۱۳۸۲ آبان ۶, سه‌شنبه

Re-Connect

ترجمه ناشیانه از ترانه گروه ANATHEMA به نام RE-CONNECT

ارتباط مجدد

تکه های ارتباط نابود شدند.

برخی چیزها تنها با گذر زمان ناپدید نخواهند شد.

پشت چشمانی شفاف پنهان شدن

در حاکیکه تو مرا نمی بینی اما من تو را می نگرم.

خیانت کردن بدون یک لحظه اندیشه

افسوس نخوردن اما دریافتن اینکه

موعد تو فرا می رسد و من اینجا ایستاده ام

چرا باید دستم را بسوی تو دراز کنم



هیچگاه نتوانستم به جانب تو برگردم

من بواسطه آن نگاه در چشمانت خاموش شده بودم

احساس می کنم دوباره به عقب می لغزم



شبِ سیاهِ تاریک،من می لولم و پیچ می خورم،من غرق می شوم،احساس می کنم تحلیل می روم و تهی می شوم

مرا کفن بپوشان،نابینا کن،بیمار،ناتوان،تهی،مرا به درون درد بکش.

من به سختی تلاش کردم،مرا غرق مکن،به من بپیوند،هوسرانانه،شیدا شده.

سیاه همچون ذغال،روح غرق شده من،هرگز نجات خواهد یافت؟



بیا و باز چاقو را بپیچان

می خواهم تلاش مذبوحانه ات را ببینم

هرگز دوباره عقب نرو

پاسخی از من نخواهد رسید

با بدترین دشمن خودت روبرو شو

آینه ات چه می بیند؟

آیا زمان آن است که با من رو در رو شوی؟


۱۳۸۲ مهر ۲۱, دوشنبه

هامون

حمید هامون یادت هست؟

چه خاطراتی که زنده می کند،همان بهتر که چیزهایی اینچنین ارزشمند را به واژه آلوده نکنیم.

نغمه ای می خوانند که سفردر پیش است

عاشقان می دانند که سفر در خویش است

۱۳۸۲ مهر ۱۳, یکشنبه

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

*در من شمعی روشن کنید!مرا به آسمان بفرستید!مادر!دست بچه ات را به من بده!آیا تو خواب رنگین دیده ای؟خسته هستم.می خواهم بخوابم آقا!تو مرگ سبز می دانی چیست؟هیچ قانونی از رنگِ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند.ورقها را دور بریزید!اینجا زلزله خواهد شد.اینجا،یک شب،ماه خواهد سوخت.جورابهای ابریشمی خواهد سوخت.در خیابان ملل ستون های عشق را از بلور بدل ساخته اند.چه فروریزنده است ایمان،چه عابر است دوستی.سلام آقا!سلام خانم!من یک کودکم.من یک فانوس تاشو هستم.در من شمعی روشن کنید!روزنامه ها لباس نایلون پوشیده اند.دایه آقا!این منم که برگشته ام.اسم اسن شهر چیست آقا؟پیراهن فروشی زمرد- اغذیه فروشی محبت- نوشیدنی موجود است.قانون دود و نور و فلز-مرغ های آویخته-سینما-فرار از جهنم-من خیس شده ام،من خیلی خسته هستم آقا.خواب...تنها خواب...بخواب هلیا،دیر است.دود دیدگانت را آزار می دهد.دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد...چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟

شب از من خالی است هلیا...

شب از من،و تصویر پروانه ها خالیست...

*بار دیگر شهری که دوست می داشتم- نادر ابراهیمی

۱۳۸۲ مهر ۱۲, شنبه

غزلداستانهای سال بد

*ازاین مرتع،آهوانه بگریز

که آغل خوکان است آنچه فردوسش می نُمایند

دل به چه خوش داشته ای؟



که مرکب رهوارت در زیر است و کلاه آفتابگیرت بر سر؟

مگر ندانستی

که بی مرکب و کلاهت به آن تیره جاودان خواهند سپرد؟

مگر ندانستی؟

چون شترانت ،تشنه ماندن آموختند

و به غدیری دیگر- ده روز راهی در پیش – نویدت دادند.

چه غدیری ای دوست؟

که برای ماندگان طریقی نیست تا غدیری باشد.



اگر طاغی نیستی ساقی نیز نباش

اگر قفس نمی شکنی،عبث آوازخوان چنین باغی نباش

سر به بهانه ای در این گنداب فرو مکن

و به تعفن این مرداب خو مکن



دراعه زُهد مزورانه از دوش انداز

خویشتن به جوش انداز



از این مرتع،آهوانه بگریز

که آنچه فردوسش می نُمایند،آغل خوکان است نه منزلگاه نیکان.

*غزلداستانهای سال بد- نادر ابراهیمی