۱۳۸۱ بهمن ۶, یکشنبه

حکایت آن اژدها

از کتاب" حکایت آن اژدها"،نادر ابراهیمی:

اینطور پشت علفها پنهان نشو برادر!کنار بزن،بشکاف،بچین،درو کن،ریشه کن کن،بیا جلو،نترس!

خب اگر نباید ترسید تو نترس،تو کنار بزن،ریشه کن کن،جلو بیا!

اما مسئله این است که تو باید به من برسی،نه من به تو،من اگر هزار بار هم بسوی تو بیایم،باز باید دوتایی برگردیم و از این نقطه شروع کنیم.مساله به سادگی مساله مبدا و مقصد است.تو در این میان هیچ چیز نیستی.نه مبدا نه مقصد...

توضیح بده بدانم چرا باید نقطه شروع،نقطه ای باشد که تو ایستاده ای؟چرا مبدا تویی و همیشه از تو می توان به مقصد رسید؟

سوال عجیبی است واقعا!در این پنج هزار سال...

دو هزار و پانصد سال...

شاید هم هزار و چهارصد سال،هرگز به فکرم نرسیده بود که محتمل است نقطه شروع آنور باغچه باشد.می دانی؟این مرده ریگ پیشینیان ماست.سنت نیست،عادت است،یک عادت تباه کننده...من با این حد از بزرگواری،عجیب است که تسلیم این عادت شده ام،عیب ندارد،من می آیم.من،علفها را می شکافم.علف ها به پایم گره می خورند؟ابدا مهم نیست.جان که ندارند که بترسم .مار که نیستند.طنابهایی به دست شیاطین که نیستند...علف اند،فقط علف...آهای برادر تو مرا می بینی؟

فعلا که چیزی نمی بینم،اما صدایت را می شنوم.

من دارم توی علفها فرو می روم.

خیال می کنی...یقینا خیال می کنی...

یعنی چه؟الان علف از سرم هم گذشته...

وهم است برادر!آن ادم که فرو رفت و رفت و رفت،بهرام گور بود

بهرام در علفزار فرو نرفت،در نمکزار فرو رفت.چه ربطی دارد؟

"سگ در نمکزار،نمک می شود"یادت می آید؟

و ما در علفزار ،علف خواهیم شد.همین را می خواهی بگویی؟همه چیز را از دست خواهیم داد.نه؟ملتی علف خواهد شد...

به فکرم نرسیده بود،اما اگر واقعا حس می کنی که فرو می روی،شاید در روند علف شدنی نه فرو رفتن...

دلم می خواهد برگردم،برگردم همانجا که بودم.باز لا اقل،قدری ارتباط برقرار می کردیم.

حالا هم ارتباط برقرار است،ارتباط صوتی.

پس آیا صدایم را خوب می شنوی؟

از دور...از خیلی دور...

درست است،اما من نباید بیش از یکی دو قدم با تو فاصله داشته با شم.

علف ها...علف ها...بعد مساحت به فشردگی علفها مربوط است.

خب چکار کنیم؟با اینهمه علف چکار کنیم؟

بله؟چیزی گفتی برادر؟من دیگر صدایت را نمی شنوم.

چکار کنیم؟چکار کنیم؟

جواب مرا بده برادر!من می ترسم.

دارم جواب می دهم،اما صدای تو دور است...خیلی دور

برادر!برادر!

کاش که باز هم حرف می زدی...

کاش،باز هم چیزی می گفتی...

دیوار ستبر سکوت را بشکن برادر!

دیوار تنومند سکوت را فرو بریز...

یک جمله...

یک جمله...

۱۳۸۱ بهمن ۵, شنبه

غربال

غربال در دستم،خیره به ظرف خالی زیر آن نگاه می کردم،اینبار با شدت بیشتری تکانش دادم،فایده نداشت،مشتی جدید در غربال ریختم،باز هم تکان دادم ولی بی فایده بود،چه باید بکنم؟باید این بنا را بسازم،جان پناهی باید هنگام هجوم باد و باران،هنگام پرتاب نیزه های داغ خورشید،شلاق سوزان سرما،اگر بخواهم همه انرژیم را در راه تحمل اینها بگذارم دیگر توانی نخواهد ماند،کارهای نیمه کاره بسیاری مانده،راههای بسیاری که باید بپیمایم،جان پناه را باید بسازم،نکند اشتباه غربال می کنم؟شاید بیخود وسواس نشان می دهم،غربالی با سوراخهای گشادتردردست بگیرم،اینگونه تلف می شوم،باید زودتر بنا را تمام کنم،ولی گویی بد جایی را انتخاب کرده ام،از این غربال جدید هم کاری ساخته نیست،ظرف همچنان خالیست،ذرات درشتتر از آنند که از غربال من بگذرند،باز هم غربالی جدید،چاره ای نیست،باید جان پناه را بسازم،اینگونه تلف می شوم،و...

نفهمیدم عاقبت چگونه غربال کردم،آنقدر خسته بودم و درمانده که نمی فهمیدم چه می کنم؟شروع به ساختن کردم،نقشه را بارها در ذهنم پرورانده بودم،جز به جز،با کوچکترین جزئیات و ظرایف،ولی با این مصالح نمی توانستم ظرایف را آنچنان پیاده کنم،نمی توانستم به جزئیات بپردازم،سخت نگیر،چاره ای نیست،مجبور به ادامه بودم،اینگونه تلف می شدم،باید زودتر بنا را تمام می کردم،ساختم و ساختم تا تمام شد،به داخل رفتم،آنچیزی نبود که در ذهن پرورانده بودم،ولی چاره ای نبود،و...

سرما بیرون بیداد می کرد،ولی سرمای درون چیزی از بیرون کم نداشت،سرمای درون گرما و حرارت اجاقی را که که با خوش خیالی ازگرمای وجودم در آن هیمه ای ساخته بودم را هم می گرفت نمی دانم چرا؟شاید سوراخهای غربال بیش از اندازه بزرگ بود،ولی چاره ای نبود،چه می توانستم بکنم؟سقف هم مرا بسیار نگران می کرد،نم زده بود،هر شب خواب می دیدم که زیر آوار مانده ام،این بنا هول و تشویشم را مضاعف کرده بود،هم سرما،هم آوار،هم...

چه باید بکنم؟به بیرون بزنم؟اینجا بدجوری محدودم کرده،چشم اندازم را هم گرفته،ولی بیرون،باران و باد،نیزه خورشید،شلاق سرما،پس اینان که در عمارت خویش شاد و خندانند چه کرده اند؟

مستاصل،گیج و گم و کلافه،سالهاست که اینگونه ام.باید بکنم،بپرم یا شاید بچکم.

۱۳۸۱ بهمن ۳, پنجشنبه

مستاصل

مستاصل،گیج وگم و کلافه،سالهاست که اینگونه ام،ولی باید بکنم،بپرم ،یا حتی بچکم ،سالهاست که خیز برداشته ام،ولی هنوز آویزانم،هنوز در تقلا،در حال دست وپا زدن،که شاید کسی می فهمید چه می گویم،چه می خواهم،براستی چرا هیچکس نفهمید،چرا یک همجنس،یک همدردنیافتم؟

نگشتم؟به خدا که دیوانه وار زیر و رو کردم،نخواستم؟به خدا که خواهش را فریاد کردم،اشک کردم،چرا نشد،چرا نمی شود،اصلا همدرد به درک،نمی خواهم،ولی درد بر دردم نیفزایید،اصلا کسی را نمی خواهم،بیخود تقلا می کردم،می دانی،زخمهایم سرمایه های من هستند،دردهایم نیر،آنرا را با هیچکس قسمت نمی کنم دیگر،اینها تنها دارایی منند،تنها ارمغان و تحفه این زیبا-زندگی،لیوان من نیمه پر ندارد،بدبخت لیوانم شکسته،خرد شده،نگاهم به هر طرف فقط سیاهی صید می کند،پر آرامش ترین لحظه زندگیم،خوشبخت ترین ساعت بودنم وقت تنهایم است،تنهایی ناب .

مدتی بود که فکر می کردم این ضعف است،حذف صورت مسئله ست،ولی دیدم که ناگزیر است،چاره ای نیست،چرا خودم را بیازارم؟چرا تظاهر کنم؟من نه رقصیدن می دانم نه خندیدن به چیزهای پوچ،از موزیک شش و هشت هم متنفرم،از هر چیز توخالی متنفرم،متاسفانه دردهایم هیچگاه با من نمی رقصند،با من نمی خندند،به من می خندند!راستی به چه باید بخندم؟من اینجا هیچ چیز زیبا نمی یابم،بدبینم؟آری ،ولی پرورده این باغ نه پرورده خویشم،جوانم؟باید شاد باشم؟ولی برنای دل پیرم،دل پیری بد دردی ست،هرگز چشیده ای؟چه می فهمی چه می گویم؟چرا فکر می کنی آنچه من می گویم باید در چارچوب پوسیده و محقر فکری تو بگنجد،چرا خورجین دروغین اندیشه را نمی پالایی؟چرا وقتی نمی فهمی پوزخند می زنی؟جبهه می گیری؟خراب می کنی؟در هم می ریزی؟

خسته ام ،نمی دانم چه نوشته ام،سرریز می کنم آنچه در درون دارم،تخلیه می کنم.

۱۳۸۱ دی ۲۵, چهارشنبه

نغمه

نغمه ای می شنوی بسیار حزین،گوش می سپاری،نزدیکتر می شود،نزدیکتر

گویی دستی زخمه بر تار و پود وجودت می زند،گویی صدا تو را می خواند،نم نمک اشکی گوشه چشمانت را تر می کند،نغمه وجودت را تسخیر می کند،دیگر جز آن صدایی نمی شنوی،هرچه جز آن را مبتذل می دانی و می رانی،این نغمه ارمغان آرامش توست،گرچه حزین است ولی ایمان داری که حقیقی است،بازتاب آن چیزی است که در فضا سیال است،پوشالی نیست،ناب است،ناب.

نمی دانی غمگینت می کند یا شاد،حس غریبی است،مثل لذت بازی کردن با یک زخم،کندن رویه کهنه و دیدن سطح تازه و صورتی.

اگر نگاهی بیندازی به آنچه در اطراف می گذرد این نغمه را بهترین مو سیقی متن برای زندگی خواهی یافت،حقیقت و ژرفای زندگی چیزی جز این به معرض عرضه نمی گذارد،تحفه ای از این بهتر در چنته ندارد،مخصوصا که سومی باشی وقتی که سه رقم آخر است!

می توانی نغمه را نشنوی،زندگی شیش و هشتی،نغمه ناب شادی آفرین پوشالی،دل خوشکنکهای دروغین،زندگی برخواسته از دل بی خیالی و هرچه پیش آید خوش آیدها،ندیدنها و نشنیدنها

چرا هیچگاه نیاموختیم شادی کنیم،آنگونه که سزاوار است،چرا هنجارها را در هم ریختیم.

چاپلین جمله ای بسیار زیبا دارد:"هزاران بار در درون خود گریستم تا موفق شدم یکبار سایرین را بخندانم".

مخالفت من با شادی نیست،با جریانی است که شادی آنهم از نوع مبتذل را پتکی می کند و بر سر آنانی می کوبد که گوش به نغمه سپرده اند،با آنانی است که می خواهند نغمه ناب را سلاخی کنند،می خواهند همه چیز در سطح بگذرد،زندگی نوع قری ،مخالفت با آنانی است که شادی را و ارزش آنرا و مفهوم آنرا لجنمال می کنند،آنانی که دلقک بازی و ژاژخایی را لباس شادی می پوشانند و به راستی که این لباس بر این قامت بسیار گشادی می کند،آنانی که ماکت عرضه می کنند و ما ایرانیان چه راحت فرق میان ماکت و اصل را از یاد بردیم،ماکت آزادی،ماکت دانشگاه،ماکت شادی و...

ماکت بازی بس نیست؟

جبران خلیل جبران می گوید:

شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست

چاهی که خنده های شما از آن بر می آید،چه بسیار که با اشکهای شما پر شود

هرچه اندوه درون شما را بیشتر بکاود،جای شادی در وجود شما بیشتر می شود

مگر کاسه ای که شرا ب شما را در بر دارد،همان نیست که در کوزه کوزه گر سوخته است؟

مگر آن نی که وجود شما را تسکین می دهد،همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟

هرگاه شادی می کنید به ژرفای دل خود بنگرید تا ببینید که سرچشمه شادی چیزی جز سرچشمه اندوه نیست.

۱۳۸۱ دی ۱۳, جمعه

کویر

از دل ویرانه اعصار،می وزد هوهوکنان بادی

برگی از سویی برد سویی

شکوه ای دارد،حدیثی می کند گویی

این منم آهی شنیده یا کشد دیوانه ای هویی؟

تا چه گوید،گوش بسپاریم:

نسل بی گند،ای زهیچ انگار،ای تندیس!ای تهی تصویر!

با که گوید؟با تو یا من؟ هیس!

با شمایم ،با شمایانم

ای شمایان هرکه در هر جامه در هرجای بر هر پای

نسل بی گند آی!

من دگر از این تماشاها و دیدنها

شوکت افسانه پارین نهادن در بر ناچیزی امروز

شاهشهر قصه را دانستن و آنگاه،دیدن این بینوا چرکین

پوزخند طعنه و تسخیر،از نگاه دوست یا دشمن شنیدنها

خسته شد روحم،به تنگ آمد دلم،جانم به لب آمد

بسکه آمد دوست،دشمن رفت

بسکه آمد روز و شب آمد

یا مرا نابود کن با خاک یکسان بروبم جای

یا بسازم همچو پارین،نسل بی گند،آی!(م،امید)

عمق درد زخمه بر جان می زند،رهسپار کویری خشک و سوزان که هیچکس را یارای روییدن و بالیدن نیست،همه گی به خار و گون بودن،به خشک و شکننده بودن عادت کرده اند.و ترس،ترس از فردا،ترس از طعمه لاشخورها شدن،و فراتر از همه ترس نرسیدن به منزلگاهی،چاه آبی،سایه بانی و ترس مردن در کویر وجودم را بیش از پیش تسخیر می کند وسرابها که یک به یک محو می شوند و خورشید که بی دریغ می تابد وشنها که در التهابی بی پایان در زیر پاهایم می لغزند و چشمهایم که مدام سوسو می زنند و پاهایم،دستهایم،لبهایم،بدنم و حتی روحم خسته از این حرکت بی انتهاست و افسوس که سایه بانی نبود که لحظه ای در آن بیارامم و جرعه آبی نبود که از التهاب لبهایم بکاهم،سایه بان و آب آرزوهایی بس کوچک هستند در این دنیای بی کران،ولی افسوس که کویر اینها را هم از من دریغ می کند.

راه گویی بی انتهاست،نقطه سکون، پایان توست نه پایان راه،درد کهنه و چرکین همواره با توست و افسوس گاه آنان که می آیند تا مرهمی باشند،نشتری بر زخم می زنند و خندان خونچکان آنرا به تماشا می نشینند و تنها مرگ که چون لاشخوری بر ارتفاع در کمین خف کرده است ، نقطه سکون این راه است، نه پایان و عجب که پویندگان این راه آگاهند که قدم در چه ورطه ای می گذارند و سرنوشتی کم و بیش یکسان را برای خود رقم می زنند.گاه نظیر کافکا و هدایت متلاطم از این حرکت بی انتها سکون را جایگزین حرکت می کنند و گاه پرتگاهها و مرداب ها تو را به سکون وا می دارند،البته این سکون در بعد ظاهر نمایان است ولی در باطن موج حرکت این پویندگان راه سوم همچنان منتقل می شود و بدینسان این جاده هرگز تهی نخواهد شد گرچه همگان ندای دعوت را نمی شنوند و یا به آن پاسخ مثبت نمی دهند.