۱۳۸۳ آبان ۶, چهارشنبه

قهقرا

می دانی که سر آخر هیچ چیز برایت نمی ماند،نه؟!

می دانی که دوست و عشق و رابطه و شادی و خوشی و ... همه به یک فرجام مبتلایند،نه؟!

پس برای این است که دیگر دست و پا نمی زنی،می دانم که رها کرده ای این صحنه مزخرف و مکرر را.تجربه های همه تلخ ِ دو دهه کافی بوده اند برای آن چشمان حساس و سنجه های دقیق و ذهن ناآرام و سرکش که دیگر بادکنک بازی و دلخوشکنک ها را کنار بگذاری. تعجبم همه اما از این است که چگونه ادامه می دهی؟ و چگونه این چنین آرام و بی خیال اینروزها؟و چگونه با لبخندها و ریسه رفتنها؟

و یادم نیامد کجا اما جایی جمله ای دیدم که به یاد این سوال افتادم و تو ،بدین مضمون که درد شاید تنها محرک و داشته یک فرد برای رفتن است.و می دانم چقدر نفرت داری از اینکه دردمند بنامندت و می دانم که چقدر از اینکه این درد را به دیگران بنمایی حالت بهم می خورد.می دانم این تصویر چقدر تو را برمی آشوبد،می دانم.بارها گفته ای که این گفتنها ارزشها را پست می کنند و به لجن می کشند.بگذار بگویم اما که شاید دیگر مجال گفتن نماند و من تا به حال بسیار با تو کم گفته ام.

دیده ام چگونه مچاله می شوی آنگاه که نزدیکترین کسانت بیشرمانه در می نوردند حریمی که ساخته ای،و بی رحمانه می گذرند از همه آن چیزها که گذشته بودند.گفته بودمت بارها که لااقل مخدرهای قویتری انتخاب کنی.داری اما پوست کلفت می شوی کم کم و این مرا سخت می ترساند.هراس دارم از آن روز که در چشمهایت نگاه کنم،می دانم که تحملش را نخواهم داشت.اما گویی اینگونه راه برگزدیده ای و این مرا سخت نگران می سازد.نگرانم از آن روز که ویران شدن آن بارقه ها را در چشمانت به نظاره خواهم نشست ،برای تو و خویش نگرانم و برای همه آن فرصت ها و نطفه ها که به بیضه نخواهند نشست.برای آن روز که خراب کنی همه چیز را اما اینبار بی هوس ساختن.

خنده هایت آزارم می دهد،این چه بازی ست که آغاز کرده ای خدا را. بارها شنیده بودم که می گفتند قشنگی خنده هایت به این است که از ته دل می خندی.این خنده های جدید را اما اختراع کرده ای گویی.همه شان بوی آزمایشگاه می دهند، بوی الکل.تصویر قفس می دهند و جنون.می ترساندم این لبخندها و قهقهه ها.

می ترسم از آن روزی که دردت از صبرت فزونتر گردد،هراس دارم از آن تلنگرها که پیاپی به لیوان لبریز می خورند،نگرانم از آن لحظه که درد آستانه تحملت را درنوردد.

می ترسانیم،این جنون و رهایی که بسویش می روی می ترساندم.این دوئل که آغاز کرده ای به وحشت می اندازدم،به گریه می کشاندم،به ورطه جنون می افکندم.بس کن خدا را بیخودم کردی.بس کن.

پیش تو جامه در برم نعره زند که بردرم

آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان

گریه نمی دهد امان

گریه نمی دهد امان

گریه نمی دهد امان

گریه نمی دهد امان

گریه نمی دهد امان


هیچ نظری موجود نیست: