یادت هست؟ تابستان بود. یکی از همان شبهایی که می رفتیم خونه سجاد تا طلوع خورشید فیلم می دیدیم. اینبار نشستیم به صحبت. بحث انتخابات شد، چیزی به رفتنمان نمانده بود، هر دو کوچ می رفتیم. ان روزها قاب ِ عکسی بالای تخت آویزان بود، اینچنین می گفت:
من اینجا بس دلم تنگ است
و هرسازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه ِ بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
موقع آمدن نگاهش کردم، لبخند ِ تلخی روی لبهایم بود. با خودم گفتم این قاب باید همین بالا بماند، تنها اینجاست که معنی می دهد. نمی دانستم بعد از دو سال امروز اینجا بالای سرم خواهد بود روی دیوار. زمستان که به خانه برگشتم آوردمش، اشتباه کرده بودم، آن شعر همه جا معنی می داد. راه ِ بی برگشت فراتر از دو قاره آنورتر بود، و آسمان هر کجا حتی بهترین شهر دنیا همان رنگ بود که آسمان خانه بود، گاه حتی خاکستری تر.
بگذریم، داشتم می گفتم، بحث انتخابات شد، تا نزدیک صبح طول کشید. آرام شروع کردیم و در آخر تقریبا فریاد می کشیدیم. چند روز بعد قرار شد خانه ما جمع شویم. چند ساعتی صحبت کردیم، به رسم همیشه که هیچوقت عادت گوش کردن نداریم هرکس زیر پرچم خودش سینه زد و های و هوی کرد. سهیل که کاملا جوگیر جریان ِ انتخابات بود در مدح ِ معین می گفت، تو از تحریم گفتی و تنگ کردن حلقه، آقای ایمانی از جعبه سیاه ِ تحریم گفت و عاقبت نا معین آن، بابا تجربه های 27 سال ِ پیش را دوره می کرد با ما و درسهایی که نسلشان دیر آموخت، و من تنها حرفم این بود که ما همیشه کم صبر بوده ایم، همیشه رستم خواسته ایم و آرش تا سرحداتمان را برگرداندند بی آنکه خودمان را به زحمت بیاندازیم. تنها حرفم این بود که ما به هیچ عنوان نباید به دنبال ِ سرنگونی این سیستم باشیم که مشکل ما ریشه ای تر از حکومت است، ما باید مشق ِ دموکراسی کنیم، هشت سال که سهل است شاید هشتاد سال. بماند، هرکسی چیزی گفت و گوشهایش را گرفت. آنروز صحبتی از احمدی نژاد نبود، وزنه ای نبود که بخواهد محور بحث شود. یادم است شب که آقای ایمانی را رساندم، موقع برگشت دور میدان هفت حوز ساعتی مانده به پایان ِ مهلت تبلیغات، برادران بسیجی عکسهای احمدی نژاد را دسته دسته به ماشینها می دادند. پیش خودم خندیدم که عجب دل خوشی دارند.
دور دوم نزدیک بود، احمدی نژاد بالا آمده بود و رقیبش متاسفانه چندان وجهه جالبی نداشت، بیشتر مردم بعد از ناامیدیهای پیاپی ِ این هشت سال دیگر کاملا بی تفاوت شده بودند. کسی حال ِ رای دادن نداشت، برای عده ای هم سوژه شوخی شده بود که بگذارید این مردک احمدی نژاد هم بیاید تا ببینیم چه می کند، جالب می شود! اینگونه بود که عده ای با بی تفاوتی ِ تاریخی شان، عده ای با خیال ِ تحریم و دهن کجی به نظام و تایید نکردن مشروعیت آن، و عده ای از روی شوخی و خنده، در خانه ماندند. جبهه اصلاحات با تمام مشاورین و دم و دستگاهش قادر به تحلیل ِ این مسئله نبود که در کشوری 80 میلیونی که تنها یک دهمش ساکن مرکزند و شاید تنها یک صدم آن یک دهم دغدغه آزادی بیان و شکستن رای حکومتی و دموکراسی و مطبوعات دارند و بقیه یا گشنه اند یا نگران آینده بچه هاشان نمی توان با چنین رویکردی یک بعدی جریان را به دست گرفت.
شب از روی وب سایتهای نزدیک به احمدی نژاد فهمیده بودم که انتخابات را برده است، بهت برم داشته بود. باورم نمی شد. صبح با صدای گریه مادرم از خواب بیدار شدم، و آن گریه هنوز بعد از نزدیک به دو سال قطع نشده است. حدث می زنم که خواهی گفت که باید این را هم تجربه می کردیم، می دانی که من شاید بیش از هرکسی به ذات ِ تجرب گری ایمان دارم، اما اینبار حرفت را نمی پذیرم. اینبار تجربه نمی کنیم، اینبار به سرعت عقبگرد می کنیم، اینبار داشته هایی را که به زحمت به دست آوردیم یک به یک از دست می دهیم. می بینی که فشار بین المللی هم چاره ای نکرد، می بینی که همین روزها با آمریکا هم سر میز ِ مذاکره خواهند نشست. می بینی حاصل همه آن تحریمها را این روزها؟ می بینی در امیر کبیر چه می گذرد؟ می بینی بی بی سی را با چهره پر خون ِ دخترکانی که به خاطر تار ِ مویی اینک در ملع عام کتک می خورند و سگ کش می شوند؟ می بینی که بندهای زندانها را با توهم انقلابهای رنگارنگ و براندازی و جاسوسی پر می کنند؟ می بینی چه بر سر سینما و نشر ِ کتاب و نمایشگاه ِ کتاب اورده اند؟ می بینی کثافتی را که این روزها خانه را برداشته است؟ اینها همه تازه دستی از دور بر آتش است. حرفت را اینبار نخواهم پذیرفت که باید اینها را تجربه می کردیم، حرفت را نخواهم پذیرفت اگر بخواهی که صبور باشم و بگویی که احساساتی شده ام و اینها همه هزینه هایی است که باید بپردازیم تا به آنچه می خواهیم برسیم، حرفت را اینبار نخواهم پذیرفت و در جوابت خواهم گفت که اینها همه عواقب آن تحریمها و نه گفتن های خیالی بود که امثال تو به آن باور داشتند، حاصل آن نگاههای ساده دلانه و سطحی به سیاست بود و اینکه آمریکا فشار خواهد گذاشت و چنان خواهد شد و نمی توانند دوباره عقبگرد کنند و سیاستهای کهنه حجاب و انقلاب ِ فرهنگی و غیره را از نو آغاز کنند.دیدی که به راحتی آنچه خواستند کردند، دیدی که قاتلان و مسببان قتلهای زنجیره ای همه بر مصدرهای قدرت تکیه زدند و بر حماقت امثال ما خندیدند. دوستی جایی نوشته بود که باید عرصه را گشود تا اینها هم به معرض آزمایش گذاشته شوند و ثابت شود که همه تو خالی اند و مدعی. به گمانم اما هیچگاه از خود سوال نمی کنیم که به چه قیمتی؟ برابر ِ با چه هزینه ای؟ به بهای از دست دادن ِ چه چیزهایی؟ اگر قرار بر اینگونه تجربه کردن بود شعور و درک و قدرت تحلیل را وا می گذاشتیم و هر روز راهی نو پیش می گرفتیم تا تجربه ای جدید کرده باشیم. مردمی که در آن خاک زندگی می کنند موشهای آزمایشگاهی نیستند که هر روز فشاری جدید را تجربه کنند و مصیبتی جدید را به عنوان ِ حقیقتی تازه و بخشی از زندگی شان بپذیرند و با آن سر کنند. من و تو اجازه نداریم که با شکمی سیر بنشینیم و حکم بدهیم و تحلیل کنیم که بگذار فلان چیز هم بشود، بگذار فلان چیز را هم تجربه کنیم. حاصل همین تجربه های بی حاصل و نامنسجم و احمقانه و عقبگردها است که امروز از تمدنی دیرین و باورهایی کهن و ستودنی اینچنین بقایایی از فرهنگی مریض، بیمار و نزار به چشم می بینیم.
خبرهای خوبی از خانه نمی رسد، خیلی نگرانم این روزها، احساس بدی دارم که اینجایم و تنها دستی از دور بر آتش دارم. درونم غلغله است، گویی امثال ما طاقت راحتی و آرامش ندارند.
یادت هست:
در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن
صد جان ِ شیرین داده ام تا این بلا بخریده ام
دوست داشتم خانه بودم، در میان همه این کثافتها، از خودم بدم می آید اینجا.
من اینجا بس دلم تنگ است
و هرسازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه ِ بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
موقع آمدن نگاهش کردم، لبخند ِ تلخی روی لبهایم بود. با خودم گفتم این قاب باید همین بالا بماند، تنها اینجاست که معنی می دهد. نمی دانستم بعد از دو سال امروز اینجا بالای سرم خواهد بود روی دیوار. زمستان که به خانه برگشتم آوردمش، اشتباه کرده بودم، آن شعر همه جا معنی می داد. راه ِ بی برگشت فراتر از دو قاره آنورتر بود، و آسمان هر کجا حتی بهترین شهر دنیا همان رنگ بود که آسمان خانه بود، گاه حتی خاکستری تر.
بگذریم، داشتم می گفتم، بحث انتخابات شد، تا نزدیک صبح طول کشید. آرام شروع کردیم و در آخر تقریبا فریاد می کشیدیم. چند روز بعد قرار شد خانه ما جمع شویم. چند ساعتی صحبت کردیم، به رسم همیشه که هیچوقت عادت گوش کردن نداریم هرکس زیر پرچم خودش سینه زد و های و هوی کرد. سهیل که کاملا جوگیر جریان ِ انتخابات بود در مدح ِ معین می گفت، تو از تحریم گفتی و تنگ کردن حلقه، آقای ایمانی از جعبه سیاه ِ تحریم گفت و عاقبت نا معین آن، بابا تجربه های 27 سال ِ پیش را دوره می کرد با ما و درسهایی که نسلشان دیر آموخت، و من تنها حرفم این بود که ما همیشه کم صبر بوده ایم، همیشه رستم خواسته ایم و آرش تا سرحداتمان را برگرداندند بی آنکه خودمان را به زحمت بیاندازیم. تنها حرفم این بود که ما به هیچ عنوان نباید به دنبال ِ سرنگونی این سیستم باشیم که مشکل ما ریشه ای تر از حکومت است، ما باید مشق ِ دموکراسی کنیم، هشت سال که سهل است شاید هشتاد سال. بماند، هرکسی چیزی گفت و گوشهایش را گرفت. آنروز صحبتی از احمدی نژاد نبود، وزنه ای نبود که بخواهد محور بحث شود. یادم است شب که آقای ایمانی را رساندم، موقع برگشت دور میدان هفت حوز ساعتی مانده به پایان ِ مهلت تبلیغات، برادران بسیجی عکسهای احمدی نژاد را دسته دسته به ماشینها می دادند. پیش خودم خندیدم که عجب دل خوشی دارند.
دور دوم نزدیک بود، احمدی نژاد بالا آمده بود و رقیبش متاسفانه چندان وجهه جالبی نداشت، بیشتر مردم بعد از ناامیدیهای پیاپی ِ این هشت سال دیگر کاملا بی تفاوت شده بودند. کسی حال ِ رای دادن نداشت، برای عده ای هم سوژه شوخی شده بود که بگذارید این مردک احمدی نژاد هم بیاید تا ببینیم چه می کند، جالب می شود! اینگونه بود که عده ای با بی تفاوتی ِ تاریخی شان، عده ای با خیال ِ تحریم و دهن کجی به نظام و تایید نکردن مشروعیت آن، و عده ای از روی شوخی و خنده، در خانه ماندند. جبهه اصلاحات با تمام مشاورین و دم و دستگاهش قادر به تحلیل ِ این مسئله نبود که در کشوری 80 میلیونی که تنها یک دهمش ساکن مرکزند و شاید تنها یک صدم آن یک دهم دغدغه آزادی بیان و شکستن رای حکومتی و دموکراسی و مطبوعات دارند و بقیه یا گشنه اند یا نگران آینده بچه هاشان نمی توان با چنین رویکردی یک بعدی جریان را به دست گرفت.
