۱۳۸۲ تیر ۲۱, شنبه

آرش در قلمرو تردید

*ما دو مسافر بودیم،من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغربِ سرد.

او بار شراب داشت،و من،مشتری مسلم متاع او بودم.

و هردو به یک شهر می رفتیم

و هردو به یک مهما نسرای.

براستی که ما برای هم بودیم

و برای هم آمده بودیم.

شبانگاه،چون خستگی راه دراز،با خفتن نیمروز تمام شد

هر دو به چایخانه رفتیم

به هم نگریستیم

و دانستیم که هردو بیگانه در آن شهریم

و نا آشنای با همه کس.

او را خواندم که با من چای بنوشد

و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.

نشستیم و چای نوشیدیم

و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

و چون بازار سخن گرم شد،پرسیدم:به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟

و او،شاید شرمگین از شراب فروش بودن خود گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است.

و من،شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او،که متاعی گرانبها با خود آرده بود،گفتم:فیروزه مشرقی به بازار آورده ام.

و باز گفتیم و باز شنیدیم.

تا پاسی از تیره شب گذشت.

و من،دلتنگ از نیرنگ،به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم

و از هزار کس شراب خواستم

و دانستم که درآن دیار هیچکس شراب نمی فروشد و هیچکس مشتری شراب نیست.

به هنگام شب،خسته باز پشتم و در چایخانه نشستم.

سر در میان دو دست گرفتم و گریستم.

بیگانه مغربی باز آمد،دلگیر و سربه زیر

و در دیدگان هم حدیث رفته را بازخواندیم.

چای خوردیم و هیچ نگفتیم

و خویشتن را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.

ما دو مسافر بودیم،یکی از شرق و دیگری از غرب

ما دو مسافر بودیم که گفتنیهای خویش نگفتیم.

و اندوهی گران به بار آوردیم

من به مشرق مقدس باز گشتم

و او،با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

به راستی که ما برای هم بودیم و ندانستیم.

*آرش در قلمرو تردید-نادر ابراهیمی

هیچ نظری موجود نیست: