۱۳۸۱ دی ۶, جمعه

کوزه

کدامین صدا،کدامین ناله و ضجه،کدامین آهنگ،کدامین عکس و تصویر،کدامین فیلم یا کتاب می تواند حدیث زندگی ما را روایت کند؟کدامین منطق قدرت توجیح آنرا دارد؟کدامین پاداش قدرت جبران آنرا؟کدامین مرهم قدرت شفای آنرا؟کدامین حنجره قدرت فریاد آنرا؟

کدامین آرش بر قله رفیع غیرت تیر آگاهی بر کمان فهم و معرفت خواهد نهاد تا سرحد بودنمان را گسترش دهد؟تا سرحد دردهامان را کاهش دهد؟

گوشم را به کدامین صدا بسپارم تا وجودم را نخراشد؟نگاهم را به کجا بدوزم که نلرزم؟

دلم برای این کوزه قدیمی می لرزد،نگرانم،این کوزه آنقدر در زیر آفتاب له له زده که هزاران ترک برداشته،هزاران بند خورده،حدیث قلب خونچکان ما را دارد،ظرفیت نگهداشتن آب را ندارد،هرگلی در آن بگذاری خشک می شود،جز گل بیابانی،جز خار و گون.

این کوزه آب می دهد،همگان می پرسند جنس خاک این کوزه چیست؟این خاک را در کجا می توان یافت؟کدامین کوزه گران نقش بر آن زده اند؟کدامین دستها آنرا شکل داده اند؟

هرچه می جوییم از جنس این خاک نمی یابیم،گویی گامهای آلوده جنس خاک را عوض کرده اند،اب دهانها حرمت آنرا شکسته اند و بارانها املاح آنرا در اعماق زمین به درختانی سپرده اند که اکنون یا خشکند یا بی تنه.

با این خاک کوزه ای درخور آنچه باید نتوان ساخت ؟آب درون آنها بوی تعفن می دهد.

کوزه گران چه؟انها شاید قدری از این خاک داشته باشند.

در اینجا دیگر کسی کوزه گری نمی داند.نسل کوزه گران منقرض شده است.

آری،جام بلورین!

ولی این مردمکان که جام بلورین نمی شناسند،مبادا جام را بشکنند،مبادا خرده هایش در پاهاشان برود،در چشمهاشان،مبادا برخی چهره کریه خود را در آن ببینند؟

پس چه کنیم؟

به کنار رود برویم و سر در آب کنیم و بنوشیم.

اما رود چون قبل آرام و کم جریان نیست،مبادا ما را با خود ببرد؟

مبادا آبش را مسموم کرده باشند،ما را همیشه ترسانده اند،همیشه در اضطراب بوده ایم.

پس چه کنیم؟

می توان از اشک خود را سیراب کرد،اشک باران،شنیده ای؟

آه که چه موهبتی است گریستن.ولی از بی صدا گریستن خسته شده ام،از اهسته گریستن.

باید جایی بیابم که آنقدر باران ببارد که اشکهایم را کسی نبیند،جایی که برای گریستن دلیل نخواهند،آنرا بیماری ندانند.

آه که چه موهبتی است گریستن.



این دگر نقل و حکایت نیست

و بگویم نیز و خواهم گفت

حسب حال است این،شکایت نیست

هر حکایت دارد آغازی و انجامی

جز حدیث رنج انسان،غربت انسان

آه،گویی هرگز این غمگین حکایت را

هرچها باشد،نهایت نیست!

۱۳۸۱ دی ۲, دوشنبه

ژکان - تولد

ژکیدن :سخن گفتن زیر لب از روی خشم و دلتنگی.

ژکان:کسی که از روی خشم و غضب ودلتنگی سخن بگوید و با خود حرف بزند.

ژکیدن سرگذشت حرفهای نگفته است،سرگذشت تنهایی در میان انبوه انسانها که چاره ای نمی گذارد جز ژکیدن، سرگذشت فریادهایی است که بیرون نیامده در گلو خفه کرده ای یا کرده اند،ژکیدن یعنی اضمحلال فریاد،یعنی از بین رفتن این تک صدای درون خسته من چراکه به قول مهدی اخوان ثالث:

گاه میگویم فغانی بر کشم

بازمی بینم صدایم کوته است

ژکیدن یعنی در درون فریاد کشیدن،یعنی پنجه بر دیواره روح ساییدن و سربردیوار قلب کوفتن.

ژکیدن یعنی شناختن درد،یعنی زخم کهنه و دهان باز کرده ،یعنی زخمه زدن بر عمق جان و خون چکان آنرا به تماشا نشستن، گرچه می دانی که بر درد می افزاید اما آگاهی و بیداری همراه با درد را به خواب بودن وندیدن یا خود را به خواب زدن ترجیح می دهی چراکه مفهوم زندگی را اینگونه دریافته ای.

ژکیدن یعنی حس خارج بودن از جریان،جریان الواطی روح و ذهن،جریان بی مایگی و سطحی نگری،جریان سلاخی اندیشه ،جریانی که دو راه زیرین را برگزیده اند:

نخستین راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی

دو دیگر راه نیمش ننگ نیمش نام

وگر سر بر کنی غوغا وگر دم در کشی آرام (م.امید)

و ژکان پویندگان راه سومند:

راه بی برگشت و بی فرجام

گرچه می دانم که راه اینگونه است،گرچه می دانم که التهابی کشنده و بی انتها دارد ولی راه می سپارم،گرچه گاهی در میان راه مستاصل وکلافه می شوم ،گرچه پویندگان دو راه دیگر به نشانه تمسخرو به قصد خوار و بی ارزش شمردن راه به طرق مختلف بر سختیهای راه می افزایند ولی باید ادامه داد،می توان ضجه زد و گریست،می توان مسخ شد و خاک بر سر ریخت، ولی سکون هرگز،مرداب وار زیستن هرگز.

ژکان به گونه های مختلف می ژکند:شعر،موسیقی،فیلم،کتاب و... اینهم ژکیدن از نوع اینترنتی و مدرن.

ژکیدن را نشانه نا توانی نمی دانم،نشانه زیر لب سخن گفتن از روی ترس نمی دانم،ژکیدن را غرولندهای بی فایده نمی دانم،وحشت از گفتن و بلند گفتن نمی دانم زیرا که گفتن مهم نیست،ضرورت گفتن مهم است.

ژکیدن را نوعی ذخیره انرژی می دانم در محیطی که بسیار انرژی گیر است گرچه ژکیدن خود مقداری انرژی به عنوان نهاده مصرف می کند وگرچه روند تولید آن بسیار کند است ولی نگاهم به آن روزی است که همهمه ژکیدنها در هم تنیده شود و فریادی شود رسا که مردابها را چون رودها جاری سازد و خفتگان را همه بیدارکند ،حتی اگر این امر رویایی باشد دست نا یافتنی چراکه زندگی همواره ملغمه ایست از رویا و واقعیت که مرز میان آنها ناپیداست.