شب از روی وب سایتهای نزدیک به احمدی نژاد فهمیده بودم که انتخابات را برده است، بهت برم داشته بود. باورم نمی شد. صبح با صدای گریه مادرم از خواب بیدار شدم، و آن گریه هنوز بعد از نزدیک به دو سال قطع نشده است. حدث می زنم که خواهی گفت که باید این را هم تجربه می کردیم، می دانی که من شاید بیش از هرکسی به ذات ِ تجرب گری ایمان دارم، اما اینبار حرفت را نمی پذیرم. اینبار تجربه نمی کنیم، اینبار به سرعت عقبگرد می کنیم، اینبار داشته هایی را که به زحمت به دست آوردیم یک به یک از دست می دهیم. می بینی که فشار بین المللی هم چاره ای نکرد، می بینی که همین روزها با آمریکا هم سر میز ِ مذاکره خواهند نشست. می بینی حاصل همه آن تحریمها را این روزها؟ می بینی در امیر کبیر چه می گذرد؟ می بینی بی بی سی را با چهره پر خون ِ دخترکانی که به خاطر تار ِ مویی اینک در ملع عام کتک می خورند و سگ کش می شوند؟ می بینی که بندهای زندانها را با توهم انقلابهای رنگارنگ و براندازی و جاسوسی پر می کنند؟ می بینی چه بر سر سینما و نشر ِ کتاب و نمایشگاه ِ کتاب اورده اند؟ می بینی کثافتی را که این روزها خانه را برداشته است؟ اینها همه تازه دستی از دور بر آتش است. حرفت را اینبار نخواهم پذیرفت که باید اینها را تجربه می کردیم، حرفت را نخواهم پذیرفت اگر بخواهی که صبور باشم و بگویی که احساساتی شده ام و اینها همه هزینه هایی است که باید بپردازیم تا به آنچه می خواهیم برسیم، حرفت را اینبار نخواهم پذیرفت و در جوابت خواهم گفت که اینها همه عواقب آن تحریمها و نه گفتن های خیالی بود که امثال تو به آن باور داشتند، حاصل آن نگاههای ساده دلانه و سطحی به سیاست بود و اینکه آمریکا فشار خواهد گذاشت و چنان خواهد شد و نمی توانند دوباره عقبگرد کنند و سیاستهای کهنه حجاب و انقلاب ِ فرهنگی و غیره را از نو آغاز کنند.دیدی که به راحتی آنچه خواستند کردند، دیدی که قاتلان و مسببان قتلهای زنجیره ای همه بر مصدرهای قدرت تکیه زدند و بر حماقت امثال ما خندیدند. دوستی جایی نوشته بود که باید عرصه را گشود تا اینها هم به معرض آزمایش گذاشته شوند و ثابت شود که همه تو خالی اند و مدعی. به گمانم اما هیچگاه از خود سوال نمی کنیم که به چه قیمتی؟ برابر ِ با چه هزینه ای؟ به بهای از دست دادن ِ چه چیزهایی؟ اگر قرار بر اینگونه تجربه کردن بود شعور و درک و قدرت تحلیل را وا می گذاشتیم و هر روز راهی نو پیش می گرفتیم تا تجربه ای جدید کرده باشیم. مردمی که در آن خاک زندگی می کنند موشهای آزمایشگاهی نیستند که هر روز فشاری جدید را تجربه کنند و مصیبتی جدید را به عنوان ِ حقیقتی تازه و بخشی از زندگی شان بپذیرند و با آن سر کنند. من و تو اجازه نداریم که با شکمی سیر بنشینیم و حکم بدهیم و تحلیل کنیم که بگذار فلان چیز هم بشود، بگذار فلان چیز را هم تجربه کنیم. حاصل همین تجربه های بی حاصل و نامنسجم و احمقانه و عقبگردها است که امروز از تمدنی دیرین و باورهایی کهن و ستودنی اینچنین بقایایی از فرهنگی مریض، بیمار و نزار به چشم می بینیم.
خبرهای خوبی از خانه نمی رسد، خیلی نگرانم این روزها، احساس بدی دارم که اینجایم و تنها دستی از دور بر آتش دارم. درونم غلغله است، گویی امثال ما طاقت راحتی و آرامش ندارند.
یادت هست:
در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن
صد جان ِ شیرین داده ام تا این بلا بخریده ام
دوست داشتم خانه بودم، در میان همه این کثافتها، از خودم بدم می آید اینجا.