۱۳۸۲ تیر ۵, پنجشنبه

مکالمه ای میان من و من

مکالمه ای میان من و من:

من :لحظه هایی در آیند و روندند که قضاوت بر آنها سخت دشواراست،تصاویری که صدا گذاشتن بر آنها بسیار حساس است،مبادا که ارزش این تصاویر تنزل یابد، لوث شود،لحظاتی که نفسها به شماره می افتند،گویی غلظت هوا بسیار سنگین است،چیزی از جنسی غریب در فضا موج می زند،می کوشیم که پیروان یک موج سطحی نباشیم،می پاییم که گرفتار احساس و شوری احمقانه نگردیم،از سویی می کوشیم که به هوش باشیم،می پاییم که تاریخ را رذیلانه ننویسند که رسم بدی بوده که همواره ستمگر، ضعیف را نوشته و همواره بد نوشته،ناجوانمردانه نوشته،و می کوشیم که قوی باشیم نه ظالم،می کوشیم هنگامیکه سرودن آغاز کردیم،هنگامیکه گروه کُر خود را برگزیدیم،خارج نخوانیم،فالش نباشیم،یک صدا باشیم.

من:ولی لحظاتی می آیند که به انتظار تو نمی مانند،به انتظار لحظات کشدار انتخاب نمی مانند، و تویی که باید در لحظه برگزینی،و این گزینش در گاههایی هرچند اشتباه است ولی ارزشش از تردیدهای ناشی از ترس و بی مایگی بیشتر است، از گزینشهای فرصت طلبانه بیشتر است،از رنگ عوض کردنهای وابسته به جو زیباتر است، گاه تاوانها بس سنگین اند ولی آنان که قضاوت می کنند نمی فهمند تو در لحظه چه دیده ای، نمی دانند چه در درونت جوشیده است،نمی دانند چه در درونت طنین افکنده است،لحظاتی بس دشوار است،لحظاتی که نوشتن بر آنها بس سخت است،اینجا حتی نوشتن نیز از ارزشها می کاهد،جانداران به قدر کفایت می نوشند و مست و خراب به خود می پیچند.

من: نه!باید مهیا بود،باید در لحظه بتوانی تجزیه و تحلیل کنی،باید در لحظه آنچه را عقلانیت و منطق حکم می کند برگزینی،باید ذهنت را نرمش دهی،آماده کنی،آماده لحظات سخت و سریع انتخاب،برای ژکانان که خود را از بند انبوهه رهانیده اند این امری لازم است،امری بدیهی است،چندان دست نایافتنی نیست،اگر قرار باشد تو هم اسیر این احساس گردی پس چه فرقی است میان آنکه می داند و نمی داند؟در اصل تو مرتکب جنایتی بزرگ شده ای،تو می دانی و باز به پیش می روی.از قانون لحظات بزرگ چیزی می دانی؟لحظات بزرگ گرچه دق الباب نمی کنند،گرچه به انتظار لحظات کشدار انتخاب و تردید نمی مانند،ولی برنده کسی است که در لحظه برگزیند و با تکیه بر قدرت اندیشه،درست برگزیند،ورنه هر کله خری را توان گزینشهای دفعه ای و سریع هست،هرکس را توانی در بازو باشد توان کشیدن کمان و رها کردن تیر هست،اما آنکس که به نیروی اندیشه آستین بالا زند،تیرش به هدف خواهد نشست،تیر پراندن هنر نمی خواهد،هدف زدن هنر می خواهد.

من:تو هرگز ندانستی که چه در من گذشت،چیزی در درونم جوشید که عقلانیتم را چون برده در بند ساخت،من باید در آن لحظه فریاد می زدم،باید آنچه بر سرم گذشته بود را...

من:اینها یعنی در سطح بودن،یعنی اسیر احساسات شدن،کم نکشیده ایم از این احساسات احمقانه و سطحی،کم نکشیده ایم از این های و هویها که ملعبه منافع عده ای کفتار شده است،بس نیست آنچه در این میان کشیدیم،بس نیست جرعه جرعه جام شوکران که به حلقمان ریختند؟

من:می دانی! تو مرا متهم می کنی که می فهمم و به پیش می روم،مشکل اینجاست که این زخم مرا به پیش می برد،این درد که با آن شبها را صبح کرده ام مرا به جلو می راند،آنان که دردی ندارند را موج توهم به پیش می برد،ولی مرا جوشش درد است که به پیش می راند،درد من از صبرم بیشتر شده،می فهمی؟به خدا اگر بفهمی،این جولانگاه ،چاهی است که در آن نعره کشم،ورنه از هم می پاشم،عقلانیتم اینگونه دم به دم زخمم می زند.

من:سر بر دیوار بکوب اما خاموش باش،گفتیم که فلسفه ژکیدن چیزی جز این نیست،در هیاهو،در معرکه فریاد،لاشه اندیشه را بر سر دست می برند،تو می دانی که کفتاران در این جولانگاه در طمع لاشه تو سرک می کشند،لاشه یک شیر بزم آنان را بسیار بیشتر از یک خرگوش گرم می سازد،تو نه در برابر خودت که در برابر آینده مسئولی،در برابر تاریخ.

من:خوشا مصلوب وار بر چارمیخ تاریخ فریاد سردادن چونانکه بر رواق تاریخ به یادگار بپیچد و بماند.

من:تو باید بدانی که قانون ماندن،اندیشیدن است،تاریخ که خوانده ای؟تو باید آگاه باشی که رسم جاودانگی ،گریز از امواج سطحی احساسات است پس شنا کن رو به ما که در ساحل ،سبکباران ساحلها را خبری از حال ما نیست و موجهای بسیار در رقص و اطوارند.

من:چرا همیشه تو مرا به سوی خود می خوانی؟چرا تو هیچگاه به سمت من نیامده ای؟دست در دستم ننهاده ای؟قانون تو حالم را به هم می زند!

من:مسئله به سادگی مسئله مبدا و مقصد است...

۱۳۸۲ خرداد ۲۱, چهارشنبه

عقیم

گمان می بردی که اندیشه را بتوان در بند کشید؟ بتوان محدود کرد؟بتوان در چهاردیواری پوسیده تاریک خانه های ذهن آنرا مصلوب کرد و بر چهار میخ کشید؟چهره را از این خون گلگون کردن بس دیدنی است.

میشد صدا را خفه کرد،فریاد را خفه کرد،کتاب را سوزاند،پای را شکست،سر را بر دار کرد،چشم را کور کرد،اما اندیشه سوزی دیده بودی هرگز؟هرگز بر پیکر اندیشه که بر سر دار می رقصد گریسته بودی؟هرگز صدای نعره های گوش خراشش را از اعماق تاریک خانه ها شنیده بودی؟

می دانم که نمی فهمی چه حالی است اینکه اندیشه را خودمان به عادت دیگر محدودیتهامان ،به رسم سر سپردن به پستی ،آنگونه از ریشه بزنیم که توان بالیدنش نباشد.

اندیشه که سر بر لایتناهی می ساید و بر مرکب آزادی در پی مرگ و به قصد جانش می تازد و از دهلیزهای محدودیت سبکبارانه می جهد اینک اینجا بین که چون پیری عصاکش،هراسان از چاله ها،بر کورسوی چراغ غبارگرفته ی رو به خاموشی دست می یازد که به کلبه محقر خود در اعماق پستی برساند این پیکر فرتوت را و دمی در رویای جوانی بیاساید،پیرمرد نمی داند که کرم انداخته است،پیرمرد نمی داند که چه بسیار ترحم برانگیز است.

افسوس که در این دره پستی،هزاران هزار پیرمرد فرتوت در آیند و روندند و نمی دانند که مایه شرم آن جوانانند.

صدایی دیگر آمد؟گوش کن...

گویی پیکری کرم افتاده را زوال و نیستی به دندان کشید

به ترحمش لحظه ای سکوت کنیم!

بیندیشیم...بیندیشیم...بیندیشیم؟!!!

اندیشه؟!!!

آه از این قلب که جز درد در آن چیزی نیست.

۱۳۸۲ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

وطن

چگونه بنگارم نقش وطن را بر تار و پود وجودم؟چگونه ببینم تصویر معجوج آنرا در آیینه زنگارگرفته آینده مان؟چیزی در درونم زبانه می کشد،می سوزاند،من نمی دانم که چرا ولی گهگاه با شنیدن نام وطن لهیبی درونم را می سوزاند،من از بسیاری چیزها رهانیده بودم اندیشه ام را،نگاهم را برگردانده بودم از نگریستنش،ولی واژه وطن ناخوداگاه مرا به ناکجایی می برد که قدرت تحلیلش را ندارم و نمی خواهم که بدانم چیست و از کجاست این جذبه و این لرزش که یکباره وجودم را تسخیر می کند.

همیشه به این جمله نادر ابراهیمی اندیشیده ام که:"تو که عاشق جنس خاک نیستی،عاشق رابطه هایی هستی که در این خاک هست."و آنگاه که این رابطه ها شکسته شوند و بی ارزش آنگاه تکلیف خاک چیست؟تکلیف ما که از قید این رابطه ها گسسته ایم چیست؟به این بیندیشم که:"موطن آدمی را در هیچ نقشه ای نشانه نیست"؟

من نمی خواهم که به افسانه پناه ببرم،نمی خواهم در اندیشه روزهایی باشم که شاید هرگز نبوده اند،نمی خواهم که افسون افسانه گردم،من به فرهنگ باستانی و داریوش و کوروش و تخت جمشید نمی اندیشم،به تمدن کهن و تاریخ 2500 ساله نمی بالم،من وطن را بی هیچ افتخار و مدالی می خواهم ولی سخت می خواهمش،با همه بدیهایش می خواهم،آری گویی من عاشق جنس خاکم،نمی دانم شاید اشتباه باشد،شاید احمقانه باشد،ولی من وطن را همچون پدری عاشقم،پدری که قرنها از جان و دل کوشیده،پدری که شاید از روی عشق و علاقه زیاد اینگونه فرزندانش را سخت آزرده،من چگونه خواهم توانست در هر گوشه ای جز این خاک اینگونه باشم که هستم؟،من این پدر را که بارها کودکانش را تنبیه کرده،فلک کرده و تحقیر سخت عاشقم،می دانم که خودش نیز در عذاب است،می شنوم گاهی صدایش را که می گرید،که نعره می کشد،می دانم که بارها خون گریسته است،بارها در خود شکسته است،ولی گویی گوشه ای از وجودم متعلق به این واژه است:"ایران"،گویی در آنروز که گل آدم را می سرشتند نمی دانم شاید به تصادف پیمانه ای از این خاک بر وجودم پاشیدند که امروز اینگونه زخمی و نالان از دستش اینگونه به خود می پیچم و مدحش می گویم و می ستایمش،ستایش نه از روی شوکت و عظمت بل فقط از روی بودنش،از برای ماندنش،از برای دیدنش.شاید از اینرو اخوان را و ناله اش را بیش از بقیه می پسندم.

اشاره ای می کنم به بخشی از نوشته نادر ابراهیمی در مورد مهدی اخوان:

در آن روزگار غمشاران،که شبه روشنفکران را بلاهت بی وطنی،گریبان گرفته بود،در آن روزگاران که می گفتند میهن ، واژه ای ست کودکانه،خوب برای بچه های مدرسه،خوب برای عقب ماندگان،خوب برای آنان که تاریخ نمی دانند و روند تدریجی از میان رفتن واژه های مندرسی چون وطن را نمی شناسند و نمی دانند...در آن روزگار مهدی اخوان از نوادر بود،که نه فقط عاشق وطن بود،که این عشق را،عشق قدیمی و کهنه را تبلیغ هم می کرد،تعلیم هم می داد و با این عشق بود که های های می گریست.

در آن روزگار غمباران که شبه روشنفکری،بی وطنی را کسوت جهان وطنی پو شانده بود، و میهن را واژه ای ارتجاعی قلمداد می کرد،آنکس که در آن زمان،از وطن،به غیرت و تعصب سخن می گفت،زنده ماناد که مهدی اخوان بود.

در روزگار الواطی روح،آنکس که زیر بیرق غیرت و همت خویش خیمه زد و با شمشیر آخته کلام،تشنه لب،در برهوت سوزان،بر مغز نگره پردازان خیانت پیشه بی وطن کوبید،نامش زنده ماناد که او مهدی اخوان بود.

اما این اخوان خوب،همیشه خوب،برای ابد خوب،البته مشکل کوچکی هم دارد...

در نوشته های بعدیم به این مشکل اخوان در عشق وطن از دید ابراهیمی بیشتر خواهم پرداخت.