۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

نوشتن (هم) یعنی انزوا


توی استودیوی رادیویی ِ کوچک و دنج دانشگاه نشسته بودم. قرار بود یک ساعت موزیک پخش کنم و چیزی آماده نکرده بودم. گفتم به خودم که می رم و از روی یوتیوب بصورت زنده پخش می کنم، همینطور که داره یکی پخش می شه می گردم و آهنگ بعدی رو پیدا می کنم، انقدر کارهای خوب توی ذهنم بود که بتونم این کار رو برای چند ساعت ادامه بدم. همینطور که داشت یه کار از نامجو پخش می شد یه ویدئو پیدا کردم از شاملو: یک مصاحبه کوتاه. یک جا مصاحبه کننده از شاملو می پرسه چی شد که شعر رو انتخاب کردی؟ شاملو در پاسخ جمله ای گفت که انتهاش مثل پتک تو سرم صدا داد. جمله این بود: من توی خانواده ای به دنیا اومدم که به شدت تنهایی کشیدم به دلیل اینکه هیچ هم سخنی نداشتم، حتی در عالم بچه گی در عوالم نمی دونم پنج و شیش و هفت و ده سالگی من هیچ هم سخنی نداشتم، هیچ هم ذائقه ای نداشتم و در نتیجه سوال می گردم بی جواب می موند، حرف می زدم بدون شنونده می موند. خب ما باید با خودمون حرف بزنیم وقتی هیچ هم زبانی گیر نمی یاریم، هیچ هم سخنی، همدلی، همراهی، هم ذائقه ای گیر نمی یاریم ناچار می شیم با خودمون حرف بزنیم، یعنی اولین قدمها رو به طرف جنون بر می داریم.

مصاحبه کننده میگه: ولی جنون مقدسیه !

شاملو میگه: خب ممکنه مقدس باشه و ممکن هم هست کاملا منحرف کننده باشه و سر از دارالمجانین درآوردنده!

آهنگ نامجو تمام شده بود و من خیره به مونیتور کامپیوتر خشکم زده بود. بعضی واژه ها گویی از جنس چیزی دیگه است، چیزی رو در درونت لمس می کنه و می گذره، یک اشاره کوچک که تنهات می ذاره با هجوم هزار تصویر و فکر و خاطره، اسم این حالت رو گذاشتم "دچار شدن".

نوشتن برای من حاصل همون گام زدن به سمت جنونه، جنونی که هنوز نمی دونم مقدسه یا سر از دارالمجانین در آورنده. شاید هم مقدس و سر از دارالمجانین در آورنده!

هیچ نظری موجود نیست: