زندگی به مخدر نیاز دارد؟
زندگی همراه با پدیده انبوهگی،همگام با شتاب دیوانه وار مدرنیزم و نشخوارهای پسا مدرنیستی ،همراه با هجوم مد و نور و صدا و هجا،در عصر مصرف و تبلیغات که در آن تخصیص منابع محدود به نیازهای نا محدود به تزاید جنون آمیز نیازهای نامربوط برای مصرف تولیداتی که تنها و تنها با هدف بیشینه سازی سود صورت می گیرند تبدیل شده ،آری در چنین آشفته بازاری به مخدر نیاز است و توانایی یا ضعف ما در قبال این لجام گسیختگی فراگیر هیچ موضوع انتخاب این مخدرهای زیست-روانی نیست.این مخدرها برای گریز از درد نیستند،برای حواس پراکنی از واقعیات زندگی نیستند،سست کننده روان نیستند،آنها را نباید با Narcotics اشتباه گرفت.این مخدرها تمرکزسازهم نیستند،هستند چون ما هستیم .در این میانه پرآشوب و دیوانه وار که ناچاری هر روز از کنارش بگذری،ببینی و ببویی اش،نیاز هست تا اندکی این روان ِ ستیزگر و عاصی را بیارامی و بپالایی و این خود به معنای توانایی تو بر زیست ِ آنچه پاس می داری و تقابل با آن چیزهایی است که نا-گواریده و بی اصالت می دانی.مخدرهای زیست-روانی تو را خمار و بی خیال و گم نمی سازند،شاید آنان را به این خاطر مخدر می نامم که می پالایند آلاینده های زیستن در میان انبوهه را.رفتن به کویر ، کوه یا دریا،اندیشیدن در مکانی خلوت و دور از هیاهو و کافی شاپ بازی،گوش سپردن به یک موسیقی که بتوان آنرا دارای مولفه های یک اثر هنری دانست(نه بیمارگونه اباطیل سراییهای لوس آنجلسی و وطنی)اینها همه در عصر شخصیت ها و آدمکهای پفکی و کوتوله،در میان انسانهای بی حافظه ،در جامعه ای که همه درشتاب بیمارگون زندگی در تقلایند، به نوعی در اقلیت اند و لذا برخورداری از آنان به گاههایی شخصی و فردگونه بدل می شود،چون معتادی که تنها در گاههای تنهایی و دور از چشم دیگران دست به مصرف مخدرها می زند به ما نیز در این میانه همچون معتادی می نگرند که بیمارگون از صدا و نور و خوشی های صورتی آنها گریزان است،و این بیمار مخدرهای متروک افتاده اما اصیل خویش را می جوید،اما نه برای فرار از خویشتن یا واقعیات بل برای عشقبازی جانانه با آنها در بستری بکر و نا-انبوهیده.مخدرها اینک حواس پراکنی از بخشهای مهوع و صورتی انبوهگی اند که البته بسیار جدی نگریسته شده اند،گواریده شده اند و اینک به ستیز فراخوانده می شوند.مخدرها اینک کام گرفتن های جبرانی ِ برخواسته از میل به ادامه و تسلیم ناپذیری در برابر این خیل ِ تهی از زیستمایه های انسانی و اصیل هستند.آری زیستن در دامان فرهنگی بیمار و پژمرده،چرت زدن در سایه تمدن چندین هزار ساله ،نفس کشیدن در این فضای بیمارگون به مخدر هم نیاز دارد،به وسیله،به دست آویزهای زیست-روانی که شاید روزگاری جزو بدیهیات بودند و اینک چنین دورافتاده و غریب و ناهمگون می نمایند.این چیزها که امروز اینقدر عجیب و ناهمساز به چشم انبوهه می آیند همان مخدرهایی هستند که تنها در گاههای دوری از انبوهگی قابل استفاده اند،همان چیزهایی که روان ِ نژند انبوهگی را می افسراند.
ما در میان انبوهه زندگی می کنیم،نفس می کشیم.ما به تفاوت می اندیشیم و آنرا پاس می داریم،بر پایه همین تفاوت بخشهایی عظیم از زندگی فیزیکی و روانی خویش را از انبوهگی جدا کرده ایم.اما بی هیچ شبهه ای هنوز در بسیاری از بخشهای زندگی خویش در تعامل با انبوهگی قرار می گیریم بی آنکه توان انتخاب کردن داشته باشیم،شاید هم زمانی بیشتر لازم باشد تا بتوان به تفکیک این بخشها پرداخت.بدین گونه هنوز در بخشهای مهمی از زندگی روزمره خویش در ستیزه گری و جدالی خواسته/ناخواسته با این مفهوم هستیم.در این میان است که صحبت از مخدرها فارغ از ضعف و توانایی ما در این عرصه به میان می آید.بخشهای عظیمی از زیستن ما درگیر ناخوشایندیهای انبوهگی است و پالایش این ناخوشایندیها به مخدر نیاز دارد،مخدرهای زیست-روانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر