ویتگنشتاین در اشارات فلسفی نوشت:
"من متوجه شده ام که ناپدید شدن یک فرهنگ، به معنای ناپدید شدن ارزشهای انسانی نیست، بل خیلی ساده معنایش ناپدید شدن ابزار خاصی در بیان این ارزشهاست. با این همه، این حقیقت به جای خود باقی است که من هیچ علاقه ای به تمدن موجود اروپایی ندارم، و اهدافش را درک نمی کنم، اگر اساسا هدفی داشته باشد. پس من برای کسانی می نویسم که در گوشه و کنار سیاره پراکنده اند."
اینها اما همه پیش از آشویتس و بوخن والد بود. بعدتر، پس از آشویتس و هیروشیما، آدورنو در دیالکتیک منفی نوشت:
"تاریخ جهانی باید ساخته و انکار شود. پس از فاجعه هایی که رخ دادند، و در برابر آنهمه فاجعه که در راهند، وقیحانه خواهد بود که بگوییم طرحی برای جهانی بهتر در تاریخ وجود دارد، و پاره های آنرا به هم می پیوندد...تاریخ انسانی حرکتی از وحشی گری به سوی انسان گرایی نیست، بل حرکتی است از تیر و کمان به بمب مگاتونی."
گویی آدورنو بهتر از خردباوران نقادی چون پوپر گوهر دوران مدرن را شناخته بود و از مجرای خرد باوری به جامعه باز و دموکراسی نمی اندیشید. و می دانست که این "عادلانه ترین و مساوات گراترین جامعه ی تاریخ" را قانون سود طلبی اداره می کند.
پس نویس: چیزی خواندم، دلم را برآشفت. خواستم چیزی بنویسم در بابش که این آمد. نوش!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر