۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

جای دیگر


حواسش خیلی وقت ها پرت بود.پیش ِ تو و چیزی که می گفتی یا ازش می خواستی نبود. نه اینکه بگویم بی تفاوت بود، نه! درست تر شاید این باشد که بگویم حواسش "جای دیگر" بود. نه اینکه من از طریقه انجام دادن فلان چیز بگویم و او حواسش به تلویزیون باشد یا به فکر حرف فلان بابا، نه! حواسش را گویی پرت می کرد جایی. جایی که دور بماند از ازدحام ِ ملال آور، و یا گاه اضطراب آور ِ جزئیات بی مورد ِ زندگی.  و دلیل اینکه بیشتر وقت ها در این حالت بود، این بود که به درستی، و به رسم پختگی که داشت، دریافته بود که بیشتر جزئیاتِ زندگی بی مورد اند، اتلاف وقت اند، اداها و آداب هایی بی  جا.

وقتی حواسش به حرفی که می زدم نبود، به چیزی که شاید بارها قبلا گفته بودم، و کارها را جور دیگری انجام می داد، و یا حرفهایم را جور دیگری به من تحویل می داد، برمی آشفتم. گاهی تند خویی می کردم. همیشه لبخند می زد، خیلی آرام، سرش را تکان می داد که یعنی فهمیدم.

هنوز هم نمی دانم حواسش را کجاهاست که می برد، مثل آن ناکجایی است که سهراب می گوید، که در آن سایه نارونی تا ابدیت جاریست.

این را امروز نوشتم، بعد از اینکه نامه پیِر رسید. موعد بازخواندنش دوست ندارم که هیچوقت برسد.