*آسمان زیر بال ِ اوج تو بود
چون شد ای دل که خاکسار شدی
سر به خورشید داشتی و دریغ
زیر پای ستم غبار شدی
ترسم ای دلنشین دیرینه
سرگذشت تو هم ز یاد رود
آرزومند را غم جان نیست
آه اگر آرزو به باد رود
ببخشید استاد! ببخشید که نزدیک صحر به خواب می روم و صبح به قرار ملاقاتمان نمی آیم، ببخشید که تکلیفها را انجام نمی دهم و تمام روز توی اتاق کارم چشمم به صفحه کامپیوتر خیره است. ببخشید که حرف که می زنید بر و بر نگاهتان می کنم بی آنکه به کلمه ای از حرفهایتان گوش کنم. ببخشید که وسط جلسه ساعت شش بعدازظهر می آیم ظرف غذایم را توی فر کنار میز جلسه می گذارم تا اولین چیزی باشد که از صبح می خورم و صدای مایکروفر لابه لای حرفهاتان می پیچد. انسانها قابلیتهای مختلفی دارند استاد! و من باید اعتراف کنم که در مقابل بعضی چیزها له می شوم، مچاله می شوم و آنقدر در خود فرو می روم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. ببخشید استاد! اما هیچگاه برای رویاهاتان مرثیه سروده اید؟ نه برای یک رویا، که برای یک یک رویاها تا آنجا که چشم کار می کند و تخیل جولان می دهد؟! نگویید که می فهمید و من هم انتظار ندارم.
ببخشید که نمی توانم مانند برخی دوستان دیگرم هرروزگزارش اینکه غذا چه خورده ام و فردا کجا می روم و عکسهای آخرین سفر تفریحی ام و آخرین موسیقی مورد علاقه ام را اینجا بگذارم، و از کنار این روزها بی هیچ خطی بگذرم انگار که اتفاق نمی افتند، و یا اینکه در دنیای دیگری اتفاق می افتند که من نمی شناسمش. ببخشید که نمی توانم فراموش کنم و مانند یک انسان نرمال همه کارهایم را در کنار هم انجام دهم، وقتی به درس خواندن اختصاص دهم، وقتی به سوشالایز کردن، وقتی به ورزش کردن، وقتی به تفریح و خندیدن، و وقتی اگر باقی بود نگاهی با اخبار بکنم و آهی بکشم و سری تکان بدهم و باز از آغاز. این تصویرها که جلوی چشمم رژه می روند قسمتهای از یک فیلم نیستند، اینها تنها گوشت و پوست له شده و ورم کرده و خونریزان از جای چماق و گوله نیستند استاد! اینها خواهران و برادران من اند که از پس رویاهاشان و پیشاپیش مرگ می تازند. اشتباه نشود، نه! نمی خواهم شور و هیجان را به جای شعور بنشانم، من نمی خواهم داستان پدرهامان دوباره تکرار شود، من نمی خواهم که امروز به خیابانها بریزیم و انقلاب کنیم، به خیال آنکه فردا همه جا گلستان شود، نه! من می خواهم که "شمرده شوم"، که بدانند من هستم و ما هستیم و مطالباتی داریم که باید لحاظ شوند و محترم شمرده شوند، من نمی خواهم همان کورسوی امیدی که داشتیم را هم از بین ببرند، من چراغانی نمی خواهم، همان تک چراغ را اما نمی گذارم که خاموش کنند. من این راه را گام به گام، دوش به دوش، آرام و آهسته تا اینجا آمده ام، نمی خواهم با دیواری "کوتاه" بفریبندم و بگویندم که بن بست بود، برگرد!
** باز طوفان شب است
هول بر پنجره می کوبد مشت
شعله می لرزد در تنهایی
باد فانوس مرا خواهد کشت؟!
* شعر از ه. ا. سایه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر