۱۳۸۵ آبان ۲۹, دوشنبه

ابلیس

کاش آنگونه که ابلیس را به قضاوت نشستی آدمیان را...

آیا نه،یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد؟
من تنها فریاد زدم نه.من از فرو رفتن تن زدم.
صدایی بودم من،شکلی میان اشکال،و معنایی یافتم.
من بودم،و شدم نه زان گونه که غنچه ای ،گلی
یا ریشه ای که جوانه ای
یا یکی دانه که جنگلی
راست بدان گونه که عامی مردی،شهیدی
من بینوا بندگکی سربراه نبودم و راه بهشت مینوی من بزرو ِ طوع و خاکساری نبود
مرا دیگر گونه خدایی می بایست شایسته آفرینه ای که نواله ناگزیر راگردن کج نمی کند
و خدایی دیگر گونه آفریدم.

من از قضاوت کور دیگران بیزارم.مرا آن سنجه های هرزه و معیوب کابوس دهشتناک شبهایم است.

ابلیس، سر بر آن آستان نسایید چون بر آن معتقد نبود،چون گوسفندوار اطاعت نمی کرد،من بر آن قدرت پس زدن و جسارت،من بر آن فکر سرکش طغیان گر،من بر آن فریاد زدن که "نه،نمی خواهم"،من بر آن سرپیچی آگاهانه، نفرین نمی کنم اگر ستایش.

ابلیس را خودبزرگ بین و حسود و مرتد و ملحد خواندند و به چشم دیدی که این آیین که تو بنا نهادی در کارگاهت، در تاریخ هزار بار تکرار شد.هزاران ابلیس آفریدند و به سنگ ناحق تکفیر کشتند و سوختند و قضاوت کردند بر آن مسندهای رنگارنگ خدایی.

ابلیس را راندی و هرچه هرزگی کردند بر دوش او سنگینی کرد،ابلیس می دانست که آن بنده که تو آفریدی و از او تعظیم خواستی هزار بار آنچه او نکرد را به جا خواهد آورد و آنچه او کرد را فراموش خواهد کرد و به فراموشخانه خواهد سپرد.تو عَبد می خواستی و ابلیس سر باز زد از آن و آشکارا چشم در چشم گفتت که " نمی کنم" و آنان که عَبد تواند هزار بار سر بر خاک می سایند و در نهان می کنند آنچه ابلیس آشکارا کرد.

بحث بر سر خاک و آتش نیست،بر سر آن نظام یکسویه ای است که تو" اختیار" خواندیَش،بر سر ان کارخانه که اندیشه متفاوت نمی پذیرفت،بر سر آن رابطه های طولی است،آن رابطه ها که در طول همند نه در عرض هم.و دیدی که همه زورگویان و قاصبان و کثافتهای تاریخ در طول انسانهای ساده و سالم قرار گرفتند و دیدی که زور و هرزگی در طول اندیشه و تفکر ایستاد و راهش را سد کرد و دیدی گرچه همیشه آب باریکه ها جاری می شوند اما هزاران اندیشه و فکر را پیراهن اهریمن و ابلیس و شیطان پوشاندند و گردن زدند. چون تو قرار گذاشتی که آنان که در طولند فرمان برانند و باقی چون بز اخوَش سر بجنبانند، تو اولین سنگ بنا را نهادی .

حسادت و کینه و خوربرتربینی کجا کسی را اینچنین جسارت می بخشد که آشکارا در برابر چنین نظامی قد علم کند و آشکارا فریاد کند: " نه".

حسودان و کینه توزان که همه در پستوهای هزارتوی دغل بازیهاشان پنهانند و در عیان همه سر بر آستان می نهند.آن چه ابلیس کرد را حسادت و کینه دستمایه نشد که اینان اسبان چنین میدانی نیستند و گوی در این میان نتوانند غلتاند.آنچه ابلیس کرد و تو با اشارتی پس زدی جسارتی بود که از عقیده او سرچشمه گرفت،عقیده ای که بر سر آن اندیشیده بود.اندیشه ای که جزم اندیشی و ترس و تشویش از بارگاه الهی تغییرش نداد،ابلیس چون دیگر خادمان بارگاه گوسفندوار سر بر آستان نسایید بی آنکه بدانند چه می کنند و چرا.ابلیس از قهر جبارانه نترسید و می دانی که اگر حسادت و کینه و غرور درونش را می خلید هیچگاه اینچنین جسارت نمی یافت که سرپیچی کند و از آن مقام رانده شود.اینرا خوب می دانی، نه؟

اما آنچه ابلیس کرد را نباید با خدایی چنین می کرد که کرده او دیگر خدایی باقی نمی گذاشت.در مقام الهی جا برای بحث و جدل نیست،رابطه ها در طول همند،صدایی می شنوی،گوش می کنی،انجام می دهی،تمام.

باد تا فانوس شیطان را برآویزم...

۱۳۸۵ شهریور ۷, سه‌شنبه

ترس ات نگیرد بانو

پیش نویس: تازه از گورستان برگشته بود، سنگ را اینبار نشکسته بودند، یادش نیامد آخرین بار کی بود، بعد از دوم خرداد بود یا بعد از این آخری. دیگر گرچه اهمیتی نداشت. با شیشه گلاب خالی گوشه یکی از قبرها آرام آرام آب آورده بود تا سنگ را بشورد. سنگ را شسته بود که مردک دستهایش را با وقاحت پیش آورده بود و ترسی که نباید حضور می داشت اما گویی حتی نشکستن سنگ هم آن بغض فروداده را دوامی نبخشید وقتی هنوز وقاحت تمام چشمها از آن بالا سو سو می زد لابه لای چراغهای روشن هزار هزار راههای رفته که کاش بی بازگشت بودند.

ترس ات نگیرد بانو،آنچه از دست رفتنی است باید از دست برود، آنچه می ماند اما اینبار دیگر ورای من و تو نیست. آنچه می ماند دُرد ِ پیمانه های خالی است که توان ِ فروکشیدنش نبود.


ترس ات نگیرد بانو، وقتی چیزی برای باختن نمانده باشد، نه حتی هوس قماری دیگر، دیگر زیر ِ این تیغ آفتاب دنبال ِ شبانی که کلاه را سایه سار ِ صورت کرده و زیرچشمی رمه را می پاید نمی گردی.


ترس ات نگیرد بانو، اما در قاموس ما نبش ِ قبر حرمت پینه ها را می شکند. دفن شده ها را باید رها کنم، جسد های تازه در راهند. نجات دهنده دیری است در گور خفته است بانو، این یکی را اما دفن نکرده ام، شاید بوی تعفنش چیزهایی را گاه گاه یادآوری کنند.


ترس ات نگیرد بانو، اما ما رویاها را به دست تقدیر نسپردیم، ما خود را به رویاها سپردیم که به تقدیر ِ تلخ خویش پشت کنیم،به تقدیر ِ تلخ ِ انسان بودن، نه رمه بودن! تقصیر از ما نبود بانو، ما زود بزرگ نشدیم، آنها دیریست کوتوله مانده اند، گرچه در دنیای نسبیت هردو یک گذاره اند!


ترس ات نگیرد بانو، زندگی از مفهوم خویش تهی نمی شود، زندگی از هیچ به پوچ می رسد، از نیستی به هرزگی، به رخوتی ابدی. قرن ها تلاش انسان از پی پرکردن رخنه ها، از پی آفرینش اصالت و پاسداری اش، و رنگ بر چهره ای مات آوردن که تنها خیره می نگرد همه گویی به قهقرا می رود.


ترس ات نگیرد بانو، همه اش یک بازی است، بازی. همه اش نمایش است، نقش ِ اجبار است بر پیکره ی ِ ماندن. همچون نقش ِ سپیدی ِ موهای شقیقه پدر که هرروز بیشتر می شوند. تواصلا انگار کن هذیان های یک تب ممتد است پیچیده بر بالای رقصی غریب، از همان رقص ها که در پارتی ها می بینی. اما اینبار کسی دستت را نگرفته تا برقصاندت، اینگونه بازی می کنی تا وقاحت نگاهها و تماس ها، تا جنون ِ جبارانه ی ناتوانی آنها که از درونِ فریاد "برابری" سر می دهند،تا نهفته ترین شهوت ِ جباریت آنان که خود را در واژه "فضیلت" می پوشانند، مسخ ات نکند.


ترس ات نگیرد بانو، اینک مسیح باز مصلوب! کمی در ابهت معنایش بنگر!کمی باریکه های خون را نظاره کن،کمی به تلخی واژه ها بیندیش،صلیبها همچنان بر افراشته اند و مصلوبها همچنان بر چارمیخ حماقت دیگران،بر دیرک اندیشه های هرزه و نشخوار شده،بر صلیبی که دیرک عمودیش گویی تا ابد در خاک آدمیت استوار شده:بر جهل و رمه گون زیستن.


کو فریادی که ندا دهد:اینک آخرین مصلوب؟گاهِ این فریاد زمانی فرا می رسد که این صدا در باد بپیچد:اینک آخرین انسان!


ترس ات نگیرد بانو، اما حلاج را حق پرستان به جرم اناالحق بر دار کردند،یادت هست؟


ترست نگیرد بانو، آنجا که گاه ِ قضاوت ِ قاضیان ِ کورِ انبوهه هست، آنجا که ردای شوم ِ قاضیان بر قامت ِ کوتوله های دیار نخبگان ِ کوچ کرده زار می زند که تنها ریاضیات و معادلات از برند اما در بدیهی ترین رسوم انسانیت درمانده اند،آنجا که سنجه ها و ارزش ها پیرامون مدرک ها و رتبه ها و اعداد می گردند و جواب انتگرالها و مشتق ها محک بودن است،آنجا که ایمان تنها در داشته های تکراری وخالی از اندیشه و ظاهری خلاصه می شود، من باید که روسپی ِ صحنه های تمرین شده و ماکت واره باشم. اجرای امشب مان کمی سخت تر است بانو، کمی سخت تر، ترست نگیرد،نقشم را خوب بلدم بانو،خوب.
ترس ات نگیرد بانو، اما دیگر هیج آغوشی حرمت ِ درآغوش کشیدن را ندارد.
ترس ات نگیرد بانو،اما لرزش دست و دلت از سرما نیست. همه پتوهای عالم را هم که برایت بیاورم تنها هنرشان این است که گرمای بدنت را از دست ندهی ورنه آنها که گرمایی نمی بخشند بانو. باید بدنت را گرم نگه داری، ورنه نه آغوشها درمان سرما می کنند نه پتوها. آنها تنها به آمیزش حیوانی ِ برهنگی ها می اندیشند.


ترس ات نگیرد بانو، باید بدنت را گرم نگه داری، باید تب کنی.


چطور؟

باید سرما بخوری؟ باید در معرض ممتد سرما باشی!


می ترسی؟هذیان می گویم؟ تب دارم؟

درجه هایتان مال خودتان، من فقط می خواهم گرم شوم، همین، درها را باز کنید، من باید تب کنم.



۱۳۸۵ مرداد ۳۰, دوشنبه

جستن و نیافتن

پیش نویس: لا به لای این پوشه های کوفتی الکترونیکی یافتمش، جایی که نه خبری از غبار گذشت ِ زمان بود تا شامه ات را تحریک کند، نه بوی کاغذهای کهنه و نم کشیده، نه چروکی و رد ِ تاها که با انگشتانت لمس کنی شان و نه رد ِ لغزش قلم و کجی و معوجی کلمات و خط خوردگیها که نخوانده بخوانی تمام نوشته را. اما هنوز همان حس همیشگی بود، همان ضرباهنگ ِ گنگ ِ بودن، همان دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد تا رقصم بگیرد روی تخت با لرزش بدنم روی خیسی پارچه.

جز در هوای اشک دلم وا نمی شود،باران به دامن است هوای گرفته را

آری!تنها فضیلت ما شاید جستن بود و تنها مزیتش شاید نیافتن. نوشته های سالها قبل را که نگاه می کردم همواره گویا گله ای بود از این نرسیدن و نیافتن،اما محکهایی بود و آزمونهایی که می بایست تجربه شوند و تیرهایی که می بایست رها گردند.و اکنون دیگر حدیث،حدیث گله و شکایت نیست.شاید این هم پاره ای از همان شکارنده- شکاریده هاست. مجال برای شکوه و شکایت در مقام انتظار بود و برآورد حدی شاید بسیار مختصر از انسانیت و تعقل که هیچگاه،راحت بگویم هیچگاه برآورده نشد. سخن گرچه اینبار از روی شکایت و گله نیست،اما نه از آن رو که حوصله ای نیست،نه!اینبار شاید کینه ای هست و نفرتی کهنه که نرم نرمک سرک می کشد. از آنجا که همیشه از فراموشی و بی تفاوتی متنفر بودم شاید هیچگاه نتوانستم تک تک آن لحظه ها را که وقیحانه به زندگیم سرک کشیدند از خاطر ببرم و این بود که دملهای نفرت روز به روز در من چرکین تر شدند و من روز به روز بیشتر بازیگر شدم و ماکت آن چیزی که من می خواستم دیگران ببینند،و می خواستم که از دیدن آن مشمئز شوند یا خوشحال.
هنگامی که هنوز محیطهایی بود و فضاهایی که گمان می کردم شاید،شاید چیزی در آنها باشد ،هنوز گله ها بود و رفتن ها و شکوه ها که پس کِی؟کجا؟مشکل اکنون اینجاست که شاید تمام فضاهایی را که در دورنمای ذهنم جا گرفته بودند آزمودم و این آزمونی سترگ بود که گاه ِ مصیبت عظیم را در شیپور می دمید،گاهی که دیگر در آن میلی نبود و اشتیاقی،عشقی نبود و رویشی متقابل،گاه ِ سکون بود و سکوت و نفرت. یا آنقدر تهی بودند که نسیمی چون بادبادک در هوا چون دلقکی برافراشته شان می کرد یا آنقدر خورجین کتابها و داشته ها و اداهاشان سنگین بود که طوفان هم ذره ای ردای خاک گرفته شان را نمی تکاند.

آنطرفتر آنها که از کنار قفسه ها فقط رد می شدند و عادت بیکاریشان روزنامه خواندن بود،یا آنها که هیچگاه حتی از کنار قفسه ها هم رد نمی شدند و همیشه لبخند می زدند،آنها که براستی روی ِ توریستها را هم سفید کرده بودند،آنها هم گمان می کردند که انسانیت یعنی با ادب بودن از نوع ِ پاستوریزه،یعنی کسی که در زندگی هیچگاه فیلم پورنو نگاه نکرده باشد،و هیچگاه با جنده ای،اصرار می ورزم:جنده ای،سکس نداشته است،و هیچگاه فحش نداده است،و هیچگاه جلق نزده است،و همیشه به زلزله زده ها کمک کرده،و همیشه شبیه به دوستانش بوده یا شده،و همیشه سعی کرده با آنها بخندد،و هیچگاه از چیزی گله نکند،و هیچگاه لوس بودن یا بی تفاوت و فراموشکار بودن کسی را به رخش نکشد،در کل گزندگی نداشته باشد. اما هیچگاه نفهمیدند که انسانیت یعنی اینکه بقول دوستی بتوانی سر ساعتی قرار بگذاری و تمام سعیت را برای آنکه سر آن ساعت آنجا باشی بکنی،و انسانیت یعنی اینکه برای کسی که دوست نداری کادوی تولد نخری و در تولدش احمقانه به او لبخند نزنی،و انسانیت یعنی اینکه بتوانی تمناهای یک نگاه را ببینی نه اینکه همیشه به دنبال هجاها باشی. آری!آنها تنها به روزنامه ها می اندیشند،اگر بمیری آگهی ها بزرگ خواهند بود و متن ها گوشنواز،اگر بروی در فرودگاه بسیار برایت اشک خواهند ریخت،اگر تولدت باشد حتما می آیند و در کادوها و دست گلها و لبخندهاشان شک نکن،اما همیشه یادآورنده های بزرگ مورد نیازند:اعداد بزرگ تقویم، و واقعه های مهم از دید آنها.

افزونه 1: این نوشته کاملا ساده است،قابلیت تاویل ندارد و در راستای یک اثر هنری هم نیست. یکی هذیان کامل زاییده ذهنی بسیار آشفته است که بعد از نوشتن آن بسیار آرامتر شده است،و بعد از گذاشتنش در وبلاگ آرامتر،و بعد از خواندنش و فحش دادن و قیافه گرفتن و اخم کردن بسیار آرامتر. در این نوشته هیچگونه بازی با واژه ها،معما سازی،پس و پیش کردن کلمات،ویران سازی زبان،ساختار شکنی،سبک نو ،اظهار نظر فلسفی ،واگویه نویسی از کتابهای خفنی که تازگی خوانده شده ، حروف مقطعه و ... به کار نرفته است. این نوشته یک احساسک صرف است که اتفاقا در سگ ساعت هم نوشته شده و یک انسان ندار در آن چس ناله کرده است،شاید کمی هم عصبانی بوده.اینها قضاوتهایی است که باید،تکرار می کنم باید،بعد از خواندن این نوشته داشته باشید،وگرنه به درجه روشنفکری خود شک کنید!

افزونه 2: اگر درست یادم مانده باشد به اسب ها زهز تزریق می کنند،اسب تشنج می کند،عرق می کند،جفتک می اندازد،و آنگاه پس از مدتی خون او را که بر اثر فعل و انفعال در اثر تزریق زهر پادزهر تولید کرده مورد استفاده قرار می دهند، اما بر اثر تجربه من گاهی هم شاید زهری هزاران بار خطرناک تر تولید کند،تازه عرق هم بکند،جفتک هم بیاندازد.نمی دانم در دنیای علوم تجربی تا به حال به چنین پدیده ای برخورد کرده اند یا نه؟ولی من بارها از نزدیک دیده ام در دنیای خودم.

۱۳۸۵ تیر ۱۰, شنبه

تولد

تو که عاشقانه نداری باز لا اقل گاه گاهی بیماری اسطوری پر ستی ات گل می کند و ریزش کلمات عریانت می کند، من چه کنم که عاشقانه ها را در دفترهای پوسیده خانه مانده رها کردم آنگاه که دیگر گمان نمی کردم "از عشق سخن باید گفت" و اسطوره هایم مدتهاست در پس ِ تاریک خانه های ذهنم پوسیده اند بی آنکه نطفه ای تازه بسته شده باشد. من چه کنم که دیگر اینروزها ریزش درد حتی شوق ِ تب و هذیان واره ها را هم ربوده اند و جان می کنم زیر تازیانه ها که دیگر با اینهمه شکاف و خون برهنگی ندارم که آشکار کنم که دیگر تنها مانند دیوانه ها ذل می زنم به دیوار در تنهایی و مانند انسانهای استاندارد ِ درس خوانده خارج رفته تنها گوش می کنم و سر تکان می دهم که اگر جلوی ریزش کلمات را نگیرم نمی دانم این سیلاب با مترسک ها چه می کند و من می مانم و شهوت ِ انزال ِ کلاغها و غارغارشان و قار،قارم که انعکاسشان بلند می پیچد در سنگها و تو می گویی گوش نکن و من مبهوت که اینهمه سال پس چرا کر نشدم.
تو که دستهای کوچکت را باز لا اقل جایی داری که جهت گیری کنی شان و بخواهی چیزی که گمان می کنی شاید حق است و خضوع کنی و در برش آرام بگیری و بگویی که هرچه او بخواهد و گمان کنی خوبی می خواهد و حق می پراکند، من چه کنم که یک به یک خداهای دست سازم را فراموش می کنم و دستهایم همه سو می لرزند که دیگر نمی خواهم و تنها می پرسم و داد می زنم و دیگر صبر نمی کنم و دیگر جوابی جز انعکاس فریادهایم به قدر سخاوت دیوارها نمی طلبم و زیر شهیق گریه هایم هزار بار آستانه های تحمل و نفرت را می گذرم و باز می مانم که پاسخ پرسشهای دانسته را پرسیدن چیست و سیزیف وار به پایین می لغزم و باز از آغاز...

من همه دیریافته ها را دارم که دفن می کنم بانو، همه دیریافته ها را، حتی آنها که هنوز آنقدر دیرند که به بیضه هم ننشسته اند، دست هایتان اگر نرسند پیش از آنکه همه را خاک کنم دیگر سخن گفتن از من نخواهید بانو و دست نیازید که تاولها می آزارد دستانم را حتی در دستان کوچک شما و دستهایتان را می آزارد فشار ِ نفرت دستانم که تنها خشونت خاک را می فهمند و کابوس واره های صورتهایی بی لبخند را که باد خاک بر آتش آبی ِ چشمهاشان می افشاند.
آب،باد،آتش،خاک. الف امید اما در هیچکدام نمی یابم بانو،عنصر من اما جایی دیگر بود بانو،جایی دیگر.

افزونه: تولدم را جشن می گیرم امشب با اشک ، با شراب ، با حلاوت ِ تلخ حضور و با چشته تنهایی. کاش می توانستم یاد بگیرم که در خویش بپرورم که خوشبخت باشم. یادم آورد دوباره امشب که همان حدیث ِ گلایه بود و فریاد،یادم آورد که: لقد خلقنا الانسان فی کبد.

چیزی جز این قرار بود باشد؟ پس چرا اینقدر ناآرامی؟بخواب،رویاها همیشه می بالند، و مخدرها درد را شاید حتی برای ثانیه ای می کشند. درد را که نه اما،درد همیشه هست ،مخدرها عصبها را بی حس می کنند ،بخواب.

۱۳۸۵ تیر ۸, پنجشنبه

واقعیت

پیش نویس: مرور می کنم خودم را،تمرین می کنم روزهای پیشین را،تکرار می شوم در خودم،انعکاس می یابم با طنین خویشتن.
چیزی گم کرده اید آقا؟!

درتقابل میان اندیشه ها و عینیت آنچه هست به کدام سو باید گریخت؟
گاه اندیشه ها به شدت ذهن را تخدیر می کنند،انسان را از سطح امکانات و دسترسیها فراتر می برند در حالیکه خود هیچ امکانی فرارو نمی گذارند.گاه ایده آل طلبی ها،جاه طلبیها،برتری جوییها چون گودالی فروکشنده واقعیت را می بلعند.

واقعیت چیست؟من واقعیت را عینیت وجود هر پدیده ای در جهان مادی کنونی تعریف می کنم،امکان تجربه گری.البته هیچ حقیقتی بیرون از آن که در وجود ماست وجود ندارد،این حقیقت برای اینست که زندگی را شبیه آنها بکنیم،زندگی را شبیه قصه یا ادبیات یا ....اما زندگی همیشه مظروف مورد نظر ما نیست،تابع هر حقیقتی که در درون خود می پروریم نیست،در این میان قیدهایی است،باید با توجه به آن قیود بهینه یابی کرد،قیدهایی واقع گرایانه،واقعیتهایی که حقیقت درون ما را می سپوزند،و آنگاه نطفه اصلی شکل می گیرد،حقیقتهای درون ما تا چه حد باکره اند؟

اندیشه ها را پر و بال می دهیم،آری ما نمی خواهیم در سطح بمانیم،نمی خواهیم به چارچوبهای کهنه و جبری وجودمان بسنده کنیم،اما آیا آنچه می کنیم براستی حرکت به سوی چیزی متعالی تر است؟چیزی پیچیده تر؟همواره در پی یافتن چیزی بودن،و سرسختانه بر این مهم پای فشردن،ما را از دیدن بسیاری چیزها،درک بسیاری از پدیده ها،شناخت بخشی از واقعیت محروم می سازد،اینست آنچه تک بعدی بودن می نامندش.

"چون کسی در جستجو باشد،بسا چنین می شود که تنها آن چیزی که می جوید را می بیند.دیگر نمی تواند چیزی را بیابد و نمی تواند چیزی را در خود بکشد زیراکه آماجی دارد،زیراکه خود گرفتار و زبون آن آماج شده است.جستن ابزار،داشتن آماج،اما یافتن ابزار،آزاد شدن دریابنده و گیرنده بودن،هیچ آماجی نداشتن.تو ای مرد ارجمند شاید براستی جوینده باشی زیرا که در کوششی که در راه آماج خود می کنی چه بسا چیزها را پیش پای خود نمی بینی.{سیذارتا-هرمان هسه}"

زندگی را چون موسیقی انگاشتن،که در حال روان است،و تو هرگز نُتها را پیش بینی نکرده ای،و قادر به اینکار هم نیستی.آنگاه آنرا خواهی نوشید که جوینده ی گیرنده باشی،آنگاه که بتوانی بشنوی نه اینکه گوش کنی،آنگاه که گوش کنی قادر به شنیدن دیگر اصوات نیستی اما آنگاه که بشنوی نیازی به تمرکز تنها بر یک صدا نیست.آنگاه که اندیشه را در چارچوب مرام و کیش وآیین و مکتب و مسلک خاصی محدود کنی، آن جوینده ای هستی که گیرنده نیست،جوینده ای که تنها به چیزهایی پیش رویش می اندیشد و خرسند از دست یازیدن به آنهاست.واقعیت اینجاست که تخدیر ذهن و ارضای آن توسط مخدری بنام "جستن" بسیار آسان است.کم نیستند کسانی که به خیال خود جسته اند و یافته اند و در مسیر صلاح روانند و رو به کمال پیش می روند،این پوسته را اما باید درید!

در پی سپوختن این خیال،و کنار زدن پرده بکارت رویائیش،برخی به پوچی خواهند رسید و برخی به همه چیز.جوینده ی گیرنده آن است که در هیچ قالبی نگنجد،در زیر یوغ هیچ مرام و مسلکی در نیاید،ترس از سپوختن هیچ خیال و حقیقت باکره ای به ذهنش خطور نکند ،یعنی پرده پندار بدرد.

آنچه از عینیت پدیده ها،از واقعیت وجودیشان می توان آموخت در هیچ کتاب و نوشته و کلاسی و در محضر هیچ استادی قابل فراگیری نیست.آنچه در تقابل و کشاکش با عینیت و واقعیت هر پدیده ای عاید می شود بسیار حقیقی تر از هر قانون و حکم و نوشته فیلسوفی است.این نوشته ها چیزی نیستند جز نتیجه همان تقابل و کشش نویسنده با محیطی که شاید اینک کاملا دگر شده باشد.از نوشته ها به چیزی رسیدن و پروراندن آن در ذهن بدون آنکه با عینیت جهان رودررو گردد،به محک واقعیت گذاشته شود و با خشونت آن سپوخته شود حکم همان باکره گی احمقانه را برای ما دارد.آنچه به اندیشه راه می یابد باید در عرصه زندگی مورد تهاجم واقع شود تا به گرانبار بودنش مطمئن گشت.سخن بر سر این نیست که باید به واقعیات بسنده کرد و هرچیز واقعی را پذیرفت و به آن تن داد،نه اینکه باید واقعیات را جست و خواست،بلکه دراینجا واقعیت محک و سنجه حقیقت و پندار درونی ماست،در پی آمیزش این دو آنچه شکل می گیرد آن چیزی است که مورد نظر است.

بسیاری از اندیشه ها تحت تاثیر چیزهایی پدید می آیند که آن اندیشه ها را کوچک می کند،تعارض فردی انسان با بسیاری از پدیده ها و واقعیات و ناتوانی او در تقابل با آنها او را به سمتی برای پوشاندن این ضعف و توجیه واقعیت می کشانند،و اینگونه او تولیدکننده اندیشه ای می شود که گاه طرفداران بسیاری نیز دارد زیرا همه بدنبال فرار و پوشاندن آن ضعف هستند.چیزی که شاید ماهیت پدیده ای به نام فمینیزم را زیر سوال می برد برخواستن آن از بستر ضعف و ناتوانی و حالت تدافعی نسبت به آن است نه شناخت کافی نسبت به آن و ایمان به تواناییها،تلاش برای برابر شدن و نه برابر دانستن،دیدگاه بسیاری از افراد نسبت به زن نیز ناشی از همین ناتوانیها و شکستهای فردی و عشقی است و یا گریز از جامعه و گرایش به انزوا،بعنوان مثال بعقیده بسیاری اندیشه های نهیلیستی آلبر کامو به نوعی برخواسته از ناتوانیهای جسمی و بیماری او و محیط اطراف است.

بدین ترتیب اندیشه هایی که برخواسته از توانایی فرد است قابل بررسی است نه اندیشه های بوجود آمده از ناتواناییها و ضعف ها.اندیشه هایی که توسط واقعیت سپوخته شده و قدرتمند شده اند نه خوار و خفیف،نه همچون زنی که مورد تجاوز واقع شده بلکه ماننده زنی که لذت هم آغوشی و مهرورزیدن را چشیده و بدینگونه توانا شده است.کسانی که از طعم تلخ قهوه لذت می برند شاید بهتر منظور را بفهمند!

ضمنا اینکه چگونه اندیشه ها را به ورطه محک بگذاریم خود نکته ای بسیار مهم است.کسی که نسبت به میل جنسی دید خوبی ندارد و آنرا نمی پسندد چنانچه برای محک آن به آغوش فاحشه ای پناه ببرد که تنها در پی اتمام کار و وصول پول است!و بدین ترتیب نفرتش از این رابطه بیشتر گردد آیا می تواند ادعا کند که بدینگونه حقیقت و باور درونی خویش را با واقعیت سپوخته؟برای هم آغوشی حقیقت و واقعیت باید جفت مناسبی یافت و در بستر مناسبی خفت،باید هنر هم آغوشی و مهرورزی را آموخت و باید بخاطر داشت که در این راه ما منزل به منزل پیش می رویم و در هر منزلی چیزی می بینیم و می آموزیم و در هیچ کجا توقف نخواهیم کرد و نخواهیم پنداشت این است جایی که به دنبالش بودیم.

۱۳۸۵ تیر ۳, شنبه

گرگ بیابان - بانو

پیش نویس: بانو تلخی این روزها و لرزش دستهایتان دیوانه ام می کند،گویی بیماری لاعلاج من به شما هم سرایت کرده که اینقدر این روزها سیاه می بینید و تهوع و سرگیجه تان که فکرها را تا نهایتی دیوانه کننده سوق می دهد. کاش می توانستم دست های کوچک تان را در دستهایم بگیرم و هزار بار سوگندتان بدهم که رها کنید و آرامتان کنم با حرفهایی که آخرش شاید ته ِ دلم به همه شان می خندیدم، اما شما که آرام می شدید بانو،نمی شدید؟ حرفهای این روزها دیگر بانو نه بخاطر این است که حقیقتی بیرونی دارند و عینیتی ملموس،که به خاطر نیروی تخدیر کننده شان است و در حکم آخرین تیرهایی که شاید در کمان دارم. قشنگ حرف زدن در مورد چیزهای زشت سخت است بانو،سخت. می دانم که وارث درد ِ دیگری بودن هزار بار سخت تر و خردکننده تر از درد ِ شخصی است،می دانم.

*امروز می خواهم چیزی را با تو در میان بگذارم،چیزی که مدتهاست که می دانم و تو هم می دانی و شاید هنوز آنرا به خودت نگفته باشی.حالا آنچه را از خود و تو و سرنوشتمان می دانم می گویم.تو،هاری،برای خود هنرمند و متفکر بوده ای،مردی بوده ای سرشار از شادی و ایمان،هیچگاه از جد و تلاش در راه رسیدن و وصول بآنچه بزرگ و لایزال است باز نایستاده ای و بآنچه نیمه زیبا و حقیر است دلخوش و خرسند نگردیده ای،اما هرچه بیشتر زندگی تو را بیدار کرده و بخود آورده است،به این احتیاج تو بیشتر افزوده شده است و تو بیش از پیش اسیر پنجه مصائب ،بیمها و ناامیدیها شده ای و هرچه را روزگاری بعنوان چیزی زیبا و مقدس می شناخته ای،دوست داشته ای و پرستیده ای،ایمان و اعتقاد تو بانسان و بتقدیر و سرنوشت عالی ما، همه اینها ذره ای به کارت نیامده،از ارزش و منزلت افتاده و خرد و نابود شده است.اعتقاد و ایمان تو برای تنفس ،هوای لازم را در دسترس نداشت و خفه شدن نیز مرگی سخت وحشتناک است.درست است هاری؟سرنوشت تو این نیست؟

تو تصویری از زندگی در ذهن داشته ای،ایمانی داشته ای،تقاضایی داشته ای،تو آماده اقدام کردن،رنج کشیدن و فداکاری بودی و آنوقت بتدریج متوجه شدی که دنیا از تو اقدام و فداکاری و از این قبیل چیزها توقع ندارد،فهمیدی که زندگی منظومه ای حماسی و قهرمانی نیست که جولانگاه پهلوانان باشد،بلکه عبارت است از اتاق مرفه خاص بورژواها که انسان در آن به خوردن و نوشیدن ،قهوه و ورق بازی و موسیقی که از رادیو پخش می شود باید رضایت دهد و صدایش در نیاید.و هرکس که در جستجوی چیز دیگری باشد و برای کار دیگری ساخته شده باشدیعنی آنچه قهرنانی است،آنچه زیباست،کسی که شاعران بزرگ را می ستاید و دل در مقدسین می بندد دیوانه است،مجنون است و به دن کیشوت نجیب زاده می ماند...

بر من به اندازه کافی ستم رفته است،وضع من بدین منوال بوده است.تا مدتی تسکین و تسلی نمی یافتم و روزگار درازی گناه و نقیصه را در خود می جستم و با خود فکر می کردم که بالاخره باید حق با زندگی باشد و اگر زندگی رویاهای شیرین مرا به باد استهزا گرفته است،پس ناگزیر باید گفت گه رویاهای من ابلهانه و بر خلاف حق بوده است.اما این افکار مفید فایده نبود و چون من دارای چشم و گوش دقیقی بودم و قدری کنجکاوی داشتم دیده در دیده چیزی که به زندگی موسوم است دوختم،بتعمق در زندگی آشنایان و همسایگان پرداختم،در احوال بیش از پنجاه نفر و سرنوشت آنها باریک شدم و بعد،هاری!آشکارا دیدم:که حق با رویاهای من بوده است،همانطور که رویاهای تو نیز هزاران بار حق داشته اند،اما بار گناه بدوش زندگی،یعنی واقعیت بوده است...

ناامیدی تو نسبت به نحوه تفکر و تامل امروزی بشر،کتاب خواندن او،خانه ساختن او،آهنگ ساختن او،جشن گرفتن او و طرز تعلیم و تربیت او کاملا بر من روشن است،حق با توست گرگ بیابان،هزار بار حق با توست،ولی معهذا محکوم به نابودی هستی.تو بدرد دنیای ساده و راحت امروزی که بهیچ می سازد و به اندک رازی است؛نمی خوری.ادعای تو خیلی بیش ازاینهاست،تو در مقام قیاس با این دنیا دارای یک بعد اضافه هستی و بهمین دلیل است که این دنیا تو را تف می کند و بیرون می اندازد.کسی که بخواهد امروز زندگی کند و زندگی به کامش شیرین و دلچسب باشد حق ندارد و نباید که فردی از قبیل من و تو باشد.هرکس که بجای سر و صدای چندش آور طالب موسیقی باشد،بجای لذت جوئی ،خواهان شادی،بجای پول مشتاق روح و معنی،بجای دوندگی در طلب کار اصیل و درست و در عوض تفنن و خوشگذرانی جویای التهابی آتشین باشد،این دنیا برایش منزل و مسکن خوبی نیست...
*گرگ بیایان-اثر هرمان هسه

پس نویس:احساس می کنم با سرعتی زیاد از جریان خارج شده ام، احساس می کنم هزاران هزار نیروی بالقوه را در خودم نگاه داشته ام زیرا هیچگاه فرصت و مجال ابرازشان را نداشته ام. احساس می کنم بیشتر دارم به چیزی شبیه می شوم که دیگران باید ببینند و بفهمند تا چیزی که خودم هستم و هیچکس نمی فهمد. احساس می کنم سالهای سال در دنیایی دیگر زیسته ام که فاصله ام انقدر دور و ناپیمودنی شده است.احساس می کنم گاهی آنقدراز نفرت و کینه لبریزم که به راحتی می توانم کارهایی بکنم که به ذهن هیچکس هم خطور نمی کند.

۱۳۸۵ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

شاملوخوانی

پیش نویس:گاه روزهایی می رسند که می گویم مرگ اگر آغوش بگشاید یا آغوش بگشایمش،درنگ نخواهم کرد و لحظه ای تردید که چیزی از دست می دهم با این ترک زودهنگام. گاه روزهایی می رسند که می گویم نه!باید ماند،گاه چون سرشارم از زندگی،گاه چون سرشار از نفرت.


باید اِستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان در انتظار توست
و اگر بیگاه ، به در کوفتنت پاسخی نمی یاید
کوتاه هست در پس آن به که فروتن باشی
آیینه ای نیک پرداخته توانی بود آنجا تا آراستگی را پیش از درآمدن در خود نظری کنی
هرچند که قلقله آن سوی در زاده توهم توست نه انبوهی مهمانان
که آنجا کسی تو را در انتظار نیست
که آنجا جنبش شاید اما جنبنده ای در کار نیست
نه ارواح،نه اشباح ،نه قدیسان کافورینه به دست،نه عفریتان آتشین گاو سر
نه شیطان بهتان خرده با کلاه بوقی منگوله دارش، نه ملغمه بی قانون مطلقهای متنافی
تنها تو آنجا موجودیت مطلقی،موجودیت محض
چرا که در غیاب خود ادامه می یابی و غیابت حضو قاطع ایجاز است
گذارت از آستانه ناگزیر فروچکیدن قطره قطرانی است در نامتناهی ظلمات
دریغا ای کاش ای کاش قضاوتی قضاوتی درکار درکار می بود
کاشکی کاشکی داوری داوری در کار در کار...

اما داوری در آن سوی نشسته است، بی ردای شوم قاضیان
ذاتش درایت و انصاف،هیاتش زمان
و خاطره ات تا جاودان جاویدان در تکرار ادوار داوری خواهد شد
بدرود
بدرود
چنین گوید بامداد شاعر
رقصان می گذرم از آستانه اجبار شادمانه و شاکر
از بیرون به درون آمده ام ، از منظر به نظاره به ناظر
نه به هیات گیاهی، نه به هیات پروانه ای ،نه به هیات سنگی،نه به هیات اقیانوسی
من به هیات ما زاده شدم،به هیات پرشکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم، غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشاربیرون است
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل
توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی،تنهایی،تنهایی عریان
انسان دشواری وظیفه است
دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر کشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه دیگر
هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را
رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم
دست و دهان بسته گذشتیم
و منظر جهان را تنها از رخنه تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم و اکنون آنک در کوتاه بی کوبه در برابر و آنک اشارت دربان منتظر
دالان تنگی را که در نوشته ام به وداع فراپشت می نهم، فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گذارم
چنین گفت بامداد خسته

۱۳۸۴ اسفند ۲۸, یکشنبه

Saint Patric Day!

از کجا شروع کنم؟ها!از کجا؟از کودکی که نداشتم ، از کودکی که به صدای آژیر جنگ گذشت و خستگی های مادرم که صبحها که می رفت هربار نگاه که می کردم ستاره ها هنوز بودند و ستاره ها هنوز بودند وقتی پدر می آمد و چیزی بود در نگاهش که هنوز هست و دیوانه ام می کند که چرا باید باشد. از کجا شروع کنم؟ از کوچه های تنگی که دستانت را اگر باز می کردی به دوطرفش می رسید و جویهایی که بوی تعفن مرگ می داد. از اینجا شاید دوست نداری شروع کنم. شاید از آخر بهتر باشد،آخرش می شود بهترین شهر دنیا،می شود ونکوور،شاید دوست داری از اینجا شروع کنم،ها؟ اینجا کلاب هست،کردیت کارد هست،مک دونالد هست،اما نمی دانم چرا هنوز بوی همان تعفن همیشگی هم هست،هنوز همان گیجی و بغض ِ گلو که یادت اگر بیاید توی مهمانیها و پارتیها داشتم هست،همان دیوانگی و جنونی که در قطار داشتم هست، همان دیوانگی که همیشه به حیرتت می انداخت،یادت هست؟ بیچاره استریپر ِ کلاب در حیرت بود که این دیوانه چرا با بهت زل می زند به اینهمه...
هنوز ساکتی، بگو دیگر،از کجا شروع کنم ؟ تو که همه اش را دیده ای؟ کجایش از همه جذاب تر بود؟ از همه قشنگ تر؟شادتر؟ جذاب تر؟ این آخرها که هنوز نیامده بودم یا نرفته بودم خوب است؟ هنوز نمی دانم کدام فعل را مرتکب شده ام، اما شاید نه!این آخرینها همه اش کندن بود و رفتن، شاید هم آمدن،نمی دانم. یادت هست که چقدر سخت بود کندن از آنهمه چیز ؟ یادت هست شاید آن شنبه کذایی را که تا صبح از وحشت ِ آوار پلک نمی زدم و آخرش باز همه اش ریخت و خرد شد و باز عده ای مشغول شکاریده ها شدند و عده ای به تکرار ِ هرزه وار ِ خودشان و من هنوز شبها خواب ِ آوار می دیدم.

شاید کمی بیایم جلوتر بهتر باشد،ها؟ وقتی هواپیما نشست و من ماندم و چرخ دستی ِ 140 کیلویی ام، همه چیز با خودم آورده بودم،خیلی هایش اضافه بود شاید، مثل ِ خاطره ها و رابطه هایی که سالها به دنبال می کشی و وقتی می روی و فاصله ها بیشتر می شوند می فهمی که چقدرشان اضافه بودند، مثل همه رابطه هایی که مدتها می گذرند و می فهمی که تا گاه ِ تولد نباشد یا رفتن یا آمدن،تا گاه ِ کنشهای توریستی و لبخندهای ویترینی نباشد کسی نمی آید و نمی پرسدت که چه شد،چه گذشت. بی تفاوتی و فراموشکاری درد ِ بزرگی است، چه برای آنها که به انجامش قادرند چه برای آنها که عاجز.ببخشید!ببخشید! یادم نبود،اینجایش هم مثل همیشه زیادی احساسی می شود و تکراری. بهرحال امید چیز ِ خوبی است،شاید کسی خواست برای پذیرش اقدام کند،آنوقت حتما سراغت را می گیرند، و حالت را می پرسند، یا باز هم به رسم توریستها می آیند پشت ِ ویترین ِ آمدنها و رفتنهایت برایت آرزوی موفقیت کنند،همین است دیگر،هنوز الگوی انتظارات ِ تطبیقی را خوب یاد نگرفته ای.
تو که فقط نشسته ای اینجا من همه اش حرف بزنم،بپرسم،خودت ورق بزن بگو از کجا؟ اینجاها زیاد سیاه است، اینجاها زیادی احساسی، و اینجا هم که ...
بگذریم، اینها علامات ِ خوبی نیست،اینجا که شکر خدا دکتر خوب هم زیاد هست،درمان پذیر است انشاالله. بگذریم اصلا،از همینجا شروع کن که دارد شروع می شود، سال نو دارد می شود مثلا،ها!از همین جا خوب است دیگر،اینجا هم که همه چیز خوب است،مک دونالد هست،کلاب هست، آزادی هست، مدرنیته هست،همه چیز خوب است، سال نو شما مبارک خانم!سال انرژی صلح آمیز ِاتمی شما مبارک آقا! اینجا دیشب سِینت پاتریکز د ِی بود،کاش بودید که می دیدید آزادی چقدر خوب است،دموکراسی تازه از آن هم بهتر است،فقط در هر مناسبتی مشروب می خورید و در خیابانها رژه می روید و اگر هم یکهو حالتان بد بود گوشه خیابان بالا بیاورید،بقیه اش با دموکراسی. دامنهای کوتاه و سینه های آویزان فراموش نشود،وگرنه آزادی چه،باید یکجوری مصرفش کرد،کلاب راکسی از همه بهتر است گویی،دست خالی بیرون نمی روید،کونیها هم می توانند بروند خیابان ِ دِیوی،تازه اینجاست که قدر ِ آزادی را می فهمی،نه؟نگاه کن، به به!چقدر آزادی خوب است،چقدر مدنیت و توسعه یافتگی خوب است،چقدر جهانی شدن خوب است،چقدر دامن کوتاه و سکس شاپ و لب گرفتن توی خیابان برای سلامتی یک ملت خوب است،و چقدر خوب است همه مناسبتها شبیه هم است،همه اش مشروب می خوری و راه می روی و می گوی فاک،و همه اش همه جا شلوغ است و همه آزادند و کردیت کارد هست و مک دونالد هست و کلاب هست و خیلی چیزهای دیگر هست. تازه اینها که چیزی نیست ما خودمان دموکراسی را روی مک نالد رگرس کردیم بقول اینها کوافیشنتش کلی هم سیگنیفیکنت بود. و انسان را روی دموکراسی رگرس کردیم باز هم همان بود.

می بینی!از هرکجا شروع کنم همه اش هذیان است و بغض،همه اش کوچه های تنگ و بوی گنداب های متعفن است. هرجا باشد،هر سنی،در هر حالی. تهران یا ونکوور،شهید بهشتی یا یو بی سی،کودکی یا جوانی، همه اش همه جایش همین هست.

تو اما بگو لا اقل به کجا تمام می شود حالا که شروعش را همه اش ساکت بودی. به کجا تمام می شود، یا به کجا تمامش کنم،می خواهم تمام شود.

۱۳۸۴ اسفند ۲۵, پنجشنبه

سایه ها

سایه های کج و معوج،بلند،کوتاه.
سایه ای گوژپشت،سایه ای عضلانی.سایه ای نحیف،سایه ای ستبر.
سایه ای با دستی ستون واره در زیر چانه.
سایه ای با دستی خمیده،خنجری شاید در کج و پیچ آستینهایش.
سایه ای شهوانی،خیره به رانها،کپلها،ساقها،سینه ها،شکاف ها.
سایه ای هوشیار، عبوس، تهی.
سایه ای مست.
سایه ای شاد،خندان.
سایه ای مچاله، چروک، پژولیده.
سایه ای خیس،زیر ِ باران از گریه، یا زیر ِ گریه از باران.
سایه ای بر روی قفسه های پر کتاب،رنگ وارنگ.شتابان در پی نامها،در پر کردن خانه ها.
سایه ها تمامی ندارند.
سایه ها گیجم می کنند.
سایه ها دوره ام می کنند.
کسی اینجا نبود اما سایه ها اگر شبیه من نیستند پس کجایند.
نهیب ِ پیامبرانه شان در درختان می پیچد.
دستارهای سپیدشان بر گودالهای پر لجن می ماسد.
سیاه-خانه های بی تفاوتی و فراموشکاریشان بر قحبگی لبخندها و تعارفهاشان می افزاید.

۱۳۸۴ اسفند ۱۱, پنجشنبه

Tool-Grudge

پیش نویس:
گفتی بر تیزه های کوه با پیکرش فرو شده در خون،افسرده است باد
...
گفتند در جواب تو با کبر دردشان...
طوفان ِ آخرین را در کارگاه ِ فکرت ِ رعد اندیش ترمیم می کند
کبرِ کثیف ِکوه ِ غلط را بر خاک افکنیدن تعلیم می کند
...
گفتی نه! مرده باد،زخمی عظیم،مهلک،از کوه خورده باد
تو بارها با زندگیت شرمساری از زندگان کشیدی
این را من چون تبی که خون به رگم خشک می کند احساس کرده ام

Tool-Grudge

خارواره تاجی از کینه بر سر
مرزهای شکیبایی و ناشکیبایی را می پیماییم
مستاصل ِ از جبرشان
ناتوان از چشم برکشیدن از حضور ِگناه وار ِ قهرِ مان

ویرانی اش را به تماشا خواهی نشست
نه اگر خویش به چنگ بیاویزی
پس به برهان می نشینیم تکذیب مان را
و در خلوت واهشته خویش به آغوش برمی کشیم اش

نه اگر به چنگی بربایی اش
ویرانی اش را به تماشا خواهی نشست
مرعوب گناهمان،زنهاره ی زندانمان

کیوان به بام بر می کشد
شروع یا پایان؟
برگزین
فتاده یا رونده؟
برگزین

ویرانی اش را به تماشا خواهی نشست
نه اگر به چنگی بربایی اش
پس به برهان می نشینیم تکذیب مان را
و در خلوت واهشته خویش به آغوش برمی کشیم اش

کیوان به بام بر می کشد
به هوش باش
کیوان به بام بر می کشد
شروع...فرجام
نافرهیخته به تاوان ِ کرده ها

خارواره تاجی از کینه بر سر
مرزهای شکیبایی و ناشکیبایی را می پیماییم
مستاصل ِ از جبرشان
و ناتوان از چشم برکشیدن از حضور ِگناه وار ِ قهرِ مان

دیهیم ِ کینه مان
واخورده یاس ِ ناتوانی مان
و عجز ِ چشم پوشی مان
که به زیر بر می کشدمان

به تعریف ِ پیرامون
و به تحدیدش
که فروتر می رویم

عنان بر می کشیم
و به تبیین ِ پیرامون
که فروتر می رویم

کیوان به برت می آید،که بنمایدت نمایاندنیها را
رخصتی که چشم بربندی زشتی ِ ناخواسته ها را
آنک چون کلوخی به زیر می کشدت یا به بر می نشاندت

چون کودکی معصوم، چابک به بر می نشاندت
یا چون کلوخی به اعماق
و به بطالت به کام می کشدت
مگر آنکه برگزینی، که رهایش کنی
برگزینی، که رهایش کنی

پاره سنگ را به کنار بزن
و استحاله این لنگر کهنه و شوم را به اقیانوسها واگذار
پاره سنگ را به کنار بزن
و بگذار ژرفناها به کیمیای بوسه ای این کین ِ کهن را زر کنند

رهایش کن
رهایش کن
رهایش کن
رهایش کن...