۱۳۸۵ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

شاملوخوانی

پیش نویس:گاه روزهایی می رسند که می گویم مرگ اگر آغوش بگشاید یا آغوش بگشایمش،درنگ نخواهم کرد و لحظه ای تردید که چیزی از دست می دهم با این ترک زودهنگام. گاه روزهایی می رسند که می گویم نه!باید ماند،گاه چون سرشارم از زندگی،گاه چون سرشار از نفرت.


باید اِستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان در انتظار توست
و اگر بیگاه ، به در کوفتنت پاسخی نمی یاید
کوتاه هست در پس آن به که فروتن باشی
آیینه ای نیک پرداخته توانی بود آنجا تا آراستگی را پیش از درآمدن در خود نظری کنی
هرچند که قلقله آن سوی در زاده توهم توست نه انبوهی مهمانان
که آنجا کسی تو را در انتظار نیست
که آنجا جنبش شاید اما جنبنده ای در کار نیست
نه ارواح،نه اشباح ،نه قدیسان کافورینه به دست،نه عفریتان آتشین گاو سر
نه شیطان بهتان خرده با کلاه بوقی منگوله دارش، نه ملغمه بی قانون مطلقهای متنافی
تنها تو آنجا موجودیت مطلقی،موجودیت محض
چرا که در غیاب خود ادامه می یابی و غیابت حضو قاطع ایجاز است
گذارت از آستانه ناگزیر فروچکیدن قطره قطرانی است در نامتناهی ظلمات
دریغا ای کاش ای کاش قضاوتی قضاوتی درکار درکار می بود
کاشکی کاشکی داوری داوری در کار در کار...

اما داوری در آن سوی نشسته است، بی ردای شوم قاضیان
ذاتش درایت و انصاف،هیاتش زمان
و خاطره ات تا جاودان جاویدان در تکرار ادوار داوری خواهد شد
بدرود
بدرود
چنین گوید بامداد شاعر
رقصان می گذرم از آستانه اجبار شادمانه و شاکر
از بیرون به درون آمده ام ، از منظر به نظاره به ناظر
نه به هیات گیاهی، نه به هیات پروانه ای ،نه به هیات سنگی،نه به هیات اقیانوسی
من به هیات ما زاده شدم،به هیات پرشکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم، غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشاربیرون است
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل
توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی،تنهایی،تنهایی عریان
انسان دشواری وظیفه است
دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر کشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه دیگر
هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را
رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم
دست و دهان بسته گذشتیم
و منظر جهان را تنها از رخنه تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم و اکنون آنک در کوتاه بی کوبه در برابر و آنک اشارت دربان منتظر
دالان تنگی را که در نوشته ام به وداع فراپشت می نهم، فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گذارم
چنین گفت بامداد خسته

هیچ نظری موجود نیست: