۱۳۸۳ آبان ۲۶, سه‌شنبه

راه سوم





سه ره پیداست

نوشته بر سر هریک به سنگ اندر

حدیثی کش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی

دو دیگر راه نیمش ننگ،نیمش نام

وگر سر بر کنی غوغا،وگر دم در کشی آرام

سه دیگر راه بی برگشت،بی فرجام




هرچه بیشتر می گذرد،هرچه زندگی شاید جدی تر می شود،زمانهایم کمتر مال خودم می شود،دغدغه کار و زندگی و شکم بیشتر رخ می نماید ، بیشتر بوی گندش مشامم را می آزارد.تا کی می توانم بگریزم اما؟


تا پایان دوران دانشگاه،تا انتهای مقطع لیسانس،می توان این سوال را بی پاسخ نهاد،می توان اولویتش را به تاخر انداخت،اما زمانی فرا می رسد که سوال در همه بخشهای زندگی سرک می کشد،باید پاسخش داد،دیگر نمی توان آنرا وانهاد.


آسانترین راه،که البته برای راهیانش حتی این سوال مطرح نخواهد گردید،همان روزمره گی و دلمشغولیهای آن است:کار،ازدواج،تفریح و در یک کلام زندگی.خلایی که در این میان ایجاد می گردد و یا حتی اکثرا از ابتدا وجود داشته، حذف مفاهیم ناب زندگی است.آنچه انبوهگی با آغاز این دوران کنار می گذارد(و یا حتی از ابتدا در کنار افتاده بوده) و زندگی را از سر می گیرد: اندیشه.


حالم از این تعریف کردنها همیشه بهم می خورد،اما در گاه نوشتن زمانهایی است که ناچارم.اندشیدن را در گوش سپردن به موسیقی،در گوشهای شنونده،در خواندن و فراگرفتن،در دیدن،در ارتباطهای هرروزه،در عادات و روزمره گیها،در خوشیها و شادیها و تفریح ها،در گریه ها و ضجه ها،در یک بازی فوتبال و بکل در تک تک اجزای ریزتر زندگی می توان یافت.با شروع این دوره آخرین میخهای تابوتش را هم می کوبند.


به عقبتر بر می گردم،به موجودیتی که برای زندگی قائلم،به تعریفی که از آن ارائه می دهم:زندگی برای من چیزی جز یک خودآزاری آگاهانه/ناآگاهانه بیش نیست،چیزی جز ماندن در مسیر تنشها و تشویشها و اضطرابها تا آنجا که توان دارم،تنشهایی که حاصل جدیت در زندگی و اصرار ورزیدن بر ارزشها و اصالتهایی است که در اقلیت است،تشویشهایی که در مقابله با جریان عادی زندگی و رهروانش پیش می آید:کشاکش ابدی با مفهومی به نام انبوهگی.


فروید در جایی می نویسد:


برای تاب آوردن زندگی،نمی توانیم فاقد وسیله ای تسلی دهنده و آرام بخش باشیم.چنین ابزاری می تواند به سه نحو موجود باشد:


- حواس پراکنیهای قدرتمند تا باعث شوند به رنج و محنتمان چندان اهمیت ندهیم.


- کام گرفتنهای جبرانی تا از شدت رنج بکاهند.


- مواد مخدر تا ما را نسبت به آنها بی حس کنند.


چیزهایی از این دسته اجتناب ناپذیرند.


راجع به راهکار سوم حرفی ندارم،شاید هنوز دو مورد دیگر توان تسلی دادنم را دارند.آری!هنوز دردم از توانم فزونتر نشده است،هنوز.اما هنگامی که یادداشتهای ابراهیم گلستان را در مورد اخوان و اعتیادش می خوانم و هنگامی که "من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم" را در جزءجزء درونم حس می کنم،می فهممش اما نمی پذیرمش،البته الان!


دو مورد دیگر هم به نوعی مخدرند،شاید مخدرهای روحی. شک ندارم که برای تاب آوردن زندگی(به مفهوم حنظلی نه گوسفندی) به مخدر نیاز هست و مشکل دقیقا بر سر این است که چقدر بتوان زمان تخدیر آنها را به درازا کشاند.آنچه در این میان تنها می تواند دوام یابد اندیشه آدمی است،البته اندیشه ای که چون خورجین آویزان گردن اندیشمند نباشد،اندیشه ای که فروکشنده و تبلیغاتی نباشد.اندیشه ها همانقدر که می توانند جلوبرنده باشند به همان میزان توان فروکشندگی و سترونی دارند.


لذا تنها چیزی که در این میان مانع از سکون می شود،از گندیدن و فرورفتن، مفهومی به نام اندیشه و بازتولید آن در بخشهای مختلف زندگی است: تنها چیزی که در این میان نمی گندد و تعفن زندگی فرا نمی گیردش.


به این می بپردازم که آیا جمع اینها میسر است؟جمع اندیشیدن و آنچه به زندگی موسوم شده؟ آیا فلسفه این دو با هم سازگار است؟


بگذارید از زندگی تعاریف مختلف ارائه ندهم،آنچه با زندگی موسوم است همان چیزی است که هر روز در هر گوشه و کنار می بینیمش.آنچه پیشتر بعنوان زندگی تعریف کردم به نوعی آنتی تز زندگی است که سنتزی جز نیستی برای آن قائل نیستم.در این میان یا باید به سوی نیستی رفت یا زندگی.نیستی که به تباهی جسم می انجامد و روان اما تعالی روح و جان.


هزاران بار می توان در زندگی اندیشمندان هر دوره،این واقعیت را دریافت.شاعران،موسیقی دانان،نویسندگان،فیلسوفان،انقلابیون و در کل آنان که اندیشه محور اصلی زندگیشان را ساخته است،خمیره و مفهوم بودنشان را.


در زندگی نام آورترین شاعران ایرانی که نظر بیافکنیم،آنان که اندیشه ستون اصلی اشعارشان است،چیزی جز این نیستی ِ ،این تباهی تدریجی جسم و تعالی روح و این رنج و غم{ ِ زیبا} مشاهده می کنیم؟


از حافظ و مولانا و سعدی تا نیما و شاملو و فروغ و اخوان وسهراب،این یکتا واقعیتی است که در همه آنها نمایان است.


اشتباه نشود!این درد و غم،این حرکت به سوی نیستی{جاودانگی}این تشویشها و اضطرابها و تنشها هزاران هزار بار از خوشیها و خنده ها و شادیهای صورتی انبوهه بر راهیان این راه گواراتر است.آنکس که مفهوم مستی را بداند میان تلخی جام شراب و هزاران جام انگبین و شهد کدام را برمی گزیند؟آنکس که مستی برآمده از اندیشه و لذت آفرینش را می نوشد چطور؟


نگاهی به نویسندگان/اندیشمندان/فیلسوفان نامدار بیفکنیم:نیچه،هایدگر ،سارتر،کافکا،کامو،کوندرا،آستر،ژید،اورول،هسه،گاری،بکت،هاکسلی،رولان ،پروست و هزاران هزار نام دیگر که می توان ردیف کرد،آنچه در تفکراتشان یافت می شود آیا همان نیست که از آن سخن رفت؟همان بوی تعفن زندگی؟همان سرگشتگیها و تنشها و تشویشها؟همان علامت سوال همیشگی؟ همان روحیه ستیزه گری و تقابل جاودانگی؟


پوچی و بوی گند زندگی را می توان به دو راه علاج کرد:یا رنگ صورتی انبوهگی بر آن زد و با فرورفتن در شتاب روزافزون زندگی،در عادتها و دلمشغولیها و شادیهای پوچ و خوشیهای ساعتی آنرا فراموش کرد یا اندیشید.اندیشه را به گاههای روشنفکری و سرخوردگی و سگ ساعتها وانگذاشت.


بسیار خوب!اکنون از چنین فردی در گنداب جوامع مریض کنونی،در ماراتون مدرنیته و مد و رنگ و نور و صدا چه خواهد ماند؟این مسیر چیزی جز فرایندی Self-Destructive است؟









۱۳۸۳ آبان ۲۵, دوشنبه

درد-ننویسی ۴


باز هم باید فرسنگ ها بازگردم به همان اصول ساده کذایی.که آیا هرآنچه به قلمرو فکر و اندیشه درآید، شدنی است؟هرآنچه در تصور ما ایده آل و مطلوب جلوه کند{ در مورد ایده آلی و مطلوبی درد-ننویسی فعلا بحث نمی کنم}را می توان در قلمرو عمل گنجاند.این گزاره ها و شکاریده ها و حکم ها همه در مقام کلماتی هستند که چون از صافی ِ شدنیها و از سرحدات تحملات و تواناییهای انسان بگذرند جز مشتی کلمات قصار ِ گوش نواز و زیبا اما پوچ و بی محتوا چیزی دیگر به منصه ظهور نمی گذارند.زیبا سخن گفتن،فیلسوفانه و فرزانه وار حکم های ایده آلی دادن و گزاره های بی پشتوانه و بی پایه آوردن به چه کار می آید؟ اینهمه آثار و شاهکارهای ادبی ،فیلمهای هنری و... کافی نیستند برای اینکه ثابت شود درد را هم می توان نوشت؟سخن بر سر امکان نیست بلکه بر سر یک سلیقه شخصی است،ایشان از نوشته هایی که درد-محورند بیزارند،باشد!اما حکم دادن و قانون وضع کردن که درد را نمی توان نوشت چیزی نیست که بتوان بر سر آن جدل کرد.گمان می کنم انسان باید آنقدر پخته گی داشته باشد که بحث بر سر سلیقه ها را کنار بگذارد.باز هم مجبور به تکرارم:درد را می توان نوشت،اینجا بواسطه سلیقه ها و نگرشها می توان آنرا خواند یا نخواند،می توان فهمید یا نفهمید،اما هیچکس حق ندارد تعیین کند که چه چیزهایی باید نوشته شوند و چه چیزهایی نانوشته بمانند.اگر قرار بر این بایدها و نبایدها باشد هزاران قسم ِ مشابه آن را برای ژکان می توان نوشت.این پرده ها را می باید درید.

گیرم "حنظلی توهم درد است".چه فرقی می کند برای من که این کلام را اول بار نیست که می شنوم.عادت شده دیگر.اما شنیدنش از بعضی دهانها کمی شگفت زده ام می کند که آن هم عادت می شود.این روزها شگفتی سازها بسیارند.براستی برای کسی که درد را زیست می کند،آنرا عجین لحظه لحظه خویش می داند،نه از آن می گریزد و نه آنرا دستاویز یکه گی و تفاوت و نا متعارف بودن خویش می سازد، این چیزها دیگر وزنه ای نیستند. اما در این میان سوالاتی ذهنم را درمی نوردند:تو چه از درد حنظلی فهمیده ای؟براستی چه؟با کدام معیار و قیاس و سنجه به خود اجازه داده ای که حکم کنی "حنظلی توهم درد است"؟ تو کدام یک از دردهایی را که در تمام ِ آن بقول تو دردنوشته ها نوشته شده برای ذره ای حس کرده ای،کدام را؟یک پاراگراف پیشتر ادعا می کنی که پذیرفته ای قضاوت درباره درد ِ دیگران امری ناپسند و پرت گوبی است آنگاه با این جمله که وضعیت دردنویس با دردمند متفاوت است خود را باز با همان شکاریده های طلایی مبرا می کنی و شکاریده ای دیگر که" حنظلی توهم درد است".آیا تو در مقامی هستی که تشخیص دهی چه کسی دردمند است و چه کسی نیست؟چه نوشته ای درد-محور است و چه نه؟آیا دردمندی منجر به دردنویسی می شود یا خیر؟آیا باید بشود ؟!نباید؟!نوشته را اگر به دقت مرور کنیم{چه پاره نخست و چه میان پاره}چیزی که در آن بسیار عیان است چاقی ِ گزاره ها و شکاریده هایی است که هیچ تفکر استدلالی و منطقی و اقناعی و یا حتی آبکی آنها را دنبال نمی کند.نگارنده چون پیامبری تنها حکم داده و گذشته: چرا دردمندی با دردنویسی مغایر است؟اصلا درد نویسی یعنی چه؟چه کسی با چه معیاری تشخیص میدهد کدام متن دردنوشته است و کدام نه؟{پیشتر هم در مورد نوشته رمضان مثال آورده بودم،درد نوشته ای که ایشان می پسندد،نه بخاطر مضمونش بل بخاطر ساختارش}اینجاست که تفاوتها عیان می گردند،اینجاست که واژه فیلسوف نمایی را می توان حس کرد.اینجاست که نقش تجربه و پیمودن یک راه به میان می آید.وقتی کسی در مورد چیزی که هیچگونه ذهنیت و تجربه و تصوری از آنها ندارد سخنوری کند و حکم دهد این شکافها آشکار می گردند.همه دردها از یک جنس نیستند که بتوان برای آنها نسخه واحد پیچید دوست عزیز!باید همیشه این احتمال را نیز لحاظ کرد که چیزهایی باشند متفاوت از جنس چیزهایی که ما در ذهن داریم و لذا مغایر با نسخه های فیلسوفانه و فقیهانه.

همه آنها که به دنبال نمایشگاهند روزی سرانجام فاحشه گی خویش را به معرض نمایش می گذارند،درونی و برونی کردن این نمایشگاهها همه بازی است.انسان موجودی نمایشگر است و متاسفانه اغلب هرچه دانشش و اطلاعاتش گسترده تر گردد بینشش و روحش محدودتر می گردد و نمایشگاهش فراختر و قضاوتهایش کورتر و خودبینی اش بیشتر.فشار نمایشگاههای درونی و کوچک بودن وسعت روح و عزت نفس به بازگشایی نمایشگاههای برونی وسیع تری منجر می شود.همه بیمارند و همه در پی نمایش،یکی چون من درد ِ خویش به نمایش می گذارد و دیگری یکه گی و نامتعارف بودنش را!تنها نفعمیدم که که چگونه نوشتن این بقول تو دردنوشته ها در جایی که کمتر از ده نفر در روز خواننده دارد نمایش درد است؟گمانم راههای نمایش بهتری برای آنان که در پی نمایشند باشد.

این سرشاری و سرریزی از پویایی زندگی و انرژی است که فقدان را حس می کند و هنر را می آفریند،هر چه انسان شورمند و سرشار باشد، تا فقدان و خلا چیزی را حس نکند دست به آفرینش نمی زند،آفرینش خلق آن چیزی است که پیشتر نبوده،آفرینش باردار کردن ِ بیوه نیستی و فقدان است.آفرینش بی تکرار است،یکتاست و تنها در سایه فقدان به بار می نشیند،باقی همه اسپرمهایی هستند که بیوه را باردار می سازند:شورمندی،خلاقیت،انرژی،سرشاری از زندگی و... .انچه گاییده می شود فقدان است و آنچه به بار می نشیند آفرینش.

هرچه بیشتر بگویم تکرار همان مکررات است که پیشتر در نوشته قبلی گفته ام و در نیم پاره دوست عزیز همچنان پابرجاست.بهتر است به توهماتم بازگردم و او به واقعیات و روشنگریها و انبوهه گاییهایش.



افزونه حنظلی:

تو که قائل به نوشتن و نیوشیدن هستی و با حس روانشناسانه خود مکانیزمهای دفاعی را شناسایی می کنی کاش کمی رخصت می دادی که خواننده نوشته قبلی را بخواند تا به درک بهتری از نوشته تو برسد نه اینکه با فاصله ای کمتر از 12 ساعت نیم پاره بنویسی و بچسبانی.دیر نخواهد شد،رخت رسوایی حنظلی و حنظلی ها و توهم نمایی و مظلوم نمایی شان دیری است که بر سر هر بام در پرواز است.

۱۳۸۳ آبان ۲۲, جمعه

درد-ننویسی ۳


قصه است این قصه آری قصه درد است

شعر نیست

این عیار مهر و کین ِ مرد و نامرد است

بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست

هیچ همچون پوچ عالی نیست.

پیشتر هم نوشته بودم که درد را نمی توان خواند،گفته بودم که آنان که اندیشیدنشان و لذا دردهاشان محدود به کتابخانه هاشان و اورنگ خداییشان است درد را نمی توانند فهمید.زمانی می توان اینگونه ادعا کرد که از یک جایگاه واحد و یا لااقل با دیدی گسترده تر و بازتر به قضاوت نشست.من زمانی می توانم به خود اجازه طرح چنین مدعایی را بدهم که خود نیز وضعیتی مشابه را تجربه کرده باشم.قصه همان حکایت همیشگی کنار گود نشستن و رجز خواندن است.همیشه میان آنچه باید و آنچه شدنی است شکافی است عظیم که جز به برخواستن مصافتش نتوان پیمود.صحبت و قضاوت از آنچه بایسته است بسیار راحت است و برای همین است که همیشه بزدلان و کاهلان و فیلسوف نمایان قضاوت گرند و آن دیگران محکوم.قضاوت گرچه حق همگان است اما شان همه نیست.عقیم بچه معیوب به دنیا نمی آورد و آنکه ساز زدن بلد نیست هیچگاه خارج نمی زند. آن عقیمان البته می توانند بچه های عقب مانده همسایه را که زیر هزاران شرایط دشوار به دنیا آمده اند به سخره بگیرند،قضاوت حق همگان است!

و اما شکاریده های طلایی!
دوست عزیز باز هم با همان نقل و قولهای فرزانه وار فرموده اند:" هیچ‌جا نوشتن ِدرد، چنان‌که در ایران باب است، چنین فراگیر، عادی و سرراست و صمیمانه نیست" حال بماند که دوست عزیزم تا چع حد روزنامه ها و مجله ها و وبلاگهای غیر ایرانی می خواند که به کشف چنین دستاوردی نائل شده و بماند که این ادعا تا چه حد پایه و اساس و ارزش قضاوت دارد.اما به فرض اینکه درست هم باشد به گمانم این امر پدیده ای بسیار واضح و بدیهی است،البته بشرط اینکه علاوه بر کتاب کمی هم به اطراف نگریسته باشیم(البته نه بر اورنگ خدایی) و کمی قدرت تحلیل و انصاف داشته باشیم تا بدانیم آنچه در ایران می گذرد آنقدر یکتا و دردناک و اذیت کننده هست که چنین نتیجه ای را هم به بار آورد و چه خوب که لااقل هنوز بخشی از جامعه ایران (که به گمان من بسیار اندکند و قابل احترام) برغم آنوریها این چنین هستند که به جای مک دونالد خوردن و گوش دادن موسیقی هی-پاپ و یک زندگی صورتی و سطحی متمدنانه دارای چنین خصایصی هستند.

شاید دوست برای گاههای چشم در چشم بودگی باشد{که البته لزوما اینگونه نیست و این ادعا بسیار خام و بی محتوا می نماید}اما آیا یافتن این دوستها هم به گاه ِ چشم در چشم شدنگی ممکن می شود؟!!!{به یاد روابط اساطیری افتادم}آیا این دوست عزیزم و آن دیگری به گاه ِ چشم در چشم شدن با هم آشنا شده اند؟ این ادعا که این رسانه ها مکانهایی برای درد-نویسی و عقده گشاییند همانقدر سطحی نگرانه و کلی است که یک انسان صورتی ادعا کند که ژکان مکانی برای پوشاندن ضعفهایی نظیر شکستهای عشقی و ناکامیهای اجتماعی است.به هردو به یک میزان می توان بها داد و نه بیشتر.کاش انسانها{بخصوص از نوع فیلسوف نماشان} یاد می گرفتند با دو دست تحلیل کنند و همان بلایی را که دیگران بر سرشان می آورند بر سر بقیه نیاورند،ای کاش!

نالیدن ضعف است؟!!!باز هم مسئله همان بایستگی و امکان پذیری است،همان توانش و کنش،Competence and Performance .پیش از هرچیز زمانی می توان چنین ادعایی کرد که شرایطی برابر داشت،یک متمول آمریکایی ِ ساکن بورلی هیلز آیا می تواند به شهیق گریه یک افغانی یا عراقی آواره و جنگ زده اشکال بگیرد؟به درماندگی و نزاریش؟ به ژولیدگی و برهنگیش؟اگر بتوان این امر را پذیرا شد آنگاه من نیز شکاریده طلایی ابتدای پاراگراف را می پذیرم!

در گام بعدی می توانم به مفهوم نالیدن از دید دوست عزیزم اشاره کنم.آری برای من چس ناله و وادادن در مقابل مشکلات به نوعی نامقبول است اما برداشت از برخی نوشته ها تحت عنوان نالیدن{با تعریف ایشان} به تفاوت دنیا وکج فهمی ایشان باز میگردد،به یک بعدی نگریستن و جزم اندیشی مفرط در این زمینه.از نظر من نوشته ای از من که در باب رمضان بود و سایر نوشته ها همه از یک جنسند،همه ناشی از دردند نه ضعف.اما ایشان اولی را که کمی تهاجمی تر و انبوهه –گا است می پسندد و سایرین را که احساسی ترند نه{بحث بر سر احساسی نوشتن را به بعد موکول می کنم که انکار آن برایم به مثابه انکار بخش عظیمی از ادبیات و هنر است}و این امر ناشی از همان نگاه جزم اندیشانه و تک بعدی است.من اما در هیچکدام از نوشته هایم چس ناله نکرده ام،وا نداده ام که به گمانم نوشتنم خود گواهی بر این امر است.اگر برایم خواندن این نوشته ها و نیاز به همدرد مهم بود{آنطور که ادعا شده بود} خود بهتر می داند که به راحتی می توانستم برای وبلاگ جدیدم بسیار بیشتر تبلیغ کنم.به گمانم پیشتر به قدر کفایت در باب بی غایتی نوشتار صحبت کرده ایم.به گمانم اینها همه از جنس همان کور-قضاوتهای بحث های پیشینند که بسیار درد دارند{حدیث گزندگی و به لجن کشیدن متفاوت است به گمانم،حدیث نیوشیدن و ویترین خوانی نیزهم}

