Winter Solstice- By Forest Stream
انقلاب ِ زمستان
فریبنده خنیایی زیبا و کوتاه
که باد را گلچین ِ حصار خویش می کند تا نغمه ای غریبانه سردهد.
در آسمان ِ گرفته و تیره،در میان ابرها
آنجا که همه با غنودن بیگانه اند
سایه ام،ماندنم را پژواک می دهد...شاید...
سرانجام دستی نیست که بازجویدت
و راهها در خواب از یکدیگر می گسلند
بی رویا،انباشته از یخ-بادها
از جایی که خواست ِ شناختش ندارم.
تنها لبخند بزن و ظهور طوفان را به نظاره بنشین
من بر امتداد ِ این روز ِ بی شفقت فانی ام
در هم شکسته ی ِ آرواره های پولادینش،منکوب شده در ردپایش
بی چهره اما با اراده
نظاره گر ِ این بارش ِ جاویدان
بر لبه ام اینک،تا که گامی بردارم بر مسیری که برگزیده ام
گمان بردی" نمی توانم پرواز کنم"
حال آنکه بنظرم بسیار ساده می رسد
رهایم کن
من اینسان برگزیده ام
من این روز را از سر می گیرم
با همه نفرت و نومیدی اش
که عاری از حیات است و بی رمق،که خاکستری است و بی بازگشت
که آخرین روز است در میان روزهای گمشده
در دوزخی که تنها دروغش منم
برای همیشه چون تو مدفونم
در انتظار تیغ ِ آفتاب
بر پیمایش ِ این شب ِ بی پایان
سرمای شب فزونی می یابد
چونان که نوید آمدن روز
چه پرهیبت است در اندوهش
در تابناکترین حضورش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر