادی رخت بربسته اند


هفت چشم برای خون گریستن

۱۳۸۴ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

خیابانهای خیس ِ شهر

خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند میان آنهمه مه و باران وقتی من صورتک لودگی و وقاحت زده بودم و سادیست وار سیاه- خند می زدم به آنهمه باکره گی، وقتی من آن چیزی را بازی می کردم که آنها می خواستند ببینند.
خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی من منفورترین نقشها را بازی می کردم و سیاهی ِ هزارتوهای پرده ها را می سپوختم در میان آنهمه نگاههای متاثر از شدت بلاهت.

خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی من دلقک ِ نمایش ِ صحنه های خالی از نگاه بودم و فحش های ناگفته شان مرا لذتی پنهان می بخشید.آنهایی که حتی جسارت فحش دادن هم نداشتند،آنهایی که تنها لبخند می زدند و آزار می دیدند!

خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی لکاته ها چارقد ِ وقار سرکرده بودند و فاحشه ها پرده های عصمت و نجابتشان را رفو می کردند.
خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی من آلت ِ کلکسیونهای دوستی و صمیمیت شده بودم،وقتی ابژه لبخندهای نفرت انگیز شده بودم. وقتی یادآورد ِ دلتنگیهای ِ شیء واره و نابخردانه شان را با کوفتگی های برهنگی ِ من عشق بازی می کردند.

خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی روی تپه بالای خانه مان به ماه زل زده بودم و فکر می کردم شعله سیگار من را چندهزار سال ِ دیگر از آن بالا می شود دید.

خیابانهای خیس ِ شهر دنبال لاشه من بودند وقتی من در هیاهوی صداها و هجاهای یک عروسی سعی می کردم چهره ای قابل فهم ارائه کنم،وقتی می کوشیدم به شادی و لذت فکر کنم و پرده های تار ِ اشک را که چون همیشه در گاه ِ خوشیهای ِ آنان به سراغم می آمد کنار می زدم و در همین حین خنده ام می گرفت هنگامیکه یاد این حرف ابلهانه او افتادم که من از همه چیز لذت می برم و با همه چیز خواهم ساخت و در همین حین به اینکه نقشم را به خوبی عهده دار شده بودم می بالیدم.

خیابانها خیس ِ شهر دنبال ِ لاشه من بودند میان آنهمه مه و باران وقتی من آنرا همراه خیلی چیزهای دیگر دفن می کردم .

و آنک گاه ِ سوگواری بزرگ که بر همه ارکانم پنجه می افکند.

۱۳۸۴ فروردین ۲۵, پنجشنبه

The Life of David Gale

*What is it that you fantasize about?
World peace? I thought so!!!
Do you fantasize about international fame?
Do you fantasize about winning a Pulitzer Prize?
Or a Nobel Peace Prize?
An MTV Music Award?!!!
Do you fantasize about meeting some genius hunk, ostensibly bad but secretly simmering with noble passion and willing to sleep on the wet spot?!!!
You get Lacan's point:
Fantasies have to be unrealistic. Because the moment--the second-- that you get what you seek, you don't-- you can't-- want it anymore. In order to continue to exist, desire must have its objects perpetually absent. It's not the "it" that you want. It's the fantasy of "it". So, desire supports crazy fantasies.
This is what Pascal means when he says that we are only truly happy when daydreaming about future happiness. Or why we say the hunt is sweeter than the kill. Or be careful what you wish for, not because you'll get it, but because you're doomed not to want it once you do.Think about it once again you are in a wedding.
So the lesson of Lacan is, living by your wants will never make you happy. What it means to be fully human is to strive to live by ideas and ideals and not to measure your life by what you've attained in terms of your desires but those small moments of integrity, compassion, rationality, even self-sacrifice. Because in the end, the only way that we can measure the significance of our own lives is by valuing the lives of others.
*Parts of a movie:Life of David Gale - By Alen Parker

۱۳۸۴ فروردین ۷, یکشنبه

زیستن برای بازگفتن

این آخرینها که می رسند دیگر چیزی پوست نمی اندازد.بهانه ها هم دیگر بهانه های قشنگی نیستند،ماکت هایی شده اند دل آشوب که در این آشفتگی چنان ناساز رخ می نمایند که تنها بر حسرت این امتداد می افزایند،اداهایی شده اند تکراری برای ما نابازیگران.جنبشی بی درونمایه برای سکونی مرگ آور. وقتی رویاها اینچنین رنگ می بازند و راهها اینگونه از هم می گسلند دیگر چه اهمیت دارد که من هفت سین ام تنها سینش سکوتی باشد که در اینجا پهن کرده ام.من مدتهاست با سفره تک سین ِ سکوت اینجا این تکرار را جشن گرفته ام.

آن چیزها که بر من می گذرند گویی برای این است که من بنگارمشان،برای اینکه بر سپیدی ِ کاغذ زیست شان کنم،برای اینکه عشق بازی کنم و گاه حتی وحشیانه بسپوزم باکره گی ایده ها را و درد بکشم در نو-زایش ِ مفاهیم از واژه ها.و می فهمم عذاب پنهان در لایه های لذت و ستایش و تفاخر این آیه را که "و نفخت فیه من روحی"

نوشتن به من توان سکوت می دهد، و حرکت.سنجه ای می شود برای قضاوت خویشتن ِ خویش ،و سیلانی که احساس پوست انداختن می بخشد. چیزی منتظر است،چیزی که باید بنگارمش و چیزی منتظر است تا این نوشته ها نگاشته شوند و آنگاه...

و من آن چیز را هرروز نو یافته ام.و من هرروز را با نوشتنش عید کرده ام ،بر سر سفره ای که تنها سینش سکوت بود و تنها بهانه ضیافتش اشک و تنها همراهش درد.من با هر نوشته ای چیزی را در خویش ویران کردم،چیزی را فروریختم، و چیزی را بنا نهادم.

"یکبار زاید آدمی،من بارها زاییده ام"

نوشته ها تاب ِ پیمایش فاصله ها را می بخشند و فاصله ها تاب پیمایش انسانها را.ویرانگری نوشتن توان آن می بخشد که توقعات از تطاول واقعیات در امان بمانند و باورها از تجاوز ناباوران،و ایمن گردند رویاها از هجوم ِ تکرار ِ بی تکرار ِ عادتها.

آری!نوشتن{هم} یعنی انزوا.

سخت می شود اما آنگاه که نوشته ها هم می خواهند بسرعت نویسندگانشان پوست بیاندازند.و سخت تر هنگامیکه نوشته ها پوست می اندازند بی آنکه چیزی در درون نویسنده پوست انداخته باشد.وباز سخت تر هنگامیکه هر دو فارق از این سیلان می نگارند و نگاشته می شوند.

اینست بخش عظیمی از مفهوم ِ زیستن:زیستن برای بازگفتن.و شاید آنچه بهترین راه ِ گفتن باشد نگاشتن است.

۱۳۸۳ اسفند ۱۵, شنبه

مرثیه

همیشه در سکوت می گذرد.همیشه برایشان مرثیه می سازم. مرثیه ای برای یک رویا؟ نه!مرثیه ای برای یک یک رویاها.آری!مرثیه ای باید برای یک یک رویاها و تابوتی سترگ که آنان را یک به یک فراگیرد و در خویش بپذیرد.من جز به تابوت نمی اندیشم،رویاها بی تابوت می پوسند.

می دانی زندگی شبیه چیست؟ شبیه یک کفن و دفن ابدی.یا مرده ای و دفنت می کنند در کنار هم وندانی مسخ شده و بی روح که هیچ ندارند یا زنده ای و در حال دفن کردن،در حال کندن و خاک کردن. هر لحظه بازمی گردم و از لختی ِ گورستانی که با همین دستها ساخته ام بدنم به رعشه می افتد و خاطره آن فرصت ها که هرگز به بیضه ننشستند آزارم می دهد.عجبا که این یک کارهنوز به هرزه عادتهای ِ روزمرگیهایم اضافه نشده،هنوز نتوانسته ام وقاحت را به دستانم بیاموزم،هنوز با جنس ِ خشن ِ خاک بیگانه اند.عجبا که هنوز از پس ِ هر خاک کردن و تدفینی،دست هایم تاول می زنند،می سوزند.هنوز یاد نگرفته ام بکنم،بگذارم،بپوشانم و بروم.این چشمها آبستن ِ عشق بازیهای هزار رنگ ِ پاییز است.این نوشته ها که می بینی همه حکم سنگ نوشته های این قبرستان را دارند،یک یک شان را با این کهنه میخ ِ زنگ زده جان کنده ام که نوشته ام.اینجا باغ ِ بی برگی است.برگی اگر هست همه سنگی است. گمان نبری چون فعلهایم پس و پیش و عجیب و غریب نیست ساده می نویسم،آنقدر ساده انگار و احمق نباشی که بنشینی این دست خط ِ ساده ی ِ دختربچه گانه مرا تحلیل کنی. بگذر،کمی که بهتر نگاه کنی شاید سنگ نوشته خودت را هم بیابی.
راست می گفت.بهتر که فکر کردم دیدم این فاحشه همه اینها را می زاید تا من دفنشان کنم.همه این نطفه ها شکل می گیرند تا ویرانی ام را به نشتری بر خون نشینند و من ویرانی شان را به سنگ نوشتی و تاولی مهمان کنم.می دانی زندگی چیست؟همین تاولهاست که من چرکهاشان را به سوزنی می خندم.
کلاغها در گورستان به سور می نشینند.از این مترسک هم دیگر نمی ترسند.کلاغها هم فهمیده اند که این گورستان چیزی ندارد که مترسک نیاز داشته باشد.شاید کلاغها هم مترسکهایشان را درگورستان خاک می کنند.می دانند که تنها داشت ِ این گورستان در زیر این سنگ نوشته ها به کرم نشسته و چون دندان طمع ببندند منغارهاشان را درمی شکند.کلاغها در این باغ ِ بی برگی شهوت ِ انزوا را همراه ِ انزالشان جیغ می زنند.ارگاسم می شوند شاید چون من در هماغوشی ِ درد،در عشق بازی ِ یک نفره: در استمناء ِ حضور.

۱۳۸۳ اسفند ۱۰, دوشنبه

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است.آنکس که غریب نیست،شاید که دوست نباشد.کسانی هستند که ما به آنها سلام می گوییم و ایشان به ما.آنها با ما گرد یک میز می نشینند،چای می خورند،می گویند و می خندند."شما" را به "تو" و "تو" را به هیچ بدل می کنند.آنها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند.می نشینند تا بنای تو فرو بریزد.می نشینند تا روز اندوه بزرگ.آنگاه فرارسنده نجات بخش هستند.آنچه بخواهی برای تو می آورند،حتی اگر زبان تو آنرا نخواسته باشد و سوگند می خورند در راه مهر،مرگ،چون نوشیدن یک فنجان چای سرد،کمرنج است.تو را نگین می کنند در میان حلقه گذشته هایشان.جامه هایشان را می فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت.زمانی فداکاریها و اندرزهایشان چون زورقی افسانه ای ضربه های تند توفان را تحمل می کند.آن توفان که تو را در میان گرفته است.آنها به مرگ و روزنامه ها می اندیشند.بر فراز گردابی که تو آخرین لحظه ها را در آن احساس می کنی می چرخند و فریاد می زنند:من!من!من!من!

باید ایشان را در آن لحظه دردناک باز شناسی.باید که وجودت در میان توده های مواج و جوشان سپاس معدوم شود.باید در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی پایان "هرگز از یاد نخواهم برد" بروید.آنگاه دستی از فنا تو را خواهد خرید.دستی که فریاد می کشد:من!من!من!

و نگاهی که تکرار می کند:من!

مگذار در میان حصار گذشته ها و اندرزها خاکسترت کنند.بر نزدیکترین کسان خویش آن زمان که مسیحا صفت بسوی تو می آیند،بشور!تمام آنها که دیوار میان ما بودند انتظار فروریختن عذابشان می داد.کسانی بودند که می خواستند آزمایش را بیازمایند.اما من از دادرسی دیگران بیزارم هلیا.در آن طلا که محک طلب کند شک است.شک چیزی به جای نمی گذارد.مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن ،ضربه یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد.

آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا برمی انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه آنهاست.آنها که می خواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای دهند.آنها با اعداد کوچک به سوی ما حمله می کنند.آنها به صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها می آیند و ما خردکنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم.

آنها دوام محدود شادیهایشان را باور نمی کنند،آنها به لحظه های سنگین ندامت نمی اندیشند.برای کودکان ،مرگ سوغاتی است که تنها به پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می رسد.

باز می گردم،همیشه باز می گردم.مرا تصدیق کنی یا انکار،مرا سرآغاز بپنداری یا پایان.من در پایان پایانها فرو نمی روم.مرا بشنوی یا نه،مرا جستجو کنی یا نکنی.من مرد خداحافظی همیشگی نیستم.باز می گردم،همیشه باز می گردم،من روان دائم یک دوست داشتن هستم.

بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود.آهنگها تنهایی را تسکین می دهند.اما تسکین تنهایی،تسکین درد نیست.در میان بیگانه ها زیستن،در میان بی رنگی و صدا زیستن است.

از تمام دروازه ها آنی را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یک طرفه است بسوی درون و از تمام خنده ها آنی رابسِتای که جانشین گریستن شده است.

۱۳۸۳ اسفند ۴, سه‌شنبه

انقلاب ِ زمستان


Winter Solstice- By Forest Stream 


انقلاب ِ زمستان


فریبنده خنیایی زیبا و کوتاه

که باد را گلچین ِ حصار خویش می کند تا نغمه ای غریبانه سردهد.
در آسمان ِ گرفته و تیره،در میان ابرها
آنجا که همه با غنودن بیگانه اند
سایه ام،ماندنم را پژواک می دهد...شاید...
سرانجام دستی نیست که بازجویدت
و راهها در خواب از یکدیگر می گسلند
بی رویا،انباشته از یخ-بادها
از جایی که خواست ِ شناختش ندارم.
تنها لبخند بزن و ظهور طوفان را به نظاره بنشین

من بر امتداد ِ این روز ِ بی شفقت فانی ام

در هم شکسته ی ِ آرواره های پولادینش،منکوب شده در ردپایش
بی چهره اما با اراده
نظاره گر ِ این بارش ِ جاویدان
بر لبه ام اینک،تا که گامی بردارم بر مسیری که برگزیده ام

گمان بردی" نمی توانم پرواز کنم"

حال آنکه بنظرم بسیار ساده می رسد

رهایم کن

من اینسان برگزیده ام
من این روز را از سر می گیرم
با همه نفرت و نومیدی اش
که عاری از حیات است و بی رمق،که خاکستری است و بی بازگشت
که آخرین روز است در میان روزهای گمشده
در دوزخی که تنها دروغش منم
برای همیشه چون تو مدفونم
در انتظار تیغ ِ آفتاب
بر پیمایش ِ این شب ِ بی پایان

سرمای شب فزونی می یابد

چونان که نوید آمدن روز
چه پرهیبت است در اندوهش
در تابناکترین حضورش


۱۳۸۳ اسفند ۱, شنبه

عاشورایی

پیش نویس:بعضی نوشته ها گویی هیچگاه کهنه نمی شوند.


طاقتم تمام شده بخدا حنظل!باید می نوشتم.گرچه صورت از دَمهای متعقنشان گردانیده ام ولی دامن از این کثافتکده تا دم مرگ نتوانم چیدن.گرچه توسن تفکر از گندابه های تعفنشان دور تاخته ام اما بوی گندشان جهانی را انباشته حنظل.گرچه حریم خلوتی ساخته ام دور از هیاهویشان اما از تجاوزهای گاه به گاهشان آسوده نخواهم ماند تا آن روز که حتما می آید و میدانمش. اندیشه سوزان و فرهنگ سپوزان،آنان که سختی تیشه جهل و عداوتشان بر ستبر- ریشه این مرز و بوم می آزمایند، اینک بر گذرگاهانند،دیرگاهیست مستقرند و مسلط.می دانی حنظل،من هزاران هزار حسین می شناسم.آنقدر که باید به رسم اینان تمام سال را برایشان سیاه بپوشی.تازه حسینهایی که من می شناسم را هیچکس نمی شناسد،کسی حتی آب دهان هم برویشان نمی اندازد از بس ریزند و ناپدید.آنها فریاد دادخواهیشان مانند آقا حسین به گوش کسی نرسیده،مظلومتشان ملتی را داغدار نکرده مگر خانواده هایشان آنهم اگر داشته اند.می دانی حنظل!می گویند تاریخ فرزند نااهلی است.حسین های من را تاریخ هم نمی شناسد،حسین هایی که من می شناسم در خماخم کثافتخانه های این تاریخ گم و گورند و مثله شده.حنظل، همیشه فکر می کرده ام که حسین بودن بی آنکه کسی بداند خیلی حسینی تر است ،نه؟!همیشه فکر می کرده ام قهرمانهای ناشناس بسا بیشتر قهرمانند و اینگونه با رهایی از بند ذهنهای صورتی انبوهه پاداش درخور را می گیرند.می دانی همینکه بازیچه ذهن و لقلقه زبان اینها نباشی خود نعمت بزرگی است،آنها تمام چیزهای با ارزش را به لجن می کشند،حتی آقا حسین خودشان را هم.می بینی اینروزها نوحه های سبک تکنو و راک را حنظل؟!می دانی تنها شبی که می توانند دخترها و پسرها تا نیمه شب بیرون باشند و مشغول برنامه های خودشان همین شبهاست؟!دیده ای چهره ها را گویی که به پارتی عظیمی می روند تنها با لباس فرم مشکی؟!دیده ای حتما چهره های آرایش کرده و موهای روغن زده را،دیده ای حتی این روزها دختران به اصطلاح خیابانی اما ایرانی راحت تر گوشه خیابان ها می ایستند،می دانی تمام لاتها و عرق خورها و کثافتها این چند روز می شوند قدیس و باکره؟!اشتباه نکنی حنظل!تقصیر از آنها نیست،از گردانه بندان و دیوارسازان است. جالب است حنظل،اینها خودشان خودشان را به لجن می کشند، بقول حافظ "حالی درون پرده بسی فتنه می رود،تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند."تازه حنظل! من حسین هایی می شناسم که مورد تجاوز واقع شده اند،که شکنجه شده اند،که خانواده هایشان عمری خفت و خواری کشیده اند،که عمری تهمت و تحقیر و ناسزا شنیده اند،که عمری تشنه و گرسنه بوده اند.حسین هایی که من می شناسم هرروزشان کربلا بوده،تازه تفته تر و داغتر.حسین هایی که من می شناسم حتی بعد از جان دادن در راه آرمانهایشان لعن و نفرین هم شده اند،کوچک و خوار هم شده اند.حسین هایی که من می شناسم تدریجی مرده اند،تمام عمر در حال مردن و جان دادن درجایی بوده اند دهشتناکتر از کربلا،در کربلا مجلس سر اندازی بود و آنجا که من می شناسم جشن اندیشه سوزی ومجلس امید سپوزی ،حسین هایی که من شناختم کسی نه جدشان را می شناخته نه پدرشان را،72 یار که بماند، حتی یک نفر را هم در کنار نداشته اند،شمشیر و سپر و اسبشان هم تفکرشان بود که بر چار میخ کردند.تازه اینها که چیزی نیست حنظل،من می دانم هزاران هزار حسین دیگر هست که من هیچ نمی شناسم!بگذار اینبار هم به رسم عادتهای شبانه از مولانا بخوانم،ولی حنظل!قول بده،قول بده هنگام خواندن بلند بخوانی،نعره بزنی،حنجره بدرانی،قول بده حنظل!لااقل همسایه مان که می شنود.


روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعره هاشان می رود در ویل و وشت
پر همی گردد همی صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سو رای کرد
قصد جستجوی آن هیهای کرد
پرس پرسان می شد اندر افتقاد
چیست این غم،بر که این ماتم فتاد
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من،شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی(1)برم
آن یکی گفتش که تو دیوانه ای
تو نِه یی شیعه،عدو خانه ای
روز عاشورا نمی دانی که هست؟
ماتم جانی که از قرنی بهست
پیش مومن کی بود این قصه خوار
قدر عشق گوش،عشق گوشوار
پیش مومن ماتم آن پاک روح
شهره تر باشد ز صد توفان نوح
گفت آری لیک کو دور یزید؟!
کِی بُدَست این غم،چه دیر اینجا رسید!
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستیت تا اکنون شما؟
که کنون جامه دریدیت از عزای
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست؟
چونکه ایشان خسرو دین بوده اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادُروان دولت تاختند
کُنده و زنجیر را انداختند
روز ملکست و گه شاهنشهی
گر تو یک ذره از ایشان آگهی
ور نِه ای آگه برو بر خود گری
زانکه در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی بیند جز این خاک کُهُن
ور همی بیند ،چرا نبود دلیر؟
پشتدار و جان سپار و چشم سیر
در رُخت کو از مِی دین فرخی؟
گر بدیدی بحر،کو کف سَخی(2)؟
آنکه جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
(1)طعامی که مردم فقیر از مهمانیها با خود ببرند
(2)بخشنده،کریم

۱۳۸۳ بهمن ۷, چهارشنبه

رابطه

رابطه انسانی چیست؟


رابطه قرادادی{اخلاقی،انسانی ،احساسی، اقتصادی،اجتماعی،سیاسی،...} است دوسویه بر پایه نوعی از اشتراکات در راستای دستیابی به پاره ای اهداف،ارزشها، دستاوردها و ارضای نیازهای گونه گون و بطور کل کسب مطلوبیت.


اما بر سر این اهداف و ارزشها و اشتراکات و گونه ی این مطلوبیت طلبی در پارادایم ِ حنظلی می توان سخن گفت.


رابطه های انبوهه چیستند؟اهداف آنها کدامند؟کدامین ارزشها را نشانه گرفته اند؟رو به سوی ارضای کدام نیازها و کسب کدام مطلوبیتها دارند؟بر پایه کدام اشتراکات شکل گرفته اند؟


سنجه های انبوهه و معیارهای او برای ارزش گذاری و انتخاب فاقد اصالت،اتفاقی ،لذت – محور،تنهایی -سپوز ،سست و سَرسَری و عاری از مولفه های اندیشه ورزی اند.لذا ستونهای شکل دهنده روابط ِ انبوهگی بسیار سست و فروریزنده اند،از این روست که چون اولین سنگ بناها عاری از جدیت در اندیشه ورزی و دقت در انتخاب هستند باقی ِ این بنا نیز بسیار سست و بدشکل در می آید.بنایی که با نسیمی ملایم به ورطه سقوط می افتد.پس چگونه است که این روابط گاه مدتها به درازا می کشند،و گویی بسیار مستحکم و استوار؟


در بازارچه انبوهگی خبری از محک های جدی و خردورزانه و پوست کنی های ژکانی و پرسش از چرایی مفاهیم به چشم نمی خورد،همه هم شکل اند و ندار،لذا این روابط فرومایه توان ارضای نیازهای فرومایه را نیز تا حدی می یابند گرچه در همین سطح نیز دچار ِ تضادها و مشکلات ِ بسیارند.در حقیقت در این بازارچه ،از آنرو که کسی چیزی داشته ای برای عرضه ندارد،چیزی نیز مبادله نمی شود،همه در غرفه هاشان می مانند و به هم لبخند می زنند و از این گذران ِ شادان ِ زندگی و حضور در جمع که مانع از سلطه کوفتگی و افسردگی در گاههایی تنهایی شان می شود لذت می برند. نیازهایی که چنین روابطی را شکل می دهند بدین گونه اند:


- انبوهه در تنهایی،در گاههای حضور مَنیَت احساس ِ وحشت می کند،از آنجا که زندگی او فارق از آفرینش و زایش است لذا در گاههای تنهایی که همگونی برای ژاژخوایی و لودگی و خوشی و فرار از خویش ندارد سایه سنگین این تهی بودگی و بیهودگی بر گرده اش سنگینی می کند،افسرده و سست و نالان می شود.در چنین گاههایی است که نیاز به پارتی و موسیقی پاپ و مسافرت و کوه نوردی و فوتبال و ... را حس خواهد کرد،آنهم در کنار ِ هم وندانش.


- انبوهه از آنجا که چیزی اصیل در زندگی خویش ندارد،از آنجا که فتوحاتش همه کلیکی و توریستی و ماکت واره اند،از آنجا که از چیزهایی لذت می برد که بسیار کم عمر و بی دوامند{چون موسیقی پاپ}از آنجا که خدا و دین و مذهب و ارزشهایش همه عاریتی و مشق واره و فارق از جدیت و خرد ورزی اند،لذا به پا اندازانی نیاز دارد که هرروز فاحشه ای جدید برایش به ارمغان بیاورند و از آنجا که او هیچگونه هنری ندارد،حتی هنر ِ عشق ورزیدن و Making Love،ناچار به گایش و Fuck روی می آورد که پس از آن نیز احساسی کوفتی و حیوانی آزارش خواهد داد تا پاندازانی دیگر و فاحشگانی دیگر.


- در روابط انبوهگی دوستی یک انجام وظیفه است،یک پااندازی ِ متقابل.آنها برای هم مرام می گذارند،یکدیگر را مدیون هم می سازند و این است که از این دور باطل رهایی نمی یابند.دوستی های آنها بسیار خودخواهانه است{البته نه آن خودخواهی که در پارادایم ِ ما پسندیده و باشکوه است}آنها یکدیگر را در یک دور ِ تسلسل گیر می اندازند،آنها نه با بزرگواری و بلند نظری بل به قصد ِ استفاده حیوانی و مادی از یکدیگر به هم محبت می کنند و به هم حال می دهند:الف برای ب کار پیدا می کند چون پولدار است و صاحب موقعیت های زیاد،الف ماشینش را به ب قرض می دهد،ب احساس می کند که بخاطر ِ اینهمه لطف نباید یک کادوی تولد ارزان برای الف بخرد،نباید پیشنهاد او را برای رفتن به کافی شاپ بر خلاف ِ عدم میل رد کند،نباید سر کلاس ِ درس حاضر شود چون دوستش از او خواسته به ولگردی بروند،نباید به برخورد های غیر انسانی و غیر منطقی او ایراد بگیرد،نباید او را ناراحت کند،نباید از برخوردهای زشت و زننده و آزاردهنده او انتقاد کند،ب برای اینکه از سرویسهای الف بیشتر استفاده کند سعی می کند با او صیمیمی تر شود،ب دوست ِ دوست دخترش را با الف آشنا می کند،ب در خیابان فاحشه سوار می کند و به خانه الف می برد،الف خانه اش را در اختیار ب و دوست دخترش قرار می دهد،الف، ب و دوست دخترش را به شام دعوت می کند،...


بدین سان در روابط انبوهگی هیچ نشانی از اندیشه و فربه گی آن و بده بستانهای انسانی و والا و زیبایی به چشم نمی خورد.آنها چون دو حیوان تنها در رفع نیازهای حیوانی هم می کوشند،آنها درواقع دشمنان ِ روان یکدیگرند و با این دوستی ها چون زالو خون ِ یکدیگر را می نوشند،آنها جامه ها و ارزشهای والای انسانی را از یکدیگر می درند و بجایش ژنده پالانهای انبوهگی و عادت واره گی به یکدیگر هدیه می دهند و لبخند می زنند،آنها داشته های ارزشمند انسانی را که چون بهترین نزدیکان ِ فرد هستند از هم می ستانند و به یغما می برند و آنگاه سیاه می پوشند و با گریه به مجلس ختم این نزدیکان می روند و با چشمانی اشکبار به یکدیگر تسلیت می گویند،آنان هم عاملان ِ مصیبت اند و هم آرامش دهندگان ظاهری به گاه ِ مصیبت،هم مایه فقر و نداری یکدیگرند و هم خَیر و حاتم طایی،آنها یکدیگر را به اعتیاد می کشانند و آنگاه با محبت و منت به هم افیون می دهند تا به حال ِ بد ِ خماری دچار نگردند،آنان با عادت دادن ِ هم بزرگترین و زیباترین داشته های انسانی را از یکدیگر می گیرند و آنگاه برای پرهیز از خماری افیون رابطه های خویش می شوند.


- آنها در روابطشان هیچگاه جدی نیستند،هیچگاه به پوست کنی از یکدیگر بر نمی خیزند،آنها نمی دانند که بهترین دوستان در گاههای باید سخت ترین دشمنان هم باشند و بر ضد ِ هم به زیبایی بکوشند،نمی دانند که در گاههایی باید آنچنان گزنده و تلخ باشند که سخت ترین گریه ها را برای دوستانشان به ارمغان آورند.نمی دانند که برای ساختن هر چیز ِ نو گاه باید بی رحمانه ویران کنند.خاصیت تصحیح کنندگی در روابط انبوهه وجود ندارد و آنها تنها تحمیق کننده این گونه روابطند.خمیرمایه گاههای ِ باهم بودگیشان خوشی های لحظه ای و صورتی ، وقت گذرانی ، وراجی های زنانه ، ژاژخوایی های مردانه ، شوخی های مهوع،فرار از سگ ساعتها {که اتفاقا خود آن روابط و نحوه زندگی مسببان آنند}و انجام وظیفه است.دو دوست یا یک جمع صمیمی هیچگاه در کنار هم ساکت نیستند،هیچگاه.آنچه در دوستی های انبوهه کاهش می یابد زبان ِ نگاه است و آنچه رو به فزونی است ابراز احساسات به شیوه Testimonial گونه و سطحی است، در یک جمله انبوهه تنها در رابطه هایشان با هم "حال می کنند"،یکدیگر را می گایند و لذتی حیوانی از این آمیزش می برند.


- در بهترین حالت در روابط انبوهگی اگر فرد پذیرای گرفتن و آموختن باشد تنها گیرنده صِرف و یک طرفه است، به این معنا که طرف مقابل هیچ چیزی برای بخشیدن ندارد.از هر رابطه ای می توان به دو گونه بهره برد:نخست آموزه ها و چیزهایی است که خود ِ فرد مستقیما و بر اثر جدیت در نگریستن و اندیشیدن از آن رابطه می گیرد که این چیزها هیچگونه ارتباطی به نوع ِ آن رابطه ندارند و حتی شاید هرچه رابطه مزخرف تر و ناهمگون تر باشد میزان دریافتیهای فرد افزایش یابد و غنی تر و فربه تر گردد{گفتند ادب از که آموختی،گفت از بی ادبان!}گونه دوم چیزهایی هستند که طرف مقابل ِ رابطه به فرد منتقل می کند و این چیزها خارج از افق دید و اندیشه و نگرش و جهت گیری فعلی او هستند،در این گونه دوم است که هم نقش ِ گیرندگی و هم نقش ِ فرستندگی در رابطه اهمیت می یابد و در اینجاست که نوع ِ رابطه بسیار تعیین کننده است.در روابط انبوهه گونه دوم بدلیل نوع رابطه هیچگاه شکل نمی گیرد و تنها تا حدی می توان از گونه اول سراغ گرفت.


- از آنجا که پایه های روابط انبوهه اندیشه محور،جدی،و بر اساس ِ سنجه های دقیق نیستند.از آنجا که بسیاری از آنها اتفاقی مثلا به دلیل گذراندن ِ یک فاصله زمانی در یک محیط یکسان نظیر مدرسه،دانشگاه و یا محیط کار است و برای گریز از انزوا و تنهایی و بی کسی ِ او طرح ریزی می شود و بر اساس ِ یکسری جاذبه ها و اشتراکات ِ مضحک و سطحی{ نظیر ِ توانایی در خنداندن ، سرگرم کردن ، باحال بودن و یا حتی نقل و قولها و عکس العملهای فیلسوفانه و روشنفکرانه و پزهای فرهیختگی و...} شکل می گیرد و از آنجا که این رابطه ها عادت-محور و مرام-محورند،پس از مدتی هنگامیکه وجوه ِ تضاد و ناهمگونی در این روابط بر اثر کنشها و منشها ظاهر می شود و هنگامیکه تهی بودگی و بی فایدگی این روابط آشکار می شود{که البته رسیدن به چنین مرحله ای نیز نیاز به سطحی از شعور دارد که شاید کمتر در انبوهه یافت شود}باز هم فرد نمی تواند در جهت تصحیح،تعادل یا ویرانی ِ این روابط پیش رود زیرا زیستن بر پایه چنین روابطی هرگونه اصالت،جدیت،منیت و زایشی را از زندگی او گرفته است و اکنون با ترک این روابط افیونی و عادت واره حتی آنقدر توان و اراده نخواهد داشت که دوباره زندگی و رابطه های جدیدی را پایه ریزی کند،لذا مجبور به سازش و عادت به اینگونه روابط کوفتی و بیمارگون می شود و از این روست که خود او نیز بیمار و نژند و بی مایه و بی اصالت می گردد و همواره در این دور ِ تسلسل و تحمیق ِ ابدی باقی می ماند.

۱۳۸۳ بهمن ۳, شنبه

Informing Ourselves to Death

یش نویس: Neil Postman از منتقدین و مخالفین سرسخت ِ تکنولوژی است.گرچه شاید رویکرد او به این مسئله تا حدی افراطی باشد لیکن خود او معتقد است که به اندازه کافی تکنوفیل (طرفداران سرسخت تکنولوژی) در دنیا وجود دارند تا این افراط او را جبران کنند.در حال حاضر از وی چند کتاب به فارسی ترجمه شده است که از آن میان می توان به "کودکی ِ رو به زوال" و "تکنوپولی" اشاره کرد.


آنچه مرا بر این واداشت که متن ِ ذیل را از وی ترجمه کنم بطور عام،بحث هایی بود که در زمینه "اورکات" در اینجا صورت گرفت و بطور خاص،گفتگویی بود که با دوستی عزیز در باب "تکنولوژی،اطلاعات و اورکات به مثابه گونه ای از آنها" داشتم.البته مضمون و محتوای این سخنرانی به طور مستقیم به اورکات نمی پردازد{که در زمان ظهور پدیده اورکات یک سال از مرگ سخنران ِ آن گذشته بود}بلکه این مقاله دیدگاهی انتقادی به تکنولوژی،اطلاعات و بالاخص فناوری ِ کامپیوتر و جهت گیری ِ آن در عصر حاضر دارد و بدلیل همین گستره وسیع بحث است که می توان با دقت در متن به ارزیابی ، سنجش و بررسی پدیده هایی نوین چون اورکات نیز پرداخت. این ترجمه می تواند نقدی بر این دیدگاه علمی باشد که پدیده اورکات را بعنوان ِ دستاوردی نوین در زمینه فناوری اطلاعات درنظر می گیرد و به مدیحه سرایی در باب ِ تکنولوژی و اطلاعات و از آن جمله اورکات و کارکردهای مثبت آن می پردازد.


بدلایل شخصی،چون حنظلی جایگاهی خاص برای من دارد و آنرا جایگاهی برای مقاله نویسی و رویکرد علمی نمی دانم خود متن را در وبلاگ قرار نمی دهم .{دوستانی هم که دم از رویکرد ِ علمی و آسیب شناسی می زدند می توانند ترجمه مقاله را دانلود کرده و مطالعه کنند}

۱۳۸۳ دی ۲۶, شنبه

ارکات ۴

پیش نویس: فاصله ها بسیار دور شده است و حجاب های بسیار حایل ،اینک تبیین آن چیزها که مسببان آنند کمی برایم دشوار و نشدنی و بیهوده است.بحث در اینجا بر سر فاصله هاست نه دونی و بالایی.تنها تفاوت دیدگاهها و پارادایم ها و پیش فرض ها،ارزش ها و ارزش گذاریها.با این همه سعی بر این می کنم که تا آنجا که می توانم به توضیح بپردازم اما باز تکرار می کنم که هرکدام از این بحث ها با درک و جدیت در پارادایمی که نزدیک به سه سال بر اساس نوشته هایم نشان داده ام قابل ادامه است.می دانی! وقتی اندیشه ها توریستی باشند و تنها پاره نوشته ها ما را مجبور کنند که فکر کنیم کار به همین جا خواهد رسید.نمی توان از میان بستر برخاست،کتابی را از میانه گشود،تورقی کرد و آنگاه به نقد اندیشه منعکس در آن پرداخت.


آنچه در ساختار ِ نوشته قبلی به چشم می خورد عدم دقت در بکارگیری الفاظ در متن{همچون جدیت در زندگی،انبوهگی،سادگی،اندیشه ...} و همچنین خوانش ِ لغات و درک مفاهیم در متنی است که خوانده شده است،که این باز هم به همان مسئله فاصله ها و اندیشه هایی که تلنگری هستند و عدم درنظر گرفتن پارادایم ها و دقت در متن بازمیگردد.روابط عِلی و مثالها و مصداقهایی که برای تبیین وتصدیق گفته ها بکاررفته کاملا سست و فروریزنده هستند که به آنها نیز خواهم پرداخت.


در پشت هر سادگی ای حتما فکر نکردن نخوابیده است و این امری بدیهی است. این برداشت از سوی نگارنده بدلیل عدم جدیت در خوانش متن و درگیری با آن و دقت در بار ِ معنایی الفاظ است.من با آشکاری تمام منظور خود را از سادگی در زندگی و عدم وجود جریان اندیشه در آن گونه از سادگی با آوردن مثال روشن کرده ام:{ در روابط و دوستی های ساده و مرام- محور و تنهایی -گریزو اندیشه گا،در پدیده های ساده ای چون اورکات،در شخصیت های پوچ و بی اصالت و فارغ از جدیت،در خوشیهای ساعتی و نورانی،در گردشهای توریستی}


در امثال این جایگاههاست که ساده گی به نوعی بلاهت و گریز از اندیشه گری در زندگی و ساده انگاشتن و بی توجهی بدل می گردد.


پرسشی مطرح شده که چگونه می توان گفت که زندگی اصالت ندارد ولی جدیت در آن چرا.نگارنده سعی نموده است با مثال زدن عدم امکان آنرا ثابت کند،و اینک پایه های فروریزنده این تحلیل:مجلس و دولت جزیی لاینفک از نظام هستند همانگونه که شاخه و ریشه و برگ برای درخت.اما آیا جدیت در زندگی دارای چنین رابطه ای با زندگی است؟. نظام بدون آن دو رکن و درخت بدون آن اجزا وجود ندارند اما زندگی چه؟زندگی ِ فارق از جدیت وجود ندارد؟اتفاقا به گمانم در پارادایم ِ انبوهگی عدم جدیت جزیی لاینفک از زندگی است ،به گمانم آنچه به دشواری یافت می شود جدیت در زندگی است.گمان می کنم که منظورمن از "جدیت در زندگی " به گونه ای دیگر تعبیر شده است .جدیت در زندگی به معنای فشرده و خوب درس خواندن برای امتحان فوق لیسانس نیست دوست عزیز،به معنای سخت و بی وقفه کارکردن نیز هم .نمود ِ "جدیت در زندگی" را می توان در ستیزه گری به مفهوم ِ ژکانی،در سخت گیری و جدیت در انتخابها و سنجه ها،در دقت و اندیشه ورزی در کنشها و واکنشها،در درگیری و جدال با مفاهیم انبوهیده زندگی،در سپوختن و فراتر رفتن از هنجارها و دیدگاهها و عادتهای انبوهگی ،در طرح ِ ایده های ِ زندگی و در چگونگی طرح ریزی ِ هرروزه خویشتن ِ خویش یافت .افسوس که حجابها و فاصله ها بسیار درک ما را از مفاهیم تغییر داده اند و دریغ که نمی توانم در چنین جایگاهی به تبیین دقیق این مفاهیم بپردازم.پیشترها هم گفته بودم که تنها خواندن و گوش سپردن و دیدن منجر به درک و درونیده شدن ِمفاهیم نمی گردند بلکه در بسیاری از مواقع پیمودن راهها و تجربه گری در این مورد امری تعیین کننده و مهم است،بدین گونه است که ادعا می شود ما همه از پشت ِ جدیتی گذشته ایم که به اینجا رسیده ایم.کدام جدیت؟! جدیت در اندیشه ورزی؟در نگریستن؟در گوش سپردن؟در آفرینش ؟در خوانش؟یا جدیت در روزنامه خواندن؟در هرزگی کردن و لودگی؟ جدیت در روابط شل و بی پایه؟


{باید اذعان کنم که آنچه من در اینجا به مثابه زندگی در نظر گرفته ام و از بی اصالتی اش سخن گفته ام زندگی از نوع انبوهیده آن است.آنجا که مفهوم هستی از زندگی متبادر می شود بحث ها دگر می شوند}


آنجا که من از جماعت و توده حرف می زنم همه به یک مفهوم بازمی گردند و آن "انبوهگی" است.و همچون "جدیت در زندگی" ، واژه انبوهگی نیز از آن مفاهیمی است که در بحث ما بخاطر عدم درک یکسان از آن خلل ایجاد می کند.انبوهه در پارادایم ِ ژکانگی کاملا دارای شخصیت و مفهوم است و آنچه نگارنده از این واژه درمی یابد و استفاده اش می کند آن نیست که من در کاربرد آن منظور دارم. تکرار می کنم، نمی توان ناگهان از میان بستر برخاست و نقدی بر یک نوشتار نوشت.در هر پارادایم و عرصه ای واژه ها بار معنایی و مفاهیم خاص ِ خویش را دارند و نمی توان آنها را با آنچه آن کلمات در وهله اول به ذهن متبادر می کنند در هم آمیخت و استفاده کرد.


آری!این جمع بزرگ!این انبوهگی که سالهاست در ژکان و اینک اینجا از آن نوشته ایم بسیار در روابط و دوستی های خویش درمانده و عاجز و بی چیزند. و آری!باید گفت که وای بر این جماعت!رابطه های انبوهه بیماری اند،بیماری.در باب ِ دوستی و صمیمیت پیشتر در ژکان مفصل نوشته بودیم.اینک اما برآنم که در آینده نزدیک بار ِ دیگر در باب ِ رابطه" بنویسم لذا توضیح بیشتر در این باب را به آن نوشته موکول می کنم که به مجالی مفصل نیاز دارد."


آنان که نیاز به تشویق و تایید دیگران دارند فتوحات ِ کلیکی و ساعتی و نداشته خویش را قاب می کنند و بر در و دیوار می زنند تا همگان آنرا نظاره کنند و بستایند،این است معرکه بده بستان های فرومایه.این ژنرال ِ شکست خورده و سرخورده و ندار ِ انبوهگی است که باید همه مدالهایش را که خون ِ سربازانش برایش به ارمغان آورده به سینه بیاویزد تا همگان او را بشناسند و تحسین کنند.آری!در رابطه های بی حافظه و در میان انسانهای فراموشکار نیاز به اینگونه تبلیغات نیز هست.دوست ِ من! فتوحات و اندیشه ها را باید سخت و جدی کاوید،باید در عمق ِ جانشان رسوخ کرد و آنان را یافت،باید با آنان درگیر شد،باید در چکادها چون کاشفان ِ فروتن ِ شوکران به جستجو برخواست و آنان را کشف کرد.در جمعه بازار ِ اورکات تنها تملق می فروشند و ریا و تهی بودگی.در اورکات،در گنده بازار ِ انبوهگی نشانی از فتوحات ِ اندیشه نخواهید یافت.آری!انبوهگی غرقه در این نداشته هاست و این تمنا او را این چنین به فاحشگی ِ فتوحاتش در فاحشه خانه اورکات واداشته است.انبوهه{از نوع مترقی و روشن فکر!}سرشار از نداشته هاست که از پیش از اورکات بوده و تا ابد نیز خواهد بود،لذا به بازارهای ِ مکاره ای چون اورکات نیاز دارد تا این نداشته ها را بدون جدیت،با یک کلیک تصاحب کند،این است فتوحات ِ انبوهه.

آری!برای انبوهه و روان ِ شلش،راهی پرسودتر و کم هزینه تر از دموکراسی{به مفهوم موجود نه ایده آل} وجود ندارد همچنان که بازاری و نمایشگاهی بهتر، پر سودتر و کم هزینه تر از اورکات برایش وجود ندارد.کم هزینه است چون نیازی به اندیشیدن و جدیت و نگریستن ندارد و پرسود است چون مایه فربه گی اش می شود،مایه آرامش ِ خاطر ِ بیمارش،چون براحتی تحت ِ لوای آن هرزگی می کند. بی شک دموکراسی یک ایده آل برای انبوهه است!

درست است که انبوهگی با گذر ِ توریست وار و هرزه گونش بسیاری از مفاهیم اصیل را به لجن می کشد،اما آن مفاهیم در ذهن ما دفن و بی ارزش نمی شوند.آنگاه که جوانکان ِ تهی و بی مایه و حشری "چنین گفت زرتشت" در دست گیرند این امر هیچ خللی در ارزش نیچه و اثرش و همچنین لذت و بهره ما از متن ایجاد نمی کند.تهوع ما همه از رویکردی است که تفکر انبوهگی نسبت به آن پدیده دارد نه خود ِ آن.برای ما هیچگاه ارزش یک موسیقی یا اثر هنری بدین سان کاهش نمی یابد،گله از اصالتی است که با رویکرد ِ مریض ِ انبوهه به لجن کشیده می شود،ملال از ژرفنایی است که بدین سان سپوخته و بی اصالت گردد.مطلوبیت مستقیم این آثار به هیچ وجه برای ما کاهش نمی یابد بل این هزینه های خارجی ِ زیستن در مجاورت انبوهگی است که اینچنین ما را می رنجاند و آشفته می سازد.این بی اصالتی و عدم جدیت و سطحی بودن و توریست وار نگریستن انبوهگی به این پدیده های اصیل و لذت بخش است که ما را آزار می دهد و بدین سان است که مطلوبیت ِ کل ِ ما که حاصل جمع مطلوبیت ِ مستقیم و هزینه های خارجی ِ تحمیلی از سوی انبوهگی است کاهش می یابد اما بدون ِ تغییر ِ آن مطلوبیت ِ مستقیم بلکه تحت ِ تاثیر ِ اثر منفی ِ هزینه ها و ناخوشایندی ها و ملالهای انبوهگی.

آری!ابراز ِ احساسات به شیوه اورکاتی و انبوهیده و سطحی و تبلیغاتی ِآن به شدت تهوع آور و حال بهم زن است.همچون عشقی که در فیلمهای هالیوودی و بالیوودی گاییده و بی اصالت می شود.احساسات را چون دیگر داشته های انبوهه در جمعه بازار حراج نمی کنند دوست ِ من.عشق ،علاقه و احساسات را آنگاه که بخواهی در کوچه و برزن فریاد بزنی و بر دیوارها بنگاری پشیزی ارزش نخواهد داشت.یکی از معجزات ِهنر این است که این مفاهیم اصیل را در قالبی زیبا و همراه با استعارات و کنایه ها و مجازها و بدور از بازارچه ها به منصه ظهور می گذارد و آری!انبوهه ی بی هنر بایستی که به چنین دستاویزهای مبتذلی برای انتقال ِ احساسات متوسل شود،احساسات واحترامهایی که حتی باید در واقعیت و اصالتشان نیز شک کرد چراکه از چنین رابطه های بیمارگونی بوی ژرفا و اصالت به مشام نمی رسد..یکی از مشکلات انبوهگی بی اصالتی است و بدین سان در همه ارکان ِ زیستن ِ او رخنه کرده است،و اینست خواست ِ او از صمیمیت و ابراز ِ احساسات.ایده آل ِ او هالیوود است و یک پایان ِ مهوع هالیوودی،آنجا که احساسات بدور از زیباییها و اصالتها و پیچیدگیها هرزگی می کنند.فاصله ها بس زیاد شده است دوست ِ من،بسیار زیاد.

در پایان!از آنجا که اینگونه نوشتن و تبیین کردن برایم بسیار ملال آور و سخت است و از آنجا که اینگونه گفتنها بسیاری از ارزشها را مثله می کند و پست می سازد{خصوصا در جایگاهی که خوانندگانش توریست باشند و اتفاقی}


در باب ِ باقی نوشته ات که بسیار سست و شعارگون و بدور از درک ِ پیش فرضهای این جایگاه است تنها به ذکر این نکته بسنده می کنم که اندیشه هایی که حاصل پریدن از چُرت باشند و تنها تلنگرها و نوشته های دیگران آنان را به تفکر وادارند حاصلی بهتر از این به بار نخواهند داد و بدین سان است که اینگونه آشفته و ناساز و مشق واره از آب در می آیند.در باب ِ انبوهگی ، برابری انسانها ،قضاوت انسانها، نسبی نگری ِ گل و گشاد و بی چارچوب و رسالت ما برای روشنگری و چراغ برکردن و هدایت انسانها تا به حال بارها و بارها نوشته ام و درک ِ تو از آنها آنقدر ژورنالیستی است که مجال و شوقی برای تبیین بیشتر آنها نمی گذارد.فاصله های دور و کویرگون، شوق و مجال ِ پیمودن را از انسان می گیرند دوست من.افسوس!


باری دوست ِ من،از این خوشحالم که سعی در پیمودن این فاصله ها داری اما تنها رفتن مهم نیست، نحوه جهت گیری ها شاید ما را از هم دورتر نیز بسازند.بهرحال باید اذعان کنم که گزندگی و تقابل اینگونه نوشته ها تنها در برابر نوشته هاست نه اشخاص که من در تقابل با افراد هرگز بدین سان تند و گزنده برخورد نمی کنم ،که من بارها با نوشته های عزیزترین دوستانم بدین گونه برخورد کرده ام،این نوشته ها حکم پوست کنی از یکدیگر را دارند، باشد که پاره ای از عریانی ِ حقیقت را بنمایند،عریانی که در جدیت خواننده و زیستن نوشتار و گزش آن کشف می شود.










پس نویس:


نیچه نوشی پس از یک ملال:


- بسیاری را بر آن می داری که رای خود را درباره ی تو دگر کنند.آنان این را به پایت گران خواهند نوشت.تو به آنان نزدیک شدی و با این همه از ایشان فراگذشتی.این را هرگز بر تو نمی بخشایند.


تو از آنان فراتر و برتر می روی،اما هرچه بالاتر روی چشم حسد تو را کوچکتر می بیند و آنکه پرواز می کند از همه بیش منفور است.


باید بگویی:"شما با من چگونه دادگر توانید بود که من بیداد ِ شما را چون نصیب خویش برمی گزینم"






- ای واعظان ِ برابری!جنون ِ جبارانه ی ناتوانی اینگونه از درون ِ شما برای "برابری" فریاد برمی دارد.نهفته ترین شهوت ِ جباریت ِ شما اینگونه خود را در واژه فضیلت می پوشاند...


نمی خواهم مرا با این واعظان برابری در هم آمیزند یا به جای آنان گیرند،زیرا عدالت با من چنین می گوید:"انسانها برابر نیستند"


و برابر نیز نخواهند شد...


نیک و بد،دولتمند و درویش،فرادوست و فرودست،و دیگر نامهای ارزشها:همگی باید جنگ افزارهایی باشند و علامتهایی پرچکاچک تا زندگی هر زمان بر خویش چیره شود.


زندگی می خواهد خود را با ستونها و پله ها به سوی بلندی بالا برد،او می خواهد به دوردستان بنگرد و فراتر،به سوی زیباییهای شادی بخش-از اینرو او را به بلندی نیاز است.


و از آنجا که او را به بلندی نیاز است،به پلکان نیازمند است و به تضاد ِ پلکان و بالا روندگان.زندگی می خواهد بالا رود و در حین بالا رفتن بر خود چیره شود...






دوستان ِ من،بیایید ما نیز،چنین زیبا و استوار دشمنان باشیم!بیایید خداوار بر ضد یکدیگر بکوشیم!









































۱۳۸۳ دی ۲۵, جمعه

ارکات ۳

پیش نویس:متن ِ پایین مربوط به یکی از دوستان من و در باب ِ نوشته های اخیر ِ من در مورد اورکات است که به دلیل طولانی بودن در کامنتها نگنجیده بود.گرچه متن ناپخته و عاری از دقت در ساختارِ متنی و واژه گانی و مفهومی است{که تا حدی به نحوه خوانش نویسنده آن نیز مربوط می شود} ولی تصمیم به گذاشتنش در اینجا کردم تا دیدی دیگر نیز در این باب مطرح گردد{گرچه همانگونه که گفتم این متن عاری از جدیت های نوشتاری است}.باید بگویم که هدفم از این کار نشان دادن ِ منش ِ دموکراتیک و پلورالیستی نیست بل بیشتر بر آنم که خواننده توجیهات ِ متداول اورکاتیون و اتهامات مسبوق به سابقه از طرف آنان را مشاهده کند و دیگر اینکه با خوانش آن درک بهتری بر نقدی که بر ساختار و مفاهیم مطرح شده در آن خواهم نوشت داشته باشد.


در پشت هر سادگی ای حتما فکر نکردن نخوابیده است


شاید اگر نوشته ات را با نوشته هائی آغاز میکردی که نشان میدادی تو همه ی جماعت اورکات را با هم و با یک چوب نزده ای گله های کمتری بود.مشکل آنجا آغاز شد که همه ی جماعت اورکات را با یک چوب زده ای؟و اگر اینگونه بوده من آنرا اینگونه نیافتم که این مسلما از اشکالات من است و نه تو//////


من آنچنان در معنای زندگی مطالعه نکرده ام که در معنای زندگی با تو وارد بحث شوم فقط یک مثال:


می توانی بگویی برگ درخت,شاخه های درخت ریشه درخت تنه درخت و همه اینها وجود دارد ولی خود درخت نه؟؟؟


چطور خود زندگی اصالت ندارد ولی جدیت در آن اصالت دارد...مثل اینکه بگویی هدف حفظ نظام است و بخواهی مجلس و دولت را از آن جدا کنی..در حالی که نظام با اینها تعریف میشود...همانگونه که درخت با شاخه و برگهایش..پس چطور زندگی اصالت ندارد ولی جدیت در آن....


بله زندگی ساده نیست و افکار پشتش نیز ولی مگر ساده و بدون فکر بودن همیشه بدنبال هم است؟؟؟


اورکات تفریح است شوخی است سرگرمی است و برای عده ای روسپی خانه و برای بعضی اشتراک یاب روابط شل انسانی....همه ی اینها که گفتی دراورکات یک جا دارد و طبعا عضو های در اورکات ...هر کس راه خود را در اورکات می رود..اینجا همه گونه انسان وجود دارد.


اینجا جمع کوچکی از جامعه ی ماست نه بیشتر و نه کمتر..ما همه از پشت جدیتی گذشته ایم تا به اینجا رسیده ایم..اگر واقعا تمام این جماعت (تمام میگویم چون هیچ تمایزی بین هیچ کس و هیچ فردی در ارکات با دیگری قایل نشده ای) در ساده ترین ارتباط وا مانده اند که وای بر ما جماعت اورکاتی


همه چیز از ارضای تشویق شدن و دست زدن عده ای برای ما شروع می شود و از اینکه عده ای برای ما دست بزنند و عده ای فتوحات ما را ببینند و از اینکه آنها میفهمند چقدر دانا هستیم و عالم احساس غرور ما را میگیرد و آیا هیچ کدام از ما در خلوت خود به این نمی اندیشیم که کدام یک اصیل است و درست و کدام یک برای چاپلوسی..آیا براستی ما همه غرق در این تعریفات هستیم..وآیا قبل از اورکات این کمبود را داشته ایم و حال آنرا داریم و برای همین به آن هجوم آورده ایم تا آنرا جبران کنیم...

دموکراسی . توده و مقولاتی از این دست.....


بله شاید دموکراسی برای آرامش روان چاق توده باشد ولی آیا راه پر سود تر و کم هزینه تر از آن را یافته ایم؟


گفتی آنچه از سوی همگان تایید می شود را باید مورد تردید قرار دادوآیا جریان عکس این گزاره درست است...و این همگان کیستند؟؟توده روشنفکران من تو یا.....


معیار را باید عوض کرد .معیار توده نیست ومعیار همگان نیست ومعیار خود موضوع است . وهمان است که درستی و نا درستی را مشخص می کند فارغ از نظر توده...این حرف با حرف رادیکالهای مذهبی که آیه "اکثرهم لا یعقلون " را تفسیر به رای میکنند هیچ فرقی ندارد و در باب دموکراسی هر دو به یک جا می رسید...اینکه مردم در چه مقداری از معیارهای درست بودن دور هستند جای بحث دارد که مهم تر از آن این است که ما هم جزیی از این مردم هستیم و نه جدا از آنها....

همیشه برایم سوال بوده است که فیلمی یا موسیقی که بسیار مورد علاقه عده ای خاص بوده است وقتی آن فیلم یا موسیقی را تمام اقشار مردم گوش می دهند زیبایی آن موسیقی یا فیلم ارزشش چندین برابرکم میشود...راستی چرا آنهایی را که تا دیروز مورد سرزنش از آهنگی که گوش می دهندو از تفریحی که میکنند قرار می دادیم اکنون که آنها همان کار های ما را میکنند به ناگاه این اعمال نیز تقبیح می شوند؟حتما شنیده ای فلان موبایل دست هر عمله ای هست ...یا سطحی تر فلان کار جواد شده است....

این همان موسیقی بود که در خلوت از آن لذت می بردیم و آنرا از بهترین ها بر میشمردیم ولی الان که همه آنرا گوش می دهند دیگر لذتی ندارد...در واقع شاید هر جا حس کنیم فاصله مان از توده کم شده است به خود شک میکنیم چون اصولا اینگونه می اندیشیم که حتما یک جای کار میلنگد که توده بر این موضوع علاقه مند شده است ودر این بین آنچه در رده چندم است آن موسیقی است و مهم این است که چه قشری به این موسیقی گوش می دهد واینگونه است که هرچه عوام میخوانند بد است چه دیروز بامداد خمار مد بود و امروز چنین گفت زرتشت...انگار نه انگار که حرکتی رو به جلو برداشته شده است!!!!!

آنها به جلو میروند و ما نیز..هر کس به اندازه خود...آنها ما...خودی غیر خودی...درجه بندی شهروندان ...انبوهه و ما... چه فرقی میکند ما در حال طبقه بندی انسانها هستیم و ما شروع تبعیض در سطح جامعه هستیم...و مگر می شود فقط اینگونه فکر کرد و عمل نه؟؟؟؟؟؟


دوست عزیز انسانهایی هستند که از نظر ما پایین تر از ما هستند و ما نیز همانگونه در این چرخه پایین تر از عده ای و ما نیز برای عده ای انبوهه و عوام که گرچه کتاب میخوانیم ولی درست نمی فهمیم در آن چیست...آیا آنها نیز باید ما را مورد کنایه قرار دهند...تاختن به انبوهه برای چه و به چه هدفی؟؟


...ومی توان و البته به نظر من باید کاری کرد که آنها را که پایین تر می دانیم حرکتی دهیم که تاختن به ملتی که اذعان می کنی چاقو را هم نمی شناسند بدور از رسم جوانمردیست....اگر حس میکنی عده ای گم شده اند..نباید فانوست را خاموش کنی و در کنج خانه تان بر این جماعت بگریی..میتوانی فانوست را روشن کنی تا آنها نیز راهی را که تو فکر میکنی درست است بیابند اگر هم فکر میکنی خود نیز هنوز راه را نیا فته ای دیگر چه گله ای از این جماعت داری...شاید هیچ کس راه را پیدا نکند ولی این با ارزش تر از خاموش کردن چراغ است.....


انسان به همان اندازه که نمی اندیشد پست نیست......ولی آیا انسان های زیادی هستند که نمی اندیشند حداقل اندازه ی خود..قطعا که ما اندازهی انسان ها را تشخیص نمی دهیم..

دنیا یکپارچه پاک نیست و نیز یکرنگ سیاه...ولی می توان تلخی بودن عامه را با حرکت آنها به جلو عوض کرد(البته اگر فکر کردیم چیزی را یافته ایم که آنها نیافته اند)


اگر قرار نیست چیزی را درست کنیم بهتر است خراب ترش نکنیم...

قانون اعداد بزرگ و استدلالهایی از این دست:


اصلا منظور از آوردن 700هزار نفر تایید آنها نیست و فقط این باعث می شود که با احتیاط بیشتری راجع به موضوعی که این طیف وسیع در آن عضوند صحبت کرد..آیا همه حقیقت یکجاست...شاید قسمتی از آن در اورکات و بخشی از آن در وبلاگ تو باشد....


گفتی از این 700هزار نفر میتوان در جاهای دیگری سراغ گرفت.اگر آن جاهای دیگر مورد تایید تو بود آیا می توان از این جمله که "هر امری مورد تایید همگان است باید در درستی اش شک کرد" استفاده کرد؟در این صورت"همگان " در جایی که تو تایید می کنی و هزاران نفر دیگر هم حضور دارند معنا ندارد؟(وبلاگ نویسی و...)کلمه همگان را میتوان به انحا مختلف تفسیر کرد


آن دخترک که ازتستیمونیال لذت میبرد ...آیا لذت بردن از لطف دیگران دارای مشکلی ساختاریست...بله این یک اصل است که هرجا از تو تعریف میکنند در همه کارهایت نگاهی دوباره بیانداز و اگر پس از این تعریف ها کسی در خلوت خود اندیشه نکرد این را خود او می فهمد و خودش و اگر نکند خود اشتباه میکند ولی چگونه می فهمیم که این انسانها اینگونه نیستند؟؟؟

آیا از ابراز احساسات انسانی به انسان دیگر که نه تو و نه من درون دل هیچ کدام را نمیدانیم تهوع آور است؟چرا باید از ابراز احساسات پاک دو انسان دچار تهوع شویم؟مگر تو یا من به تمام وجوه انسانها آگاهیم که اینگونه حکم به سطحی بودن آنها می دهیم؟


چند نفر از ما ارکاتی ها هنگام نوشتن آنرا برای بقیه مینویسیم..آیا می دانی اینها که مینوسند به فرد مورد اشاره توجه میکنند یا به آنها که آنرا می خوانند؟آیا اصلا نشان دادن یک خوبی به بقیه اشتباه است؟بله این ابراز محبت ها می تواند در جلوی چشم جمع نباشد ولی اگراینگونه نیست دلیلی بر تظاهر نیز نمی باشد یا سطحی نگری...

و در آخر اینکه گفته ای بر خلاف بسیاری از همراهانت هنوز با .......گونه ی انسانها در رابطه هستی...چند نکته:نمی دانم اگر انسانهایی که با تو در ارتباطند بفهمند که چگونه در نظر تو آنها پست هستند چه حالی میشوند..وقتی بفهمند که آنها را به گونه یک انسان پست نگاه می کنی چه عکس العملی نشان میدهند..همین قدر می دانم این یعنی کمی ریا و البته بیشتر از کمی...اگر آنها را اینگونه می بینی آیا من حق دارم بگویم که "تو با آنها رابطه داری تا از اینکه آنها به گونه ای هستند که تو نیستی احساس کمی رضایت کنی و البته که از بودن اینگونه انسانها زجر هم میکشی که میتوانی همین ها را با نداشتن رابطه هم بفهمی و شاید اینگونه به نظرت مطمئن میشوی"نه من اصلا این حق را به خودم نمی دهم...........


دوست من اینکه با عامه مردم نشست و برخاست نکنی جای افتخار نیست که اگر اینگونه می اندیشی بهتر است با همفکرانت رابطه داشته باشی که سنگین تر از این تحقیری نیست که فردی که با او رابطه داری بفهمد آنگونه میاندیشی.و آنها شاید وسیله ای بشوند برای تایید اندیشه هایت...


بله خط تمایز تو با بقیه همین گونه از انسانها هستند که گفتی پس به همین دلیل ساده آنها را پست نگو...حاضری با انسانی که برایش تو ارزشی نداری رابطه ظاهری داشته باشی؟؟


فرار از عامه کار زیاد سختی نیست مهم این است که به عامه نزدیک شوی که تو به گفته خودت شده ای ولی آنها را طور دیگری نگاه میکنی......دوست من اگر دست آنها را نمی گیری لااقل با آنها فاصله بگیر که اگر روزی فهمیدند چگونه نگاهشان میکنی در درون دره ای که هستند به چاهی از آن دره پرتاب نشوند....


بهتر است منظور خود را از واژه های پست و کلماتی از این دست را روشن تر بیان بکنی...


اگر برداشت اشتباهی از نوشته هایت شد شرمنده....


ممنون که باعث فکر کردن ما شدی.....

۱۳۸۳ دی ۲۲, سه‌شنبه

ارکات ۲





پاره جُستارها بر پاره پاره گفتارها

دوباره ای براورکات و دیگران-دوستان




جدیت در زندگی اصالت دارد.طرح ایده های اصیل در زندگی نیاز به جدیت دارد.اما زندگی چطور؟اصالت دارد؟!کجای بوی گند ِ این بازارچه این اصالت را به ذهن متبادر می کند؟زندگی از نوع اورکاتی،خانه هایی که با یک کلیک و بدون زحمت مایملک می شوند،نداشته هایی که داشته می شوند، آری شاید برای اشتراکیون اصالت داشته باشند!بی اصالتی ِ اصیل!

اورکات چیست؟ تفریح؟ بازی؟ سرگرمی؟شوخی؟ روسپی خانه؟ بنیاد ِ بسط ِ روابط ِ شل ِ انسانی؟ اشتراک یاب؟ صحنه ای که در آن همه برای هم دست می زنند؟ ادای احترام و صمیمیت توسط چسباندن ِ آگهی در معرض دید عموم توریستها و آنها که چوکشان در آنی از زیپ شلوارشان بیرون می جهد(Testimonials)؟تبلیغات چی ِ روابط کپک زده و عادت واره؟ تابلوی درج ِ افتخارات شخصی و فتوحات ِ اندیشه های ساعتی و توریستی؟ارتباط دهنده اعظم با گوشه های ناپیدا برای آنان که در ساده ترین ارتباطات وامانده اند؟اورکات چیست؟!


پیشترها در ژکان نوشته بودم:


هر امری که از سوی همگان تایید شود باید در درستی اش ،برازندگی و اصالتش شک کرد.نگاهی دقیقتر به زیبایی شناسی ِ هنری ِ توده،گوش ِ موسیقیایی ِ توده،شاخصهای ِ زندگی ِ توده،شادی وخوشیهای توده و در کل به مفاهیمی که از سوی خیل تایید می شود و مواجهه با آن در پارادایم ِ ژکانگی، مبین این حکم است.حتما می پرسید پس دموکراسی چه ؟!دموکراسی به مفهوم امروزی دروغی برای ارضای توده است،برای آرامش روان ِ چاق ِ توده ،حکومت اقلیت زیرک بر اکثریت احمق.نگاهی به ایالات متحده آمریکا و انتخابات اخیر آن بیاندازید تا بهتر مفهوم دموکراسی را دریابید.


در پاردایم ِ ما،جایگاهی برای قانون اعداد بزرگ وجود ندارد.تایید همگانی و گله وار هیچ معیار ِ ارزش گذاری ِ ما بر آنچه تایید می شود نیست،بل حتی معیار شک و تردید در ماهیت آن امر است.اینکه 700 هزار نفر یا بیشتر عضو اورکات هستند دلیل بر موجه بودن ِ آن است؟از این 700 هزاران در بخشهای زیاد دیگری نیز می توان سراغ گرفت.مهر تایید ِ حاصل از مشارکت ِ خیل بر سینه آنها هم نقش باید ببندد؟

هدف از نوشتن در مورد اورکات ریشه یابی و آسیب شناسی و ارائه یک تحلیل ِ جامعه شناسانه و علمی و ارائه راهکار نیست.من قصد نوشتن مقاله علمی ندارم. نوشتن در مورد ِ اورکات گزندگی ِ زهرآلود ِ نشتر ژکانگی بر پوست ِ صورتی ِ تهوع آور انبوهگی است و خوشا آنان که توان ِ هضم و یا نقد ِ این گزندگی را داشته باشند.در مورد گزندگی در نوشتار پیشترها در ژکان مفصل بحث کرده ایم.


دوست ِ عزیز،ویران سازی و به زمین کوبیدن در گاههایی بهترین رویکرد ممکن است اما نه برای آنان که خوابیده اند یا خود را به خواب زده اند.ژکانگی هیچگاه آنان را صلا نمی دهد.


دوست عزیز،زندگی ساده نیست و ایده های آن نیز نباید ساده انگارانه باشد.آنچه اکنون اینگونه می گذرد حاصل ِ همین ساده انگاریهاست:در روابط و دوستی های مرام- محور و تنهایی -گریزو اندیشه گا،در پدیده های ساده ای چون اورکات،در شخصیت های پوچ و بی اصالت و فارغ از جدیت،در خوشیهای ساعتی و نورانی،در گردشهای توریستی.


من نقد اورکات و بررسی همه جانبه آنرا نمی کنم.که آیا آنان که پشیمانند چه؟آنان که نیستند چطور؟آیا این بیش از حد سطحی نگری نیست که بگوییم آنان که در اورکات عضو نیستند از این معرکه وارسته اند؟!پس همه آنان که کامپیوتر ندارند از این گونه اند؟!چه کسی چنین ادعای مسخره ای خواهد کرد؟اگر کمی در خوانش جدیت به خرج دهید خواهید دید که من هیچگاه ساده سازی نکرده ام که همه افراد برای سکس به اورکات آمده اند.متن بطور واضحی استفاده کنندگان اورکات را جدا ساخته است، اینها که دیگر خوانش ِخود ِ خطوط ِ نوشته هستند،وای برخوانش نوشته های بین ِ خطوط.


من نوشته ام که دیدن این چیزها آزارم می دهد،و دیدن دوست ِ من به معنای تماشای یک ویترین نیست،به معنای نگریستن و اندیشیدن و قضاوت و پرسش از چرایی یک امر است.


هزاران خانه باید بازگردم به عقب اگر بخواهم تبیین کنم که چرا نقد ننوشته ام و به علل ِ کم مطالعه گی جوانان اشاره نکرده ام و تحلیل ِ علمی ارائه نداده ام!آری! فهم ِ رویکرد ژکانی و گزندکی در نوشتار!تهوع نیز هم!


کارکردهای غالب ِ اورکات چیزی جز آنچه به آن اشاره شد است؟پدیده ای با چنین ساختاری آیا کارکردی جز این خواهد یافت؟آنچه تا حدودی کارکرد ِ پدیده ای را مشخص می کند ساختار و ویژگیهایی است که آن پدیده صاحب آنهاست.اگر براستی نیاز به برقرای ارتباط و همفکری و اشتراک ایده ها بود آیا همان Group های ساده Yahoo کافی نبودند؟Forum های گونه گون بسنده نبودند؟ساختار ِ اورکات که در آن همه باید ببینند و بدانند که فرد در چه جاهایی عضو است،چه دوستانی دارد،چه شکلی است،غذا چه می خورد،دوستانش در موردش چه فکر می کنند و... آیا جایی برای اشتراک اندیشه هاست؟جایی برای همفکری؟ دوست عزیز،باز هم می گویم:در مرداب تنها می توان لاشه یافت،شاید اما لاشه های خوش خط و خال!


دخترکی می گفت ما به این ابراز احساسات و علایق نیاز داریم{Testimonials}من از این ابراز علاقه و صمیمیت و محبت لذت می برم.کدامین ِ شما اما براستی حاضرید علاقه خود به پدر،مادر یا معشوق خویش را اعلامیه وار مکتوب کرده بر دیواری بچسبانید که در معرض دید ِ خیل است؟حتی بر دیوار اتاقی که تنها خودتان آنرا ببینید؟آیا با تماشای هرباره آن حالت تهوع نمی گیرید؟آری!آن چیزها که اصالتی داشته باشند خود را از معرکه بده بستانهای فرومایه دور نگاه می دارند.


براستی که یافتن ِ اینگونه همفکر و بدین سان احساس راحتی و رهایی کردن موضوعی بسیار خوب برای نوشتنهای پسین است.در این باره حتما خواهم نوشت.


و آری!تب اورکات خواهد خوابید.و اینکه هنوز در هر دقیقه چهل نفر به وبلاگ نویس ها اضافه می شوند(که باید دید چه سهمی از آن مربوط به ایران است) و اینکه من هنوز در وبلاگ می نویسم دلیلی برای رد ِ این حرف نیست.من نوشتن را با تب ِ وبلاگ نویسی شروع نکردم که با از مد افتادنش هم تمام کنم.و آری!همه آنها که وبلاگ نویسی زمانی برایشان مد بود اینک بقول خودشان دچار یاس وبلاگی شده اند! و دیگر نمی نویسند،همانها که نوشتن در وبلاگ برایشان بر اساس انگیزه های اروتیک و بادکنک بازی و خودنمایی و نیاز به تایید دیگران شکل می گرفت{کاری ندارم که ریشه های این انگیزه ها در کجاست و امیدوارم در این نوشتار به دنبال ِ تحلیل آسیب شناسانه نگردید گرچه بسیار بر این علل واقفم که بر خلاف بسیاری از همراهانم همواره با مزخرف ترین و پست ترین و بیمایه ترین و متفاوت ترین گونه های انسانی در رابطه بوده ام و همواره به نظاره نشسته ام و هیچگاه خویشتن را از آنان جدا نکرده ام و چشم بسته حکم نداده ام،من از میان بستر ِ گرم خویش اینگونه حکم صادر نکرده ام دوست من}

همه چیز را می توان زیبا انگاشت.رنگ ِ صورتی ِ انبوهگی بر آن زد و برایش نماز ِ خیل به جا آورد.برای هر پدیده ای می توان کارکردهای مثبت و خوشگل تراشید.آنچه اما اینک بر ما عیان است بوی ِ گند ِ هرزگی ِ اورکات و اورکاتیون است.ما بیماران را ببخشایید.