سه ره پیداست
نوشته بر سر هریک به سنگ اندر
حدیثی کش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر راه نیمش ننگ،نیمش نام
وگر سر بر کنی غوغا،وگر دم در کشی آرام
سه دیگر راه بی برگشت،بی فرجام
هرچه بیشتر می گذرد،هرچه زندگی شاید جدی تر می شود،زمانهایم کمتر مال خودم می شود،دغدغه کار و زندگی و شکم بیشتر رخ می نماید ، بیشتر بوی گندش مشامم را می آزارد.تا کی می توانم بگریزم اما؟
تا پایان دوران دانشگاه،تا انتهای مقطع لیسانس،می توان این سوال را بی پاسخ نهاد،می توان اولویتش را به تاخر انداخت،اما زمانی فرا می رسد که سوال در همه بخشهای زندگی سرک می کشد،باید پاسخش داد،دیگر نمی توان آنرا وانهاد.
آسانترین راه،که البته برای راهیانش حتی این سوال مطرح نخواهد گردید،همان روزمره گی و دلمشغولیهای آن است:کار،ازدواج،تفریح و در یک کلام زندگی.خلایی که در این میان ایجاد می گردد و یا حتی اکثرا از ابتدا وجود داشته، حذف مفاهیم ناب زندگی است.آنچه انبوهگی با آغاز این دوران کنار می گذارد(و یا حتی از ابتدا در کنار افتاده بوده) و زندگی را از سر می گیرد: اندیشه.
حالم از این تعریف کردنها همیشه بهم می خورد،اما در گاه نوشتن زمانهایی است که ناچارم.اندشیدن را در گوش سپردن به موسیقی،در گوشهای شنونده،در خواندن و فراگرفتن،در دیدن،در ارتباطهای هرروزه،در عادات و روزمره گیها،در خوشیها و شادیها و تفریح ها،در گریه ها و ضجه ها،در یک بازی فوتبال و بکل در تک تک اجزای ریزتر زندگی می توان یافت.با شروع این دوره آخرین میخهای تابوتش را هم می کوبند.
به عقبتر بر می گردم،به موجودیتی که برای زندگی قائلم،به تعریفی که از آن ارائه می دهم:زندگی برای من چیزی جز یک خودآزاری آگاهانه/ناآگاهانه بیش نیست،چیزی جز ماندن در مسیر تنشها و تشویشها و اضطرابها تا آنجا که توان دارم،تنشهایی که حاصل جدیت در زندگی و اصرار ورزیدن بر ارزشها و اصالتهایی است که در اقلیت است،تشویشهایی که در مقابله با جریان عادی زندگی و رهروانش پیش می آید:کشاکش ابدی با مفهومی به نام انبوهگی.
فروید در جایی می نویسد:
برای تاب آوردن زندگی،نمی توانیم فاقد وسیله ای تسلی دهنده و آرام بخش باشیم.چنین ابزاری می تواند به سه نحو موجود باشد:
- حواس پراکنیهای قدرتمند تا باعث شوند به رنج و محنتمان چندان اهمیت ندهیم.
- کام گرفتنهای جبرانی تا از شدت رنج بکاهند.
- مواد مخدر تا ما را نسبت به آنها بی حس کنند.
چیزهایی از این دسته اجتناب ناپذیرند.
راجع به راهکار سوم حرفی ندارم،شاید هنوز دو مورد دیگر توان تسلی دادنم را دارند.آری!هنوز دردم از توانم فزونتر نشده است،هنوز.اما هنگامی که یادداشتهای ابراهیم گلستان را در مورد اخوان و اعتیادش می خوانم و هنگامی که "من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم" را در جزءجزء درونم حس می کنم،می فهممش اما نمی پذیرمش،البته الان!
دو مورد دیگر هم به نوعی مخدرند،شاید مخدرهای روحی. شک ندارم که برای تاب آوردن زندگی(به مفهوم حنظلی نه گوسفندی) به مخدر نیاز هست و مشکل دقیقا بر سر این است که چقدر بتوان زمان تخدیر آنها را به درازا کشاند.آنچه در این میان تنها می تواند دوام یابد اندیشه آدمی است،البته اندیشه ای که چون خورجین آویزان گردن اندیشمند نباشد،اندیشه ای که فروکشنده و تبلیغاتی نباشد.اندیشه ها همانقدر که می توانند جلوبرنده باشند به همان میزان توان فروکشندگی و سترونی دارند.
لذا تنها چیزی که در این میان مانع از سکون می شود،از گندیدن و فرورفتن، مفهومی به نام اندیشه و بازتولید آن در بخشهای مختلف زندگی است: تنها چیزی که در این میان نمی گندد و تعفن زندگی فرا نمی گیردش.
به این می بپردازم که آیا جمع اینها میسر است؟جمع اندیشیدن و آنچه به زندگی موسوم شده؟ آیا فلسفه این دو با هم سازگار است؟
بگذارید از زندگی تعاریف مختلف ارائه ندهم،آنچه با زندگی موسوم است همان چیزی است که هر روز در هر گوشه و کنار می بینیمش.آنچه پیشتر بعنوان زندگی تعریف کردم به نوعی آنتی تز زندگی است که سنتزی جز نیستی برای آن قائل نیستم.در این میان یا باید به سوی نیستی رفت یا زندگی.نیستی که به تباهی جسم می انجامد و روان اما تعالی روح و جان.
هزاران بار می توان در زندگی اندیشمندان هر دوره،این واقعیت را دریافت.شاعران،موسیقی دانان،نویسندگان،فیلسوفان،انقلابیون و در کل آنان که اندیشه محور اصلی زندگیشان را ساخته است،خمیره و مفهوم بودنشان را.
در زندگی نام آورترین شاعران ایرانی که نظر بیافکنیم،آنان که اندیشه ستون اصلی اشعارشان است،چیزی جز این نیستی ِ ،این تباهی تدریجی جسم و تعالی روح و این رنج و غم{ ِ زیبا} مشاهده می کنیم؟
از حافظ و مولانا و سعدی تا نیما و شاملو و فروغ و اخوان وسهراب،این یکتا واقعیتی است که در همه آنها نمایان است.
اشتباه نشود!این درد و غم،این حرکت به سوی نیستی{جاودانگی}این تشویشها و اضطرابها و تنشها هزاران هزار بار از خوشیها و خنده ها و شادیهای صورتی انبوهه بر راهیان این راه گواراتر است.آنکس که مفهوم مستی را بداند میان تلخی جام شراب و هزاران جام انگبین و شهد کدام را برمی گزیند؟آنکس که مستی برآمده از اندیشه و لذت آفرینش را می نوشد چطور؟
نگاهی به نویسندگان/اندیشمندان/فیلسوفان نامدار بیفکنیم:نیچه،هایدگر ،سارتر،کافکا،کامو،کوندرا،آستر،ژید،اورول،هسه،گاری،بکت،هاکسلی،رولان ،پروست و هزاران هزار نام دیگر که می توان ردیف کرد،آنچه در تفکراتشان یافت می شود آیا همان نیست که از آن سخن رفت؟همان بوی تعفن زندگی؟همان سرگشتگیها و تنشها و تشویشها؟همان علامت سوال همیشگی؟ همان روحیه ستیزه گری و تقابل جاودانگی؟
پوچی و بوی گند زندگی را می توان به دو راه علاج کرد:یا رنگ صورتی انبوهگی بر آن زد و با فرورفتن در شتاب روزافزون زندگی،در عادتها و دلمشغولیها و شادیهای پوچ و خوشیهای ساعتی آنرا فراموش کرد یا اندیشید.اندیشه را به گاههای روشنفکری و سرخوردگی و سگ ساعتها وانگذاشت.
بسیار خوب!اکنون از چنین فردی در گنداب جوامع مریض کنونی،در ماراتون مدرنیته و مد و رنگ و نور و صدا چه خواهد ماند؟این مسیر چیزی جز فرایندی Self-Destructive است؟