آنچه ایشان از جنس ضعف و ناله می داند،اینکه نوشتن درد را به مثابه گریز از درد می داند،ادعایی است که همانگونه که گفتم بخش عظیمی از آثار هنری برجسته را زیر سوال می برد. می توان در سرتاسر هنر و خاصه ادبیات در طول تاریخ این پدیده را به وضوح دید.کیست که منکر اشعاری از این دست{که البته من اسمشان را ضعف نمی گذارم و درد محوریشان را درد گریزی نمی دانم} در اشعار حافظ،عطار،سعدی و اخیرترها اخوان،شاملو،فروغ و هزاران هزار شاعر دیگر شود؟براستی اگر کمی با جریان شعر ایران آشنا باشیم می توانیم اینچنین ادعایی بکنیم؟غیر از این است که بسیاری از همین آثار عظیم و ستودنی{که در تعریف دوست عزیزم ضعف وار درد-گریزند}برخواسته از خواستگاههایی مشابه هستند که ایشان منکرشان هستند؟یافتن رابطه میان این خواستگاهها و آثار برجسته هنری با اندکی تامل و مطالعه براحتی امکان پذیر است که در فرصتی دوباره حتما به آن خواهم پرداخت و رد آن ادعایی بس عجیب و شگرف است!

دردهایی که از لای کتاب و کتابخانه در میآیند شاید زیبا و شیک و دلبرانه باشند اما به گمانم درد عمیق است و نه زیبا.البته تجلی درد به گونه هایی می تواند جنبه های زیبایی شناختی را هم همراه داشته باشد همانگونه که غم از این خاصیت برخوردار است ،اما خود درد را به گمانم نتوان زیبا خواند مگر از نوع مذکور باشد.آیا تصویر از پا درآمدن یک فقیر زیباست؟آیا تصویر فاحشه ای که زیر فشار و بوی گند عرق دست و پا می زند زیباست؟آیا تهران زیباست؟تحمل درد و تجلی درد شاید زیبا باشد ولی خود درد نه،هرگز.

البته تحمل درد به معنای ننوشتن یا حتی نگفتنش نیست.نوشتن درد و بیان احساسی آن و یا به تصویر کشیدنش هیچ چیز از ارزش آن کسر نخواهد کرد که حتی گاه ارزش آنرا تعالی خواهد داد.نوشتن یا به تصویر کشیدن درد به معنای گریز از درد نیست.با نوشتن ، سرودن یا به تصویر کشیدن درد می توان خود را فربه کرد،از درد به پارتی و شلوغی و خوشیهای صورتی و انبوهگی نگریخت بلکه آنرا زیست چراکه نوشتن پاره ای عظیم از زیستن من است و همانگونه که اندیشه های گونه گون را می توان با نوشتن زیست کرد درد را هم که بخشی از همین طیف وسیع است می توان بدین سان پرورد و زیست. این دردها مانند دندان درد نیستند دوستان عزیز، یا مانند چقولیهای خاله زنکی که گفتنش آنرا از بین ببرد.اما همچنان بخاطر همان مشکل توریستی گری و زندگی ویترینی و از دور دستی بر آتش داشتن می توان ادعا کرد که نه!درد را نباید گفت!نباید نوشت!نوشتن یعنی گریختن!

خواستگاه هنر و از جمله ادبیات، فقدان و نبود آفرینه هایی است که نیازشان هریک به نوعی احساس می شود،چنانچه آدمی از در و دیوار سمفونی می شنید دیگر نیازی به خلق آن نداشت.لذا این فقدان و تهی بودگی هماره درد/انگیزه ای است که هنرمند را بسوی خلق اثر ادبی پیش می برد.لذا این خلق اثر هنری بگونه ای ناشی از کنش همان درد است.درد-نویسی خاصه در بخشهایی از ادبیات مانند رومانتیسم و کلاسیسیسم بسیار مشهود است و انکار آن امری محال.بدین سان نمی دانم چگونه می توان در انکار کنش دردنویسی به عنوان کنشی غیر ادبیاتی و نانوشتنی مطلب نوشت اگر کمی و تنها کمی در اینباره مطالعه و تامل شده باشد.

شکی نیست که برای ابراز درد به هرشیوه{نوشتن،سرودن،به تصویر کشیدن،نواختن} باید آنرا درونیده کرد و به باز آفرینی آن پرداخت ولی نمی دانم که نگارنده چگونه و بر چه مبنایی تشخیص داده که فلان نوشته یا اثر هنری ِ درد-محور درونیده است و آن دیگری نه.براحتی می توان دریافت که این ارزیابی ناشی از مزاج ِ نگارنده است و نه یک رویکرد اصولی و اندیشمندانه .این رویکرد ِ مزاجی و سلیقه ای درست مانند آن ااست که در انکار قرمه سبزی یا فسنجان مطلب بنویسیم و یا در مدح ِ قیمه!





درد را نباید/نمی توان خواند.آری!درد را با عینک توریستی و از پشت ویترین و بر اورنگ خدایی نمی توان خواند.تلخی ِ مطبوع ِ درد را باید چشید،با ذره ذره وجود لمس کرد.درد را باید گریست.درد را باید نوشت.درد را اما نباید/نمی توان خواند. خواندنش با شرایط مذکور منجر به شکاریده هایی اینچنین شگرف و طلایی می گردد!آری دوست عزیز!قضاوت ِ ناشی خوانش نا-دقیق و ناگواریده و توریست وار دردهای ناملموس و ناآشنا را نباید نوشت.


این دگر نقل و حکایت نیست

و بگوبم نیز و خواهم گفت

حسب حال است این،شکایت نیست

هر حکایت دارد آغازی و انجامی

جز حدیث رنج انسان،غربت انسان

آه!گویی هرگز این غمگین حکایت را

هرچه ها باشد نهایت نیست




۱۳۸۳ آبان ۱۸, دوشنبه

جنون

*{یکی از همان حمله های جنون آمیز همیشگی است. و آیا درد را می توان نوشت؟!به گمانم بتوان نوشت بشرط اینکه با پوست و استخوان رعشه ای را که به جانت می افکند حس کرده باشی.در کتابها و کتابخانه ها و نامهای فلاسفه و چرتِ رختخوابِ خدایی درد را نمی توان یافت. آری!درد را می توان نوشت اما به گمانم مشکل در خوانش و خواننده اش باشد. درد را نمی توان خواند.}


خاطره ها اگر نبودند میان اینهمه بیرق سیاه جرات چنگ انداختن به کدامشان را با روزمرگیهای این کثافتکده به انتخاب می نشستم؟ چگونه هر روز هزاربار به چشمهایی خیره می شدم که فراموشی و وقاحت در پساپشتشان خودنمایی می کرد؟چگونه اینچنین قضاوتهاشان را به خنده می نشستم؟ چگونه این خوکچه آزمایشگاهی را برای تیغ تیز ِ خیل عظیم گوسفندان و ادیبان و فیلسوفان آماده می کردم؟ آنان که یا بوی تعفن جهالتشان بر هواست یا در گنداب اندیشه هاشان و کتابهاشان و کتابخانه هاشان غوطه ورند؟ تو برای من تشریح کن که در این طیف دیوانه کننده،از صورتی تا سیاه یا چه می دانم سفید،ترجیح تهوع با کدامشان را دارم؟با آن توریستها که چون بز اخوش سر می جنبانند و سر در آخور عادت و زندگی و تکرار جهالتها و نداشته هاشان نشخوار می کنند یا آنان که کلکسیون کتاب جمع می کنند؟آنان که کتاب و نام و ایسم از بر می کنند؟ تو برای من بگو که وقتی حتی ذره ای از این جامه نزار و ژنده برخوردها و گویشها و کنشهاشان دست بر نمی دارند پس چیست خاصیت اینهمه کتاب و جمله و فلسفه بافی؟ وقتی عادی ترین قواعد یک برخورد انسانی را نمی دانند و نمی فهند،وقتی قادر به درک ساده ترین مفاهیم رابطه،دوستی ،زندگی و... نیستند،وقتی با آن تلالو فراموشی وقیحانه به همه چیز می نگرند،وقتی با آن فره خداییشان به همه چیز می نگرند و انگشت حقیر قضاوتشان را بر همه چیز می کشند، به جهنم که نیچه و ویتگنشتاین و هایدگر و هزار اندیشمند ِ کله گنده دیگر درباره فلان پدیده کوفتی از فلان بعد ِ فلسفی و بر اساس فلان ایدئولوژی چه بلغور می کنند؟ به دَرَک که این از بعد هرمونتیک است و آن دیگری پدیدارشناسی؟ آنان را نداشته هاشان اینچنین زمینگیر کرده و اینان را به ظاهر خورجین ِ صد من ِ اندیشه هاشان و کتابهاشان ؟ آقایان !قدری از رختخواب گرم چرندیاتتان بیرو ن بیایید،کمی خورجین اندیشه هاتان را که اینگونه سرهاتان را به زیر افکنده سبک کنید ،کمی از رویاهای هگلی که که زمان و مکان واقعی نیستند و ماده وهم است و جهان از چیزی جز ذهن ساخته نشده فاصله بگیرید تا ببینید آنچه را که با برهنگی تمام و عریانی وقیحانه اش چون فاحشگان در هر گوشه و کنار رخ می نماید و خود را عرضه می کند.خانمهای صورتی عزیز!آقایان پاستوریزه و مشغول ِ کار و درگیر و فیلسوف و خوشه چین!این جا همه چیز واقعی است،باور کنید!

