۱۳۸۳ مهر ۲۰, دوشنبه

در انتظار گودو

*شاید رویاست.همه اش یک رویا.رویایی که غافلگیرم خواهد کرد،بیدارم خواهد کرد.در سکوت،و دیگر هرگز نخواهم خوابید،خودم تنها،یا رویا،باز هم رویا،رویای یک سکوت،سکوتی رویایی،پر از زمزمه ها،نمی دانم،همه اش کلمات،بیداری هرگز،فقط کلمات،چیز دیگری نیست،باید ادامه دهیم،همین و بس،بزودی متوقف می شوند،این را خوب می دانم،می توانم حسش کنم،بزودی ترکم می کند،آنگاه همان سکوت،برای لحظه ای،چند لحظه ناب،یا همان رویای خودم،آنکه ماندنیست،آنکه نماند،که هنوز می ماند،خودم تنها،باید ادامه دهی،نمی توانم ادامه دهم،باید ادامه دهی،ادامه خواهم داد،باید کلمه ها را بگویی تا وقتی کلمه ای هست،تا وقتی که مرا بیابند،تا وقتی که مرا بگویند،درد عجیب،گناه عجیب،باید ادامه دهی،شاید پیش از این تمام شده است،شاید پیش از این مرا گفته اند،شاید مرا به آستانه قصه ام رسانده اند،روبروی دری که به قصه ام گشوده می شود،که غافلگیرم خواهد کرد،اگر باز شود،خودم تنها،آنگاه همان سکوت،آنجا که هستم،نمی دانم،هرگز نخواهم دانست،در سکوت هیچ کس نمی داند،باید ادامه دهی،نمی توانم ادامه دهم،ادامه خواهم داد.



صحنه کاملا سفید.دیوارها سفید،سنگفرش سفید،بازیگران با لباس سفید،حتی 20 نفر تماشاگر هم سر تا پا لباسهای سفید بر تن کرده اند:کلاه سفید،شنلی سفید و پوششی سفید برای روی کفشها.



آسمان سیاه است،تک درخت بید سیاه،سکوی کوچک مکعبی شکل سیاه،کفشهای بازیگران سیاه.



لامکان{لجنزار}.زمان نامعلوم{شک}.



3 ساعت تمام.دو بازیگر که در دو نوبت، دو بازیگر دیگر هم به آنها اضافه می شوند.



هر دو در انتظارند.انتظاری مرگبار که ریشه در تمام هستیشان دوانده،در انتظار " گودو ".

زمان و مکان معنا ندارد،تنها عامل جلوبرنده انتظار است و تعلیق.جدال شک است و یقین. باور و ناباوری.

گودو قرار است که منجی باشد،که بیاید و آنها را از این تعلیق برهاند،از این پوچی و بی رنگی.از تکرار.از این شک کشنده و مهلک،از بلاتکلیفی.



مردی سپید پوش ،شلاق در دست با انسانکی بارکش ،افسار کلفت بر گردن، سپید موی و به شدت خسته از راه می رسد.مرد شلاق در دست همان سرنوشت است،همان زندگی،همان ابناء بشر.هم هابیل و هم قابیل.



انسانک بارکش بارها را زمین نمی گذارد،باید ترحم ارباب را جلب کند تا چندی دگر در رکابش باشد و نفس بکشد.تا باز هم به او اجازه دهد که بار بکشد.

به هر اشاره افسار و شلاق ارباب اطاعت می کند.می چرخد،می رقصد و بلند فکر می کند.

رقص تور:گمان می کند در تور گیر کرده است.رقصش چون تقلایی برای رهایی از تور است.همچون استغاثه.

فکرهایش: آشفته و هذیان وار.ارباب را دیوانه می کند و برمی آشوبد،همینطور دو منتظر را.

تنها چون بار بر گرده هایش است توان ایستادن بر پای را دارد.توان انتظار و خاموشی.

چون بار زمین می گذارد آنگاه توان فکر کردن می یابد،توان فریاد کردن درون آشفته اش را.

اما چون کلاه از سرش بردارند گویی سرچشمه تمام آن افکار می خشکد.



شلاق زن کور می شود.

بارکش لال.

و همه کر خواهند شد؟



هوا پر از صدای فریاد است

عادت اما گوشها را سنگین می کند

عادت قویترین مخدر است



و منتظران همچنان در بی زمانی و گمگشتی در انتظارند.در شک،در عادت انتظار غوطه ورند.در عادت انتظار کسی که هیچ نشانی جز ذهنیتی مبهم از او ندارند.زندگی آنها با انتظار پوچ است و بی آن هیچ.





قرار نیست اینجا سرگرم شوید،لذت ببرید،موسیقی خوب گوش کنید،بخندید،بگریید.دیالوگهای پر طمطراق و قشنگ و فلسفی بشنوید.قرار است اینجا اذیت شوید ،تنها انتظار بکشید.انتظاری کشنده،پوچ و آزار دهنده.هرچه بیشتر می گذرد این پوچی و این آزار دهندگی بیشتر در جانتان رخنه می کند.بیشتر آزارتان می دهد،تعلیقی که در فضا سیلان دارد،در کلمات و در حرکات.آزار و پوچی به حدی می رسد که برخی تماشاگران در وقفه کوتاه میان نمایش به سرعت می گریزند.چهره هایشان داغان و درهم است.

اشتباه نکنید!نمایش خسته کننده از آب در نیامده،باید که اینگونه باشد.اگر این حس اعصاب خرد کن را،این پوچی و آزاردهندگی را به شما منتقل کند آنگاه موفق بوده است،این پوچی و بیهودگی وحشتزا را.این بیهودگی را که "خوب که چه؟"



در انتظار گودو همان زندگی است.همان عادت به زندگی و نیاز به مخدرهای گونه گون برای فرار از این پوچی و شک کشنده .

در زندگی مجبور نیستید ببینید،بشنوید.ولی اینجا مجبورتان می کنند،چشمهاتان را بروی صحنه{زندگی} متمرکز می کنند و بر این صحنه، عریان ِ عریان لختی زننده آنرا به رختان می کشند:

پوچی،شک،انتظار،عادت،خواب،رویا،واقعیت.


* نام ناپذیر- ساموئل بِکِت









هیچ نظری موجود نیست: