۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

اسباب کشی ۱

باز هم به فکر اسباب کشی افتاده م، فکر گذشتن از این صفحه که نزدیک به پنج ساله در اون می نویسم. نزدیک به دو سال در ژکان می نوشتم، محسنی که ژکان رو شروع کرد با محسنی که به حنظلی اومد بسیار متفاوت بود. ژکان برای من شخصیتی داشت، تنها یک صفحه روی اینترنت با یک آدرس مشخص نبود که توش بعضی اوقات چیز می نوشتم. ژکان رو ترک کردم چون فکر کردم جنس نوشته هام و حال و هوای اون روزهام جایی دیگه رو می خواد برای نوشتن، جایی با شخصیتی متفاوت. شاید عجیب باشه اما هم ژکان و هم اینجا هر دو برای من یادآور ِ برهه هایی مهم از زندگی ام هستن، برهه هایی که در اون چیزهای بسیاری در من شکل گرفت و چیزهای بسیاری فرو ریخت. خیلی وقت ها چیزهایی نوشتم و بعد فکر کردم نه! اینو نمیشه اینجا گذاشت. مثل دوستی که خصوصیات شناخته شده ای داره و مثلا می دونی که باهاش گفتن از خیلی چیزها و یا انجام خیلی کارها مغایر با جنس اون رابطه است.

چیزهای زیادی در من در طی این چهارسال و نیم که حنظلی رو شروع کردم عوض شده. خودم رو همیشه آدمی یافتم که گرایش زیادی به تجربه داره و پتانسیل زیادی برای تغییر، پتانسیل زیادی به بلعیدن چیزهای جدید، نه هر چیز جدید شاید بلکه چیزهایی که برام از جنس دنیای من بودند. حنظلی رو که شروع کردم هنوز در ایران بودم و گرفتار هزار کلاف سر در گم. الان که اینها رو می نویسم نزدیک به چهار سال هست که دیگه ایران نیستم و هنوز گرفتار هزار کلاف سر در گم. کلاف هایی که می دونم باز نمی شن اما هنوز بهشون فکر می کنم، نه بخاطر اینکه امیدی به باز شدنشون دارم، یا که فکر می کنم امید داشتن به این مسئله چیز مثبتیه. بخاطر اینکه معتقدم فکر کردن به این تناقضها، و فهمیدنشون، فهمیدن اینکه ریشه اونها در کجاست و چگونه در طول زمان یا در حالات مختلف رابطه شون با من یا با همدیگه عوض میشه بخشی یا شاید خود زندگی است. و برسازه (دیالکتیک) این تناقضها چیزی است که به من شور و جان ِ رفتن می ده، رفتن و نرسیدن. دانستن اینکه رسیدنی در کار نیست اما همچنان شوق رسیدن باقی است، و این شوق حاصل تنومندی همان برسازه است.

انکار نمی کنم که روزهای زیادی بوده که مردد بودم، روزهای بسیاری بوده که به شدت خسته بودم،روزهایی که در اون آرزو داشتم به آغوش یکی از دو طرف این کشمکش بپرم و از این جریان خودم رو رها کنم. اما تا راه بوده راهرو بودم، و تا راه هست خستگی هست و ملالت هست و کجراه. گاه گاه راههایی رو انتخاب کردم که به این کشمکش درونی دامن زدم، به تعداد قطب های متضاد اضافه کردم و جذب و دفعشون رو گاه با سرخوشی و گاه با میلی بی انتها به پایان در خودم تجربه کردم. شاید گذاره درستی نباشه که بگم دلیلش این بوده که زندگی یعنی همین. نه! بهتره بگم زندگی که من با تمام داشته های ژنتیکی و تربیتی و محیطی ام برای خودم برگزیدم یعنی این، و این خود گذاره ای است برسازه هزار چیز متناقض.

احساس می کنم به نقطه ای از زندگی م رسیدم که نیاز به یک تغییر مکان دیگه دارم. فضای حنظلی، نام حنظلی و داشته هام اینجا چیزی بود حاصل رابطه من با محیط، و تناقض ها و شباهتهاش. در طی این چند سال هم من و هم این محیط عوض شدیم، و برسازه این تناقض ها و ترکیب این شباهت ها گفتمان جدیدی رو ایجاد کرده که برای من بازگو کردنش نیاز به فضای جدیدی داره، به قالبی جدید، قالبی که فراتر از قالب ظاهری این وبلاگ هست.

این روزها انقدر کند شدم که شاید این نقل مکان مدت زیادی طول بکشه. ممکنه در میانه راه نظرم عوض بشه. انقدر نسبت به کلمات و نوشتن وسواسی شدم که شاید پیدا کردن این خونه جدید و این قالب جدید وقت زیادی ببره، اما در این جستجو شاید هزاران چیز گم شده دیگر رو پیدا کنم، و یا هزاران چیز که گمان کرده بودم پیدا کرده م رو گم کنم.