پیش نویس: فاصله ها بسیار دور شده است و حجاب های بسیار حایل ،اینک تبیین آن چیزها که مسببان آنند کمی برایم دشوار و نشدنی و بیهوده است.بحث در اینجا بر سر فاصله هاست نه دونی و بالایی.تنها تفاوت دیدگاهها و پارادایم ها و پیش فرض ها،ارزش ها و ارزش گذاریها.با این همه سعی بر این می کنم که تا آنجا که می توانم به توضیح بپردازم اما باز تکرار می کنم که هرکدام از این بحث ها با درک و جدیت در پارادایمی که نزدیک به سه سال بر اساس نوشته هایم نشان داده ام قابل ادامه است.می دانی! وقتی اندیشه ها توریستی باشند و تنها پاره نوشته ها ما را مجبور کنند که فکر کنیم کار به همین جا خواهد رسید.نمی توان از میان بستر برخاست،کتابی را از میانه گشود،تورقی کرد و آنگاه به نقد اندیشه منعکس در آن پرداخت.
آنچه در ساختار ِ نوشته قبلی به چشم می خورد عدم دقت در بکارگیری الفاظ در متن{همچون جدیت در زندگی،انبوهگی،سادگی،اندیشه ...} و همچنین خوانش ِ لغات و درک مفاهیم در متنی است که خوانده شده است،که این باز هم به همان مسئله فاصله ها و اندیشه هایی که تلنگری هستند و عدم درنظر گرفتن پارادایم ها و دقت در متن بازمیگردد.روابط عِلی و مثالها و مصداقهایی که برای تبیین وتصدیق گفته ها بکاررفته کاملا سست و فروریزنده هستند که به آنها نیز خواهم پرداخت.
در پشت هر سادگی ای حتما فکر نکردن نخوابیده است و این امری بدیهی است. این برداشت از سوی نگارنده بدلیل عدم جدیت در خوانش متن و درگیری با آن و دقت در بار ِ معنایی الفاظ است.من با آشکاری تمام منظور خود را از سادگی در زندگی و عدم وجود جریان اندیشه در آن گونه از سادگی با آوردن مثال روشن کرده ام:{ در روابط و دوستی های ساده و مرام- محور و تنهایی -گریزو اندیشه گا،در پدیده های ساده ای چون اورکات،در شخصیت های پوچ و بی اصالت و فارغ از جدیت،در خوشیهای ساعتی و نورانی،در گردشهای توریستی}
در امثال این جایگاههاست که ساده گی به نوعی بلاهت و گریز از اندیشه گری در زندگی و ساده انگاشتن و بی توجهی بدل می گردد.
پرسشی مطرح شده که چگونه می توان گفت که زندگی اصالت ندارد ولی جدیت در آن چرا.نگارنده سعی نموده است با مثال زدن عدم امکان آنرا ثابت کند،و اینک پایه های فروریزنده این تحلیل:مجلس و دولت جزیی لاینفک از نظام هستند همانگونه که شاخه و ریشه و برگ برای درخت.اما آیا جدیت در زندگی دارای چنین رابطه ای با زندگی است؟. نظام بدون آن دو رکن و درخت بدون آن اجزا وجود ندارند اما زندگی چه؟زندگی ِ فارق از جدیت وجود ندارد؟اتفاقا به گمانم در پارادایم ِ انبوهگی عدم جدیت جزیی لاینفک از زندگی است ،به گمانم آنچه به دشواری یافت می شود جدیت در زندگی است.گمان می کنم که منظورمن از "جدیت در زندگی " به گونه ای دیگر تعبیر شده است .جدیت در زندگی به معنای فشرده و خوب درس خواندن برای امتحان فوق لیسانس نیست دوست عزیز،به معنای سخت و بی وقفه کارکردن نیز هم .نمود ِ "جدیت در زندگی" را می توان در ستیزه گری به مفهوم ِ ژکانی،در سخت گیری و جدیت در انتخابها و سنجه ها،در دقت و اندیشه ورزی در کنشها و واکنشها،در درگیری و جدال با مفاهیم انبوهیده زندگی،در سپوختن و فراتر رفتن از هنجارها و دیدگاهها و عادتهای انبوهگی ،در طرح ِ ایده های ِ زندگی و در چگونگی طرح ریزی ِ هرروزه خویشتن ِ خویش یافت .افسوس که حجابها و فاصله ها بسیار درک ما را از مفاهیم تغییر داده اند و دریغ که نمی توانم در چنین جایگاهی به تبیین دقیق این مفاهیم بپردازم.پیشترها هم گفته بودم که تنها خواندن و گوش سپردن و دیدن منجر به درک و درونیده شدن ِمفاهیم نمی گردند بلکه در بسیاری از مواقع پیمودن راهها و تجربه گری در این مورد امری تعیین کننده و مهم است،بدین گونه است که ادعا می شود ما همه از پشت ِ جدیتی گذشته ایم که به اینجا رسیده ایم.کدام جدیت؟! جدیت در اندیشه ورزی؟در نگریستن؟در گوش سپردن؟در آفرینش ؟در خوانش؟یا جدیت در روزنامه خواندن؟در هرزگی کردن و لودگی؟ جدیت در روابط شل و بی پایه؟
{باید اذعان کنم که آنچه من در اینجا به مثابه زندگی در نظر گرفته ام و از بی اصالتی اش سخن گفته ام زندگی از نوع انبوهیده آن است.آنجا که مفهوم هستی از زندگی متبادر می شود بحث ها دگر می شوند}
آنجا که من از جماعت و توده حرف می زنم همه به یک مفهوم بازمی گردند و آن "انبوهگی" است.و همچون "جدیت در زندگی" ، واژه انبوهگی نیز از آن مفاهیمی است که در بحث ما بخاطر عدم درک یکسان از آن خلل ایجاد می کند.انبوهه در پارادایم ِ ژکانگی کاملا دارای شخصیت و مفهوم است و آنچه نگارنده از این واژه درمی یابد و استفاده اش می کند آن نیست که من در کاربرد آن منظور دارم. تکرار می کنم، نمی توان ناگهان از میان بستر برخاست و نقدی بر یک نوشتار نوشت.در هر پارادایم و عرصه ای واژه ها بار معنایی و مفاهیم خاص ِ خویش را دارند و نمی توان آنها را با آنچه آن کلمات در وهله اول به ذهن متبادر می کنند در هم آمیخت و استفاده کرد.
آری!این جمع بزرگ!این انبوهگی که سالهاست در ژکان و اینک اینجا از آن نوشته ایم بسیار در روابط و دوستی های خویش درمانده و عاجز و بی چیزند. و آری!باید گفت که وای بر این جماعت!رابطه های انبوهه بیماری اند،بیماری.در باب ِ دوستی و صمیمیت پیشتر در ژکان مفصل نوشته بودیم.اینک اما برآنم که در آینده نزدیک بار ِ دیگر در باب ِ رابطه" بنویسم لذا توضیح بیشتر در این باب را به آن نوشته موکول می کنم که به مجالی مفصل نیاز دارد."
آنان که نیاز به تشویق و تایید دیگران دارند فتوحات ِ کلیکی و ساعتی و نداشته خویش را قاب می کنند و بر در و دیوار می زنند تا همگان آنرا نظاره کنند و بستایند،این است معرکه بده بستان های فرومایه.این ژنرال ِ شکست خورده و سرخورده و ندار ِ انبوهگی است که باید همه مدالهایش را که خون ِ سربازانش برایش به ارمغان آورده به سینه بیاویزد تا همگان او را بشناسند و تحسین کنند.آری!در رابطه های بی حافظه و در میان انسانهای فراموشکار نیاز به اینگونه تبلیغات نیز هست.دوست ِ من! فتوحات و اندیشه ها را باید سخت و جدی کاوید،باید در عمق ِ جانشان رسوخ کرد و آنان را یافت،باید با آنان درگیر شد،باید در چکادها چون کاشفان ِ فروتن ِ شوکران به جستجو برخواست و آنان را کشف کرد.در جمعه بازار ِ اورکات تنها تملق می فروشند و ریا و تهی بودگی.در اورکات،در گنده بازار ِ انبوهگی نشانی از فتوحات ِ اندیشه نخواهید یافت.آری!انبوهگی غرقه در این نداشته هاست و این تمنا او را این چنین به فاحشگی ِ فتوحاتش در فاحشه خانه اورکات واداشته است.انبوهه{از نوع مترقی و روشن فکر!}سرشار از نداشته هاست که از پیش از اورکات بوده و تا ابد نیز خواهد بود،لذا به بازارهای ِ مکاره ای چون اورکات نیاز دارد تا این نداشته ها را بدون جدیت،با یک کلیک تصاحب کند،این است فتوحات ِ انبوهه.
آری!برای انبوهه و روان ِ شلش،راهی پرسودتر و کم هزینه تر از دموکراسی{به مفهوم موجود نه ایده آل} وجود ندارد همچنان که بازاری و نمایشگاهی بهتر، پر سودتر و کم هزینه تر از اورکات برایش وجود ندارد.کم هزینه است چون نیازی به اندیشیدن و جدیت و نگریستن ندارد و پرسود است چون مایه فربه گی اش می شود،مایه آرامش ِ خاطر ِ بیمارش،چون براحتی تحت ِ لوای آن هرزگی می کند. بی شک دموکراسی یک ایده آل برای انبوهه است!
درست است که انبوهگی با گذر ِ توریست وار و هرزه گونش بسیاری از مفاهیم اصیل را به لجن می کشد،اما آن مفاهیم در ذهن ما دفن و بی ارزش نمی شوند.آنگاه که جوانکان ِ تهی و بی مایه و حشری "چنین گفت زرتشت" در دست گیرند این امر هیچ خللی در ارزش نیچه و اثرش و همچنین لذت و بهره ما از متن ایجاد نمی کند.تهوع ما همه از رویکردی است که تفکر انبوهگی نسبت به آن پدیده دارد نه خود ِ آن.برای ما هیچگاه ارزش یک موسیقی یا اثر هنری بدین سان کاهش نمی یابد،گله از اصالتی است که با رویکرد ِ مریض ِ انبوهه به لجن کشیده می شود،ملال از ژرفنایی است که بدین سان سپوخته و بی اصالت گردد.مطلوبیت مستقیم این آثار به هیچ وجه برای ما کاهش نمی یابد بل این هزینه های خارجی ِ زیستن در مجاورت انبوهگی است که اینچنین ما را می رنجاند و آشفته می سازد.این بی اصالتی و عدم جدیت و سطحی بودن و توریست وار نگریستن انبوهگی به این پدیده های اصیل و لذت بخش است که ما را آزار می دهد و بدین سان است که مطلوبیت ِ کل ِ ما که حاصل جمع مطلوبیت ِ مستقیم و هزینه های خارجی ِ تحمیلی از سوی انبوهگی است کاهش می یابد اما بدون ِ تغییر ِ آن مطلوبیت ِ مستقیم بلکه تحت ِ تاثیر ِ اثر منفی ِ هزینه ها و ناخوشایندی ها و ملالهای انبوهگی.
آری!ابراز ِ احساسات به شیوه اورکاتی و انبوهیده و سطحی و تبلیغاتی ِآن به شدت تهوع آور و حال بهم زن است.همچون عشقی که در فیلمهای هالیوودی و بالیوودی گاییده و بی اصالت می شود.احساسات را چون دیگر داشته های انبوهه در جمعه بازار حراج نمی کنند دوست ِ من.عشق ،علاقه و احساسات را آنگاه که بخواهی در کوچه و برزن فریاد بزنی و بر دیوارها بنگاری پشیزی ارزش نخواهد داشت.یکی از معجزات ِهنر این است که این مفاهیم اصیل را در قالبی زیبا و همراه با استعارات و کنایه ها و مجازها و بدور از بازارچه ها به منصه ظهور می گذارد و آری!انبوهه ی بی هنر بایستی که به چنین دستاویزهای مبتذلی برای انتقال ِ احساسات متوسل شود،احساسات واحترامهایی که حتی باید در واقعیت و اصالتشان نیز شک کرد چراکه از چنین رابطه های بیمارگونی بوی ژرفا و اصالت به مشام نمی رسد..یکی از مشکلات انبوهگی بی اصالتی است و بدین سان در همه ارکان ِ زیستن ِ او رخنه کرده است،و اینست خواست ِ او از صمیمیت و ابراز ِ احساسات.ایده آل ِ او هالیوود است و یک پایان ِ مهوع هالیوودی،آنجا که احساسات بدور از زیباییها و اصالتها و پیچیدگیها هرزگی می کنند.فاصله ها بس زیاد شده است دوست ِ من،بسیار زیاد.
در پایان!از آنجا که اینگونه نوشتن و تبیین کردن برایم بسیار ملال آور و سخت است و از آنجا که اینگونه گفتنها بسیاری از ارزشها را مثله می کند و پست می سازد{خصوصا در جایگاهی که خوانندگانش توریست باشند و اتفاقی}
در باب ِ باقی نوشته ات که بسیار سست و شعارگون و بدور از درک ِ پیش فرضهای این جایگاه است تنها به ذکر این نکته بسنده می کنم که اندیشه هایی که حاصل پریدن از چُرت باشند و تنها تلنگرها و نوشته های دیگران آنان را به تفکر وادارند حاصلی بهتر از این به بار نخواهند داد و بدین سان است که اینگونه آشفته و ناساز و مشق واره از آب در می آیند.در باب ِ انبوهگی ، برابری انسانها ،قضاوت انسانها، نسبی نگری ِ گل و گشاد و بی چارچوب و رسالت ما برای روشنگری و چراغ برکردن و هدایت انسانها تا به حال بارها و بارها نوشته ام و درک ِ تو از آنها آنقدر ژورنالیستی است که مجال و شوقی برای تبیین بیشتر آنها نمی گذارد.فاصله های دور و کویرگون، شوق و مجال ِ پیمودن را از انسان می گیرند دوست من.افسوس!
باری دوست ِ من،از این خوشحالم که سعی در پیمودن این فاصله ها داری اما تنها رفتن مهم نیست، نحوه جهت گیری ها شاید ما را از هم دورتر نیز بسازند.بهرحال باید اذعان کنم که گزندگی و تقابل اینگونه نوشته ها تنها در برابر نوشته هاست نه اشخاص که من در تقابل با افراد هرگز بدین سان تند و گزنده برخورد نمی کنم ،که من بارها با نوشته های عزیزترین دوستانم بدین گونه برخورد کرده ام،این نوشته ها حکم پوست کنی از یکدیگر را دارند، باشد که پاره ای از عریانی ِ حقیقت را بنمایند،عریانی که در جدیت خواننده و زیستن نوشتار و گزش آن کشف می شود.
پس نویس:
نیچه نوشی پس از یک ملال:
- بسیاری را بر آن می داری که رای خود را درباره ی تو دگر کنند.آنان این را به پایت گران خواهند نوشت.تو به آنان نزدیک شدی و با این همه از ایشان فراگذشتی.این را هرگز بر تو نمی بخشایند.
تو از آنان فراتر و برتر می روی،اما هرچه بالاتر روی چشم حسد تو را کوچکتر می بیند و آنکه پرواز می کند از همه بیش منفور است.
باید بگویی:"شما با من چگونه دادگر توانید بود که من بیداد ِ شما را چون نصیب خویش برمی گزینم"
- ای واعظان ِ برابری!جنون ِ جبارانه ی ناتوانی اینگونه از درون ِ شما برای "برابری" فریاد برمی دارد.نهفته ترین شهوت ِ جباریت ِ شما اینگونه خود را در واژه فضیلت می پوشاند...
نمی خواهم مرا با این واعظان برابری در هم آمیزند یا به جای آنان گیرند،زیرا عدالت با من چنین می گوید:"انسانها برابر نیستند"
و برابر نیز نخواهند شد...
نیک و بد،دولتمند و درویش،فرادوست و فرودست،و دیگر نامهای ارزشها:همگی باید جنگ افزارهایی باشند و علامتهایی پرچکاچک تا زندگی هر زمان بر خویش چیره شود.
زندگی می خواهد خود را با ستونها و پله ها به سوی بلندی بالا برد،او می خواهد به دوردستان بنگرد و فراتر،به سوی زیباییهای شادی بخش-از اینرو او را به بلندی نیاز است.
و از آنجا که او را به بلندی نیاز است،به پلکان نیازمند است و به تضاد ِ پلکان و بالا روندگان.زندگی می خواهد بالا رود و در حین بالا رفتن بر خود چیره شود...
دوستان ِ من،بیایید ما نیز،چنین زیبا و استوار دشمنان باشیم!بیایید خداوار بر ضد یکدیگر بکوشیم!
آنچه در ساختار ِ نوشته قبلی به چشم می خورد عدم دقت در بکارگیری الفاظ در متن{همچون جدیت در زندگی،انبوهگی،سادگی،اندیشه ...} و همچنین خوانش ِ لغات و درک مفاهیم در متنی است که خوانده شده است،که این باز هم به همان مسئله فاصله ها و اندیشه هایی که تلنگری هستند و عدم درنظر گرفتن پارادایم ها و دقت در متن بازمیگردد.روابط عِلی و مثالها و مصداقهایی که برای تبیین وتصدیق گفته ها بکاررفته کاملا سست و فروریزنده هستند که به آنها نیز خواهم پرداخت.
در پشت هر سادگی ای حتما فکر نکردن نخوابیده است و این امری بدیهی است. این برداشت از سوی نگارنده بدلیل عدم جدیت در خوانش متن و درگیری با آن و دقت در بار ِ معنایی الفاظ است.من با آشکاری تمام منظور خود را از سادگی در زندگی و عدم وجود جریان اندیشه در آن گونه از سادگی با آوردن مثال روشن کرده ام:{ در روابط و دوستی های ساده و مرام- محور و تنهایی -گریزو اندیشه گا،در پدیده های ساده ای چون اورکات،در شخصیت های پوچ و بی اصالت و فارغ از جدیت،در خوشیهای ساعتی و نورانی،در گردشهای توریستی}
در امثال این جایگاههاست که ساده گی به نوعی بلاهت و گریز از اندیشه گری در زندگی و ساده انگاشتن و بی توجهی بدل می گردد.
پرسشی مطرح شده که چگونه می توان گفت که زندگی اصالت ندارد ولی جدیت در آن چرا.نگارنده سعی نموده است با مثال زدن عدم امکان آنرا ثابت کند،و اینک پایه های فروریزنده این تحلیل:مجلس و دولت جزیی لاینفک از نظام هستند همانگونه که شاخه و ریشه و برگ برای درخت.اما آیا جدیت در زندگی دارای چنین رابطه ای با زندگی است؟. نظام بدون آن دو رکن و درخت بدون آن اجزا وجود ندارند اما زندگی چه؟زندگی ِ فارق از جدیت وجود ندارد؟اتفاقا به گمانم در پارادایم ِ انبوهگی عدم جدیت جزیی لاینفک از زندگی است ،به گمانم آنچه به دشواری یافت می شود جدیت در زندگی است.گمان می کنم که منظورمن از "جدیت در زندگی " به گونه ای دیگر تعبیر شده است .جدیت در زندگی به معنای فشرده و خوب درس خواندن برای امتحان فوق لیسانس نیست دوست عزیز،به معنای سخت و بی وقفه کارکردن نیز هم .نمود ِ "جدیت در زندگی" را می توان در ستیزه گری به مفهوم ِ ژکانی،در سخت گیری و جدیت در انتخابها و سنجه ها،در دقت و اندیشه ورزی در کنشها و واکنشها،در درگیری و جدال با مفاهیم انبوهیده زندگی،در سپوختن و فراتر رفتن از هنجارها و دیدگاهها و عادتهای انبوهگی ،در طرح ِ ایده های ِ زندگی و در چگونگی طرح ریزی ِ هرروزه خویشتن ِ خویش یافت .افسوس که حجابها و فاصله ها بسیار درک ما را از مفاهیم تغییر داده اند و دریغ که نمی توانم در چنین جایگاهی به تبیین دقیق این مفاهیم بپردازم.پیشترها هم گفته بودم که تنها خواندن و گوش سپردن و دیدن منجر به درک و درونیده شدن ِمفاهیم نمی گردند بلکه در بسیاری از مواقع پیمودن راهها و تجربه گری در این مورد امری تعیین کننده و مهم است،بدین گونه است که ادعا می شود ما همه از پشت ِ جدیتی گذشته ایم که به اینجا رسیده ایم.کدام جدیت؟! جدیت در اندیشه ورزی؟در نگریستن؟در گوش سپردن؟در آفرینش ؟در خوانش؟یا جدیت در روزنامه خواندن؟در هرزگی کردن و لودگی؟ جدیت در روابط شل و بی پایه؟
{باید اذعان کنم که آنچه من در اینجا به مثابه زندگی در نظر گرفته ام و از بی اصالتی اش سخن گفته ام زندگی از نوع انبوهیده آن است.آنجا که مفهوم هستی از زندگی متبادر می شود بحث ها دگر می شوند}
آنجا که من از جماعت و توده حرف می زنم همه به یک مفهوم بازمی گردند و آن "انبوهگی" است.و همچون "جدیت در زندگی" ، واژه انبوهگی نیز از آن مفاهیمی است که در بحث ما بخاطر عدم درک یکسان از آن خلل ایجاد می کند.انبوهه در پارادایم ِ ژکانگی کاملا دارای شخصیت و مفهوم است و آنچه نگارنده از این واژه درمی یابد و استفاده اش می کند آن نیست که من در کاربرد آن منظور دارم. تکرار می کنم، نمی توان ناگهان از میان بستر برخاست و نقدی بر یک نوشتار نوشت.در هر پارادایم و عرصه ای واژه ها بار معنایی و مفاهیم خاص ِ خویش را دارند و نمی توان آنها را با آنچه آن کلمات در وهله اول به ذهن متبادر می کنند در هم آمیخت و استفاده کرد.
آری!این جمع بزرگ!این انبوهگی که سالهاست در ژکان و اینک اینجا از آن نوشته ایم بسیار در روابط و دوستی های خویش درمانده و عاجز و بی چیزند. و آری!باید گفت که وای بر این جماعت!رابطه های انبوهه بیماری اند،بیماری.در باب ِ دوستی و صمیمیت پیشتر در ژکان مفصل نوشته بودیم.اینک اما برآنم که در آینده نزدیک بار ِ دیگر در باب ِ رابطه" بنویسم لذا توضیح بیشتر در این باب را به آن نوشته موکول می کنم که به مجالی مفصل نیاز دارد."
آنان که نیاز به تشویق و تایید دیگران دارند فتوحات ِ کلیکی و ساعتی و نداشته خویش را قاب می کنند و بر در و دیوار می زنند تا همگان آنرا نظاره کنند و بستایند،این است معرکه بده بستان های فرومایه.این ژنرال ِ شکست خورده و سرخورده و ندار ِ انبوهگی است که باید همه مدالهایش را که خون ِ سربازانش برایش به ارمغان آورده به سینه بیاویزد تا همگان او را بشناسند و تحسین کنند.آری!در رابطه های بی حافظه و در میان انسانهای فراموشکار نیاز به اینگونه تبلیغات نیز هست.دوست ِ من! فتوحات و اندیشه ها را باید سخت و جدی کاوید،باید در عمق ِ جانشان رسوخ کرد و آنان را یافت،باید با آنان درگیر شد،باید در چکادها چون کاشفان ِ فروتن ِ شوکران به جستجو برخواست و آنان را کشف کرد.در جمعه بازار ِ اورکات تنها تملق می فروشند و ریا و تهی بودگی.در اورکات،در گنده بازار ِ انبوهگی نشانی از فتوحات ِ اندیشه نخواهید یافت.آری!انبوهگی غرقه در این نداشته هاست و این تمنا او را این چنین به فاحشگی ِ فتوحاتش در فاحشه خانه اورکات واداشته است.انبوهه{از نوع مترقی و روشن فکر!}سرشار از نداشته هاست که از پیش از اورکات بوده و تا ابد نیز خواهد بود،لذا به بازارهای ِ مکاره ای چون اورکات نیاز دارد تا این نداشته ها را بدون جدیت،با یک کلیک تصاحب کند،این است فتوحات ِ انبوهه.
آری!برای انبوهه و روان ِ شلش،راهی پرسودتر و کم هزینه تر از دموکراسی{به مفهوم موجود نه ایده آل} وجود ندارد همچنان که بازاری و نمایشگاهی بهتر، پر سودتر و کم هزینه تر از اورکات برایش وجود ندارد.کم هزینه است چون نیازی به اندیشیدن و جدیت و نگریستن ندارد و پرسود است چون مایه فربه گی اش می شود،مایه آرامش ِ خاطر ِ بیمارش،چون براحتی تحت ِ لوای آن هرزگی می کند. بی شک دموکراسی یک ایده آل برای انبوهه است!
درست است که انبوهگی با گذر ِ توریست وار و هرزه گونش بسیاری از مفاهیم اصیل را به لجن می کشد،اما آن مفاهیم در ذهن ما دفن و بی ارزش نمی شوند.آنگاه که جوانکان ِ تهی و بی مایه و حشری "چنین گفت زرتشت" در دست گیرند این امر هیچ خللی در ارزش نیچه و اثرش و همچنین لذت و بهره ما از متن ایجاد نمی کند.تهوع ما همه از رویکردی است که تفکر انبوهگی نسبت به آن پدیده دارد نه خود ِ آن.برای ما هیچگاه ارزش یک موسیقی یا اثر هنری بدین سان کاهش نمی یابد،گله از اصالتی است که با رویکرد ِ مریض ِ انبوهه به لجن کشیده می شود،ملال از ژرفنایی است که بدین سان سپوخته و بی اصالت گردد.مطلوبیت مستقیم این آثار به هیچ وجه برای ما کاهش نمی یابد بل این هزینه های خارجی ِ زیستن در مجاورت انبوهگی است که اینچنین ما را می رنجاند و آشفته می سازد.این بی اصالتی و عدم جدیت و سطحی بودن و توریست وار نگریستن انبوهگی به این پدیده های اصیل و لذت بخش است که ما را آزار می دهد و بدین سان است که مطلوبیت ِ کل ِ ما که حاصل جمع مطلوبیت ِ مستقیم و هزینه های خارجی ِ تحمیلی از سوی انبوهگی است کاهش می یابد اما بدون ِ تغییر ِ آن مطلوبیت ِ مستقیم بلکه تحت ِ تاثیر ِ اثر منفی ِ هزینه ها و ناخوشایندی ها و ملالهای انبوهگی.
آری!ابراز ِ احساسات به شیوه اورکاتی و انبوهیده و سطحی و تبلیغاتی ِآن به شدت تهوع آور و حال بهم زن است.همچون عشقی که در فیلمهای هالیوودی و بالیوودی گاییده و بی اصالت می شود.احساسات را چون دیگر داشته های انبوهه در جمعه بازار حراج نمی کنند دوست ِ من.عشق ،علاقه و احساسات را آنگاه که بخواهی در کوچه و برزن فریاد بزنی و بر دیوارها بنگاری پشیزی ارزش نخواهد داشت.یکی از معجزات ِهنر این است که این مفاهیم اصیل را در قالبی زیبا و همراه با استعارات و کنایه ها و مجازها و بدور از بازارچه ها به منصه ظهور می گذارد و آری!انبوهه ی بی هنر بایستی که به چنین دستاویزهای مبتذلی برای انتقال ِ احساسات متوسل شود،احساسات واحترامهایی که حتی باید در واقعیت و اصالتشان نیز شک کرد چراکه از چنین رابطه های بیمارگونی بوی ژرفا و اصالت به مشام نمی رسد..یکی از مشکلات انبوهگی بی اصالتی است و بدین سان در همه ارکان ِ زیستن ِ او رخنه کرده است،و اینست خواست ِ او از صمیمیت و ابراز ِ احساسات.ایده آل ِ او هالیوود است و یک پایان ِ مهوع هالیوودی،آنجا که احساسات بدور از زیباییها و اصالتها و پیچیدگیها هرزگی می کنند.فاصله ها بس زیاد شده است دوست ِ من،بسیار زیاد.
در پایان!از آنجا که اینگونه نوشتن و تبیین کردن برایم بسیار ملال آور و سخت است و از آنجا که اینگونه گفتنها بسیاری از ارزشها را مثله می کند و پست می سازد{خصوصا در جایگاهی که خوانندگانش توریست باشند و اتفاقی}
در باب ِ باقی نوشته ات که بسیار سست و شعارگون و بدور از درک ِ پیش فرضهای این جایگاه است تنها به ذکر این نکته بسنده می کنم که اندیشه هایی که حاصل پریدن از چُرت باشند و تنها تلنگرها و نوشته های دیگران آنان را به تفکر وادارند حاصلی بهتر از این به بار نخواهند داد و بدین سان است که اینگونه آشفته و ناساز و مشق واره از آب در می آیند.در باب ِ انبوهگی ، برابری انسانها ،قضاوت انسانها، نسبی نگری ِ گل و گشاد و بی چارچوب و رسالت ما برای روشنگری و چراغ برکردن و هدایت انسانها تا به حال بارها و بارها نوشته ام و درک ِ تو از آنها آنقدر ژورنالیستی است که مجال و شوقی برای تبیین بیشتر آنها نمی گذارد.فاصله های دور و کویرگون، شوق و مجال ِ پیمودن را از انسان می گیرند دوست من.افسوس!
باری دوست ِ من،از این خوشحالم که سعی در پیمودن این فاصله ها داری اما تنها رفتن مهم نیست، نحوه جهت گیری ها شاید ما را از هم دورتر نیز بسازند.بهرحال باید اذعان کنم که گزندگی و تقابل اینگونه نوشته ها تنها در برابر نوشته هاست نه اشخاص که من در تقابل با افراد هرگز بدین سان تند و گزنده برخورد نمی کنم ،که من بارها با نوشته های عزیزترین دوستانم بدین گونه برخورد کرده ام،این نوشته ها حکم پوست کنی از یکدیگر را دارند، باشد که پاره ای از عریانی ِ حقیقت را بنمایند،عریانی که در جدیت خواننده و زیستن نوشتار و گزش آن کشف می شود.
پس نویس:
نیچه نوشی پس از یک ملال:
- بسیاری را بر آن می داری که رای خود را درباره ی تو دگر کنند.آنان این را به پایت گران خواهند نوشت.تو به آنان نزدیک شدی و با این همه از ایشان فراگذشتی.این را هرگز بر تو نمی بخشایند.
تو از آنان فراتر و برتر می روی،اما هرچه بالاتر روی چشم حسد تو را کوچکتر می بیند و آنکه پرواز می کند از همه بیش منفور است.
باید بگویی:"شما با من چگونه دادگر توانید بود که من بیداد ِ شما را چون نصیب خویش برمی گزینم"
- ای واعظان ِ برابری!جنون ِ جبارانه ی ناتوانی اینگونه از درون ِ شما برای "برابری" فریاد برمی دارد.نهفته ترین شهوت ِ جباریت ِ شما اینگونه خود را در واژه فضیلت می پوشاند...
نمی خواهم مرا با این واعظان برابری در هم آمیزند یا به جای آنان گیرند،زیرا عدالت با من چنین می گوید:"انسانها برابر نیستند"
و برابر نیز نخواهند شد...
نیک و بد،دولتمند و درویش،فرادوست و فرودست،و دیگر نامهای ارزشها:همگی باید جنگ افزارهایی باشند و علامتهایی پرچکاچک تا زندگی هر زمان بر خویش چیره شود.
زندگی می خواهد خود را با ستونها و پله ها به سوی بلندی بالا برد،او می خواهد به دوردستان بنگرد و فراتر،به سوی زیباییهای شادی بخش-از اینرو او را به بلندی نیاز است.
و از آنجا که او را به بلندی نیاز است،به پلکان نیازمند است و به تضاد ِ پلکان و بالا روندگان.زندگی می خواهد بالا رود و در حین بالا رفتن بر خود چیره شود...
دوستان ِ من،بیایید ما نیز،چنین زیبا و استوار دشمنان باشیم!بیایید خداوار بر ضد یکدیگر بکوشیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر