۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

نوشتن

به عقب که بر می گردم، به اولین بارهایی که شروع به نوشتن کردم، به گنگی به یاد می آورم که گویی این نوشتن همزمانی معنی داری داشت با اعتراض کردن به چیزهایی دور و برم. ناسازگاری با چیزهایی که عرصه را برایم تنگ می کرد. نوشته هایم گویی کم کم بالغ می شدند، اعتراضها در ابتدا بسیار عینی بودند: از کنکور گرفته تا محدودیت در رابطه با معشوقه ام، از توقیف فیلم مورد علاقه ام گرفته تا بسیاری از جریانات سیاسی آن روزها، همه  و همه خوراکهایی بودند برای نوشته هایم. وارد دانشگاه که شدم، اعتراضها درونی تر می شدند و از دنیای بیرون به درون هجوم می آوردند. عرصه هایی که روز به روز تنگ تر می شدند دیگر محدود به دنیای خارج نبودند.
طی همان روزها بود که "ژکان" را شروع کردم، و نوشتم "ژکیدن سرگذشت حرفهای نگفته است،سرگذشت تنهایی در میان انبوه انسانها که چاره ای نمی گذارد جز ژکیدن، سرگذشت فریادهایی است که بیرون نیامده در گلو خفه کرده ای یا کرده اند،ژکیدن یعنی اضمحلال فریاد،یعنی از بین رفتن این تک صدای درون خسته من". گاهی خشم بود که از لابه لای کلمه ها بیرون می زد، خشمی که شاید ناشی از باوری گنگ به ایده عدالت بود، و قضاوتهای که بر اساس این باور شکل می گرفت. گاهی درد بود و ناراحتی که در میان کلمه ها می پیچید، احساس غربت بود و تمنای قربت. به یاد ندارم نوشته ای را که این جان مایه اعتراض را همراه نداشت جز یک نوشته که در گاه مستی نوشتم و همه رقص بود و سرخوشی عارفانه ای که آن هم کم کم از گاههای مستی ام رخت بست. به "حنظلی" که آمدم تلخی دیگر چاشنی اکثر نوشته هایم بود. در ژکان اعتراض ها هنوز عینی تر بودند و نزدیکتر به روزمره گی های زندگی و روابط پیرامون، در حنظلی چاشته نوشته ها اما بیشتر تلخی بود که مدتها بود خودش را تحمیل می کرد و می رفت که به نوعی واقعیت اگزیستانسیال تبدیل شود، از حد مشاهده ها فراتر می رفت و به دغدغه ای وجودی تبدیل شده بود. همان روزها بود که با مولانا کلنجار می رفتم و مدام به چاه حافظ می افتادم. به جادوی ادبیات آمریکای لاتین پناه می بردم و خودم را با "گرگ بیابان" هسه می یافتم و "بیگانه" کامو.
نوشتن برایم ساده نیست دیگر. دلیل اصلی اش وقتی خودم را کنکاش می کنم به نظرم ناشی از دو چیز است: یکی اینکه نوشتن هیچگاه برایم ارادی نبوده. اینطور نبوده که بنشینم و به موضوعی فکر کنم و آرام آرام بنویسم. نوشتن همیشه برایم حاصل لحظه های جنون آمیزی بوده که چیزی درگیرم می کند، دچارم می کند. برخی از این لحظه ها تبدیل به تصویر می شوند، برخی به زبان می آیند و برخی در ذهنم چنان جاری می شوند که تنها راه زیست کردنشان برایم نوشتن است. این حالتهای مالیخولیایی و جنون آمیز، به نوعی برایم معیاری از سلامتی وجودی ام بوده اند که بی شک بعد از ترک ایران بدلایلی که برای خودم اکثرا واضح اند به شدت کاهش پیدا کرده است. زندگی در ینگه دنیا، در یکی از به اصطلاح بهترین شهرهای دنیا، به همان دلیل صفت "بهترین"، خالی از آفت نبوده. بهترین شهر دنیا جایی است که همه برچسب بهترین را به لطف بهترین بودن شهرشان یدک می کشند، و لذا "تر شدنی " دیگر مجال بروز نمی یابد.  این روند مسخ شدن تدریجی، که شاید مفهومی بسیار کلیشه ای اما برای من بسیار عینی است، به لطف مکانیسم هایی که همچنان در من باقی مانده برای من کمی طولانی شده گویی. هنوز برخی از علائم بیماری های پیشین در من باقی است و این کشمکش همچنان پابرجا.
دلیل دومش برایم قابل شرح نیست، هنوز برایش واژه های خوبی سراغ ندارم که بتوانم تصویرش کنم. اعتقادم اما به نوشتن هنوز سخت پا برجاست. نوشتن هنوز رمقی می دهد که نفسی تازه کنم. نفس تازه شده را اما باید بهتر از اینها خرجش کنم. 
نوشتن دوباره به این شکل برام حکم راه رفتن دوباره آدمی رو دارد که مدتها فلج بوده و امکان راه رفتن نداشته، خیال تمام جاهایی که می تونسته بره و کارهایی که می تونسته بکنه اما همیشه باهاش بوده در این مدت. حالا که به طریقی امکان راه رفتن دوباره پیش اومده، مطمئنا زمانی طول خواهد کشید که همچون قبل گام برداشت. شاید هم هیچوقت نشه مثل قبل گام برداشت، خیال همه اون راههای نرفته و کارهای نکرده باید دید که با این پاها چه می کنه. پاها گرچه همون پاهای قدیمی اند، اما خیال کارهای جدید دارند.