* منتظر یک اسم پر طمطراق بودید که بر اعتبار خودم و نوشته ام بیافزاید؟! حیف شد!مال ِ خودم بود!یکی از همان حمله های جنون آمیز همیشگی بود!



۱۳۸۳ آبان ۱۴, پنجشنبه

مجلس ضربت زدن

*من کجا هستم؟حقیقت من کجاست؟روزگاری ساکن شهری بودم،و اینک قرنهاست سرگشته ی بیابان خضر الیاسم!شما مرا از من گرفتید.خیالات خود را به من چسباندید.خون از شمشیرم چکاندید و سرهای دشمنان به تیغ ذوالفقارم بریدید!قلعه گیر و خندق گذار و معجزه سازم کردید!شاه مردان و شیر خدا گفتید!از زمینم به چهارم آسمانم بردید!به خدایی رساندید!پدر خاک و خون خدا خواندید!در ِ شهر علمم خواندید و از آن به درون نرفتید!شما با من چه کردید؟

وای بر آن که بردگی کند،و آنکه بردگی خواهد!وای بر آنکه نام و خون کسی را نان و آب خود کند!شما با من چه کردید؟سوگند خوردید به فرق شکافته من برای رواج سکه های قلبتان!به ذوالفقار خون چکان برای کشتن روح زندگی!و اشک ریختید برای مظلومیت من تا ساده دلان را کیسه تهی کنید!

ای طبلی از شکم ساخته،قناعت به دیگران آموختی تا خود شکم بیانباری!ای رگ گردن برآورده،گردن زدن آیین کردی که گردنت نزنند!ای بالا نشین،که حیا افکندی،دور نیست که افکنده شوی!و ای ستم بر،که در مظلومیت خویش پنهانی،تا کی ثنای ستمگر؟و تو ای سوار بر رهوار-تو بر سینه و سر زدی اگر کسی می دید،تا رکابت گیرند،و چون بر زین نشستی بر پیادگان خندیدی!ای زاده دروغ و بالیده در ریا،به شمار بارهایی که به نامم سوگند خوردی برای فریفتن خویش و دیگری و من و خدا،به همان شمار که دانستم و به رویت نیاوردم،شرمی از فردا کن که آینه روبرویت گیرند،ذوالفقار اینست نه تیغ دو دم!

آنها که خود را به من می بندند،کاش آزادم کنند از این بند!آنان که سوار بر مرکب روح ساده دلانند!آنها که لاف جنگ می زنند با دشمنان خیالی در دیارات خیالی،و هرگز نجنگیدند با دشمن راستین که در نهاد خویش می پرورند برای جنگ با حقیقت!

شما با من چه کردید؟ای شما که دوستداران منید!من کجا هستم؟بر صحنه شما حقیقت من کجاست؟حذفم می کنید به خاطر نیکیهایم. و با من،نیکیها را حذف می کنید.آری-نیکی بر صحنه شما مرده!و اگر قاتل ِ نیکمردی بودم،با سربلندی نشان می دادید!شما که دوستداران منید با من چنین می کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟

شما با من چه کردید؟بزرگم کردید برای حذفم!راستی که من انسان بودم پیش از آنکه به آسمان برین برانیدم!چنین است که صحنه ها از ابن ملجم پر است و از علی خالی!شما دوستداران که با من چنین کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟

* مجلس ضربت زدن- بهرام بیضایی

۱۳۸۳ آبان ۱۲, سه‌شنبه

Fragile Dreams

Fragile Dreams by Anathema

شامگاهان روحت می آرامد،اما بدان که روزی دردی راستین وجودت را فراخواهد گرفت


شاید آن روز مرا آنگونه که هستم دریابی


کشتی ِ شکننده خردشده ای بر غرقاب احساسات






هزاران بار بر تو تکیه کردم


هزاران بار بخشودمت


آگاه...مشتاق...می دانی که می بایست می پیمودمت


اما توقف کردم و ماندم.






شاید از ابتدا می دانستم که آرزوهای شکننده ام بخاطر تو خرد خواهند شد.






امروز خودم را به احساساتم معرفی کردم.


در سکوت ِ درد و تقلا


بعد از این همه سال آنها با من سخن گفتند


بعد از گذشت این همه سال






شاید از ابتدا می دانستم.


شاید


می دانستم