۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

رجز

ببین که در برابرت قامت افراشته ام و بخدا سوگند که خم به زانو نخواهم آورد،ببین که بند بند وجودم را سدی خواهم کرد در برابر هجوم سیلابهای بی امانت ،ببین که گر درونم هزار تکه گردد خم به ابرو نخواهم آورد و عصیان درونم را احدی در نخواهد یافت،ببین که گردنفراز و راست قامت سینه سپر کرده ام که اینک چون موج در من بگذری و باز راست برجا خواهم ماند که من سخت شیفته راست قامتان تاریخم،که من سخت شیفته نبردم و تو مرا به نبردی ابدی خوانده ای،به کارزاری ناتمام،آنقدر انعطاف پذیرفته ام که چون آهن و فولاد در من بگذری و بار دیگر ببینی که در برابرت خندان به جشن می نشینم،ببینی که ناله نمی کنم،ضجه نمی زنم،برسرنمی کوبم،تو را به رویارویی تن به تن می خوانم،فقط من و تو،چشم در چشم،مشت در مشت،بکوبیم و از نو بسازیم یکدیگر را،که گرچه بارها ویرانم کردی ولی از نو بودن آغاز کردم که هیچگاه از نو شدن نهراسیده ام،ایمان داشته باش که رد ناخنهایم را بر روی چهره ات باقی خواهم گذاشت که هیچگاه خاطره این نبرد را به فراموشی نسپاری،که هیچگاه حریف را دست کم نگیری.

۱۳۸۲ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

تنهایی

تنهایی:در بسیاری ذهنها واژه ای با باری نه چندان خوشایند،نه چندان مطلوب،و البته نه چندان ملموس،ولی ریشه از تفاوتی فاحش است که اغلب نادیده انگاشته می شود:تفاوت میان loneliness و solitude ،میان خلوت و غربت،میان تنهایی مغموم و تنهایی مسرور.

و از اینجاست که راهها جدا می شود و باورها به جدل بر می خیزند،آنان که از این خلوت درون گریزانند به ناچار راهی جز درآمیختن با همنوعانی حتی نه چندان همفکر و همراه نمی یابند،دوستی نه به قیمت رفع نیازی صحیح و برآوردن حاجتی،نه به عنوان رابطه ای سازنده و نزدیک،بل گریز از کابوسی،کنار زدن حقیقتی،پایبند نشدن به واقعیتی،و آن حقیقت این است:

بسیاری در تنهایی هیچند،صفر،در تنهایی خویش میدانی برای جولان نمی بینند،فضایی برای جلب توجه نمی یابند،زیرا که فضا در تنهایی آنچه آنان می خواهند فراهم نمی کند،عقده ها را مخفی نمی کند،ضعفها را نمی پوشاند،و در تنهایی نقابها به کنار می روند،و سنجه ها بکار می افتند،سنجه هایی بس دقیق و نکته بین نه چون سنجه های انبوهه سطحی و نادقیق:آینه های بزرگ نما و کوچک نما!

در تنهایی و سکوت اندیشه ها پر بار می شوند و حقیقت از گوشه و کنار سرک می کشد،پرده می درد و راه باز می کند،در تنهایی خود را به قضاوت می نشینی ،آنچه کرده ای ، آنگونه که بوده ای و در محکمه خود، کمتر راهی برای تو جیح و فرار است،در اینجا به خویشتن خویش رجوع می کنی و می کاوی،و می یابی تمام آلودگیها را،ریاها را،دو چهره گی ها را،لغزشها را،یا خوبیها را،انسانیت ها را.

و سرچشمه این اختلاف و این حس های متفاوت درست از همینجا شکل می گیرد:برخی در این قضاوت ،در این محکمه خود،مغموم می شوند و سرشکسته و برخی مسرور و سربلند،برخی در این تنهایی خود را در حال آلاییدن می یابند و برخی در حال پالاییدن،برخی در کار تن و هوس و تکرار و سطحی نگری و برخی در کار تامل و تعقل و اندیشه،برخی تنهایی را هیولایی می یابند که انان را به افسردگی و هیچ می رساند و برخی آن را ارمغانی برای آرامش می یابند و مامنی ناب برای بودن که زیستن آنان را مفهومی ابدی می بخشد.

در این میدان آنان که پی به بودن بی ارزش خود می برند ،به عمق زندگی پربار!خویش دست می یابند سعی به دوری از این حس می کنند که لذتهاشان را تخریب می کند و حما قتهاشات را تصحیح،لذا در میامیزند با هیاهوی برون تا فراموش کنند آنچه را که هستند و گم شوند در این آشفته بازار و سعی در یافتن کسی می کنند که اینگونه بودنشان را همراهی کند والبته که تنهایی در این عرصه رفیق کمک کاری نیست،اینان یا می فهمند که چه می کنند و چه هستند اما چون قامت کاهل اندیشه شان و بودنشان را توان کشیدن این بار نیست آن را وامیگذارند و یا آنچنان در این هیاهو ها گم شده اند و آنچنان مشغول و دلبسته بکار خود که هیچ نمی فهمند .

اما انان که در این میدان به پالایش خود همت می گمارند و به اندیشه می نشینند و سعی در پربار کردن بودنشان دارند می یابند که این تنهایی،غربت از خویشتن نیست بلکه قربت به خویشتن است،رجوعی دوباره به خود اما اینبار جامع تر و سنجیده تر،برای اینان تنهایی محل خودسازی است و برای آن دسته دیگر محل خودبازی،برای اینان تنهایی مامن آرامش می شود و جایی برای خالی کردن درون خسته از درد،اما برای دسته دیگر جایی می شود با هجوم ترس و تشویش و اضطراب و محلی برای انباشتن درون از درد آنگونه بودن و زیستن،برای اینان تنهایی قوت بخش است و در این تنهایی فرمانروای مطلقند و برای دسته دیگر تنهایی پست و زبون کننده است و در این تنهایی برده های حماقتهای خویشند.

و اینگونه است که برخی تنهایی را پاس می دارند و از آن لذت می برند و گروهی دیگر از آن گریزانند،درست مانند قله ای که چون توان پریدن داشته باشی سکویی می شود برای به اوج رسیدن و یا جایی می شود برای سقوط به قعر دره،حضیض.

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱, دوشنبه

خاکستر

بجز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر؟

که هردم می گشاید پرده ای از راز خاکستر

به پای شعله رقصیدند و خوش دامن کشان رفتند

کسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاکستر

تو پنداری هزاران نی در آتش کرده اند اینجا

چه خوش پر سوز می نالد،زهی آوازخاکستر

سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی

کنون در رستخیز عشق بین پرواز خاکستر

هنوز این کنده را رویای رنگین بهاران است

خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر

من و پروانه را دیگر به شرح و قصه حاجت نیست

حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر

هنوزم خواب نوشین جوانی سر گران دارد

خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر

چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم

که بانگی برنیاید از دهان باز خاکستر

ه.ا.سایه

۱۳۸۲ فروردین ۲۴, یکشنبه

مست نوشت

جرعه جرعه نوشیدن،آتش افروختن در بیداد سرمای برون،هیمه هیمه هیزم از وجودی ناب بر آتش افزودن،اینجا چه شوری برپاست،اینجا ضیافت است،منستان من است اینجا،من اینجا بی نقابم،بی چهره،مرا اکنون دریاب،در سیلان کامل فکر و احساس،اینجا که اندیشه ها سبکبارانه بال می گشایند به سوی ابدیت،رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند،آنجا که احساس ناب را توانی هزار برابر است،که بپاشد و بریزد این خانه آشفته را،برقصیم به زخمه های این ساز،برقصیم،همه ذرات وجود در ارتعاشی هماهنگ ،از جز به کل،برقصیم به ندای درون،غرقه در جذبه دستی که می کشد مرا به ناکجایی که منستان من است،میعادگاه و وعده گاه خلوت درون،من اینجا سبکبارانه می رقصم،زخمه هایی پی در پی بر گیتار می زنم،نتها را یک به یک می نوشم،سفری می کنم بدانجا که هرچه هست من است،من.

ریشه می دوانم در این هوای تازه،در این خاک حاصلخیز ،مشتی دانه از احساس می افشانم و سبکبارانه رویشش را به تماشا می نشینم،من ریشه می گسترانم در این خاک که علفهای هرزه را زهره خودنمایی در آن نیست،چراکه اینجا منستان من است،و من فرمانروای مطلقم،و من اینجا بوی علف را می بلعم،من از باده احساس سرمستم و سیری ناپذیر،من اینجا در حرکتی هماهنگ،که نبض ارتعاشش به جان جهان متصل است،در رقصم،در سیلان،من اینجا حل می شوم در آن جذبه که مرا به خود می خواند،و هیچ می شوم،و باز در ارتعاشی هماهنک و در رستخیزی دوباره هر ذره این هیچ ، جانی در کالبدش دمیده می شود و درمیامیزد با ندای درون،هر ذره قسمتی از من می شود،و میامیزد و به رقص در میاید و به جوشش و به جنبش و به تدریچ همه ذرات را رقصی و ارتعاشی مشابه فرا می گیرد و هر ذره آینه ای می شود از ذره دیگر و هر ذره مفهوم بودنش را از رقص دیگری وام می گیرد و من ،رهبر این ارکستر، زخمه می زنم و پیش می رانم تا آنجا که ذرات درهم میامیزند و من می شوند و من در ارتعاشی لذت بخش و موزون بند از بند وجود می گسلم و ذره ذره در چاهی عمیق می چکم.

۱۳۸۲ فروردین ۲۳, شنبه

زیست

گربدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگرننشانم از ایمان خود چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

۱۳۸۲ فروردین ۱۴, پنجشنبه

سفر

سفری دارم گهگاه،به اعماق وجود،به جایی گنگ و مبهم،جذبه ای که ناخوداگاه اسیرش می شوم،در این لحظات هیچ گذران زمان برایم محسوس نیست،گویی در خلسه ای فکری،دور از غوغای بیرون،راه می سپارم،در درون خود کنکاش می کنم؟اما نه!گویی در حال کاویدن جهانم،جان جهان،در حال نوشیدن شیره غلیظ زندگی،بسیار دیر هضم،بر معده ام سنگینی می کند،گویی هزارپایی بدون پا!در درونم خود را بر زمین می کشد،با هیچ چیز اصطکاک ندارم،حتی با هوا،سیلان کامل. به خود می آیم و می بینم که راه بسیاری پیموده ام اما در درون همچنان در کج و پیچ راه وامانده ام.

در من هزاران کس به هزاران صدا مرا می خوانند،آیا گم شده ام؟

آری جایی در میان رویاهایم،در میان آن چیزهایی که آنان را ارزش می گذارم،چیزهایی که پاس آنان را نشانی کوچک از انسانیت می دانم،گم شده ام.

جایی در میان عقلانیت و احساساتم سرگردانم،گرچه همواره منطق را(البته طبق تعریف خودم)جلودار می کنم و راهبر،اما در مقام نوشتن بیشتر آنچه جاری می کنم و سرریز از زبان احساس است،گرچه با چشم عقل و خرد به آن می نگرم،اما محرکها همواره راه خود را از جاهای آسان می یابند:از احساس.

می دانم که نوشته هایم گونه ای از احساسات را در بر دارد،می دانم که به زبان احساس می نویسم و می ژکم،اما احساس و عقلانیت در این آفرینش مکملند،اما در مقام نگرش عامل عقلانیت و خرد و شعور در پس پرده خودنمایی می کند،چون فیلمی که تماشاگران در آن تنها بازیگران را می بینند و گوش به موسیقی می سپارند،چه بسا بسیاری از سازها را حتی ندیده باشند یا نامشان را نشنیده باشند.

در مقام ژکیدن نیز محرکها چون بخش آسیب پذیر تر را نشانه می روند،لذا صدای ناله از این عضو برمی خیزد:احساس.اما آنچه محرکها را به جنبش وا می دارد،انگولک می کند و به جان احساس می اندازد اندیشه و خرد و عقلانیت است،لذا فقدان یکی مطمئنا در این فرایند خللی وارد می سازد.

آنجا که خرد و شعور،در تولید این موسیقی بکار گرفته نشوند،تنها آنان که چیزی از اینگونه موسیقی می فهمند،نا همخوانی ضربها را،و نتهای فالش را تشخیص خواهند داد،آنانی که توان تفکیک صداها را دارند،و سازها را می شناسند،و الفبای موسیقی را:نت.

بارها نگاههای دلسوزانه و پر احساس !متمولانی را به کودکی فقیر دیده ام،بارها آههای جانسوز!آنان را در پی دیدن فقر و بیچارگی شنیده ام،گویی ذره ای از سخاوت روحشان را چون پادشاهی بخشش می کنند،گویی با ادراک این مسائل منتی ابدی بر دوش گردون می نهند!که آری ما نیز به سهم خود بخشیدیم.ابنانند احساسات پوچی که خرد و شعور را در چنته ندارند،اینانند بازیگران عرصه زندگی،اینانند زایل کنندگان احساساتی پاک ورنه احساس از سرچشمه خرد و شعور می جوشد و غلیان می کند و در بستر اندیشه جاری می شود،احساسی را که اینگونه نتوان سراغ گرفت چون مردابی است ساکن،فروکشنده و متعفن.

سفری دارم گهگاه به اعماق درون،به جان جهان،به آنجا که هزار کس به هزار صدا مرا می خوانند.