پیش نویس: تازه از گورستان برگشته بود، سنگ را اینبار نشکسته بودند، یادش نیامد آخرین بار کی بود، بعد از دوم خرداد بود یا بعد از این آخری. دیگر گرچه اهمیتی نداشت. با شیشه گلاب خالی گوشه یکی از قبرها آرام آرام آب آورده بود تا سنگ را بشورد. سنگ را شسته بود که مردک دستهایش را با وقاحت پیش آورده بود و ترسی که نباید حضور می داشت اما گویی حتی نشکستن سنگ هم آن بغض فروداده را دوامی نبخشید وقتی هنوز وقاحت تمام چشمها از آن بالا سو سو می زد لابه لای چراغهای روشن هزار هزار راههای رفته که کاش بی بازگشت بودند.
ترس ات نگیرد بانو،آنچه از دست رفتنی است باید از دست برود، آنچه می ماند اما اینبار دیگر ورای من و تو نیست. آنچه می ماند دُرد ِ پیمانه های خالی است که توان ِ فروکشیدنش نبود.
ترس ات نگیرد بانو، وقتی چیزی برای باختن نمانده باشد، نه حتی هوس قماری دیگر، دیگر زیر ِ این تیغ آفتاب دنبال ِ شبانی که کلاه را سایه سار ِ صورت کرده و زیرچشمی رمه را می پاید نمی گردی.
ترس ات نگیرد بانو، اما در قاموس ما نبش ِ قبر حرمت پینه ها را می شکند. دفن شده ها را باید رها کنم، جسد های تازه در راهند. نجات دهنده دیری است در گور خفته است بانو، این یکی را اما دفن نکرده ام، شاید بوی تعفنش چیزهایی را گاه گاه یادآوری کنند.
ترس ات نگیرد بانو، اما ما رویاها را به دست تقدیر نسپردیم، ما خود را به رویاها سپردیم که به تقدیر ِ تلخ خویش پشت کنیم،به تقدیر ِ تلخ ِ انسان بودن، نه رمه بودن! تقصیر از ما نبود بانو، ما زود بزرگ نشدیم، آنها دیریست کوتوله مانده اند، گرچه در دنیای نسبیت هردو یک گذاره اند!
ترس ات نگیرد بانو، زندگی از مفهوم خویش تهی نمی شود، زندگی از هیچ به پوچ می رسد، از نیستی به هرزگی، به رخوتی ابدی. قرن ها تلاش انسان از پی پرکردن رخنه ها، از پی آفرینش اصالت و پاسداری اش، و رنگ بر چهره ای مات آوردن که تنها خیره می نگرد همه گویی به قهقرا می رود.
ترس ات نگیرد بانو، همه اش یک بازی است، بازی. همه اش نمایش است، نقش ِ اجبار است بر پیکره ی ِ ماندن. همچون نقش ِ سپیدی ِ موهای شقیقه پدر که هرروز بیشتر می شوند. تواصلا انگار کن هذیان های یک تب ممتد است پیچیده بر بالای رقصی غریب، از همان رقص ها که در پارتی ها می بینی. اما اینبار کسی دستت را نگرفته تا برقصاندت، اینگونه بازی می کنی تا وقاحت نگاهها و تماس ها، تا جنون ِ جبارانه ی ناتوانی آنها که از درونِ فریاد "برابری" سر می دهند،تا نهفته ترین شهوت ِ جباریت آنان که خود را در واژه "فضیلت" می پوشانند، مسخ ات نکند.
ترس ات نگیرد بانو، اینک مسیح باز مصلوب! کمی در ابهت معنایش بنگر!کمی باریکه های خون را نظاره کن،کمی به تلخی واژه ها بیندیش،صلیبها همچنان بر افراشته اند و مصلوبها همچنان بر چارمیخ حماقت دیگران،بر دیرک اندیشه های هرزه و نشخوار شده،بر صلیبی که دیرک عمودیش گویی تا ابد در خاک آدمیت استوار شده:بر جهل و رمه گون زیستن.
کو فریادی که ندا دهد:اینک آخرین مصلوب؟گاهِ این فریاد زمانی فرا می رسد که این صدا در باد بپیچد:اینک آخرین انسان!
ترس ات نگیرد بانو، اما حلاج را حق پرستان به جرم اناالحق بر دار کردند،یادت هست؟
ترست نگیرد بانو، آنجا که گاه ِ قضاوت ِ قاضیان ِ کورِ انبوهه هست، آنجا که ردای شوم ِ قاضیان بر قامت ِ کوتوله های دیار نخبگان ِ کوچ کرده زار می زند که تنها ریاضیات و معادلات از برند اما در بدیهی ترین رسوم انسانیت درمانده اند،آنجا که سنجه ها و ارزش ها پیرامون مدرک ها و رتبه ها و اعداد می گردند و جواب انتگرالها و مشتق ها محک بودن است،آنجا که ایمان تنها در داشته های تکراری وخالی از اندیشه و ظاهری خلاصه می شود، من باید که روسپی ِ صحنه های تمرین شده و ماکت واره باشم. اجرای امشب مان کمی سخت تر است بانو، کمی سخت تر، ترست نگیرد،نقشم را خوب بلدم بانو،خوب.
ترس ات نگیرد بانو، اما دیگر هیج آغوشی حرمت ِ درآغوش کشیدن را ندارد.
ترس ات نگیرد بانو،اما لرزش دست و دلت از سرما نیست. همه پتوهای عالم را هم که برایت بیاورم تنها هنرشان این است که گرمای بدنت را از دست ندهی ورنه آنها که گرمایی نمی بخشند بانو. باید بدنت را گرم نگه داری، ورنه نه آغوشها درمان سرما می کنند نه پتوها. آنها تنها به آمیزش حیوانی ِ برهنگی ها می اندیشند.
ترس ات نگیرد بانو، باید بدنت را گرم نگه داری، باید تب کنی.
چطور؟
باید سرما بخوری؟ باید در معرض ممتد سرما باشی!
می ترسی؟هذیان می گویم؟ تب دارم؟
درجه هایتان مال خودتان، من فقط می خواهم گرم شوم، همین، درها را باز کنید، من باید تب کنم.
ترس ات نگیرد بانو،آنچه از دست رفتنی است باید از دست برود، آنچه می ماند اما اینبار دیگر ورای من و تو نیست. آنچه می ماند دُرد ِ پیمانه های خالی است که توان ِ فروکشیدنش نبود.
ترس ات نگیرد بانو، وقتی چیزی برای باختن نمانده باشد، نه حتی هوس قماری دیگر، دیگر زیر ِ این تیغ آفتاب دنبال ِ شبانی که کلاه را سایه سار ِ صورت کرده و زیرچشمی رمه را می پاید نمی گردی.
ترس ات نگیرد بانو، اما در قاموس ما نبش ِ قبر حرمت پینه ها را می شکند. دفن شده ها را باید رها کنم، جسد های تازه در راهند. نجات دهنده دیری است در گور خفته است بانو، این یکی را اما دفن نکرده ام، شاید بوی تعفنش چیزهایی را گاه گاه یادآوری کنند.
ترس ات نگیرد بانو، اما ما رویاها را به دست تقدیر نسپردیم، ما خود را به رویاها سپردیم که به تقدیر ِ تلخ خویش پشت کنیم،به تقدیر ِ تلخ ِ انسان بودن، نه رمه بودن! تقصیر از ما نبود بانو، ما زود بزرگ نشدیم، آنها دیریست کوتوله مانده اند، گرچه در دنیای نسبیت هردو یک گذاره اند!
ترس ات نگیرد بانو، زندگی از مفهوم خویش تهی نمی شود، زندگی از هیچ به پوچ می رسد، از نیستی به هرزگی، به رخوتی ابدی. قرن ها تلاش انسان از پی پرکردن رخنه ها، از پی آفرینش اصالت و پاسداری اش، و رنگ بر چهره ای مات آوردن که تنها خیره می نگرد همه گویی به قهقرا می رود.
ترس ات نگیرد بانو، همه اش یک بازی است، بازی. همه اش نمایش است، نقش ِ اجبار است بر پیکره ی ِ ماندن. همچون نقش ِ سپیدی ِ موهای شقیقه پدر که هرروز بیشتر می شوند. تواصلا انگار کن هذیان های یک تب ممتد است پیچیده بر بالای رقصی غریب، از همان رقص ها که در پارتی ها می بینی. اما اینبار کسی دستت را نگرفته تا برقصاندت، اینگونه بازی می کنی تا وقاحت نگاهها و تماس ها، تا جنون ِ جبارانه ی ناتوانی آنها که از درونِ فریاد "برابری" سر می دهند،تا نهفته ترین شهوت ِ جباریت آنان که خود را در واژه "فضیلت" می پوشانند، مسخ ات نکند.
ترس ات نگیرد بانو، اینک مسیح باز مصلوب! کمی در ابهت معنایش بنگر!کمی باریکه های خون را نظاره کن،کمی به تلخی واژه ها بیندیش،صلیبها همچنان بر افراشته اند و مصلوبها همچنان بر چارمیخ حماقت دیگران،بر دیرک اندیشه های هرزه و نشخوار شده،بر صلیبی که دیرک عمودیش گویی تا ابد در خاک آدمیت استوار شده:بر جهل و رمه گون زیستن.
کو فریادی که ندا دهد:اینک آخرین مصلوب؟گاهِ این فریاد زمانی فرا می رسد که این صدا در باد بپیچد:اینک آخرین انسان!
ترس ات نگیرد بانو، اما حلاج را حق پرستان به جرم اناالحق بر دار کردند،یادت هست؟
ترست نگیرد بانو، آنجا که گاه ِ قضاوت ِ قاضیان ِ کورِ انبوهه هست، آنجا که ردای شوم ِ قاضیان بر قامت ِ کوتوله های دیار نخبگان ِ کوچ کرده زار می زند که تنها ریاضیات و معادلات از برند اما در بدیهی ترین رسوم انسانیت درمانده اند،آنجا که سنجه ها و ارزش ها پیرامون مدرک ها و رتبه ها و اعداد می گردند و جواب انتگرالها و مشتق ها محک بودن است،آنجا که ایمان تنها در داشته های تکراری وخالی از اندیشه و ظاهری خلاصه می شود، من باید که روسپی ِ صحنه های تمرین شده و ماکت واره باشم. اجرای امشب مان کمی سخت تر است بانو، کمی سخت تر، ترست نگیرد،نقشم را خوب بلدم بانو،خوب.
ترس ات نگیرد بانو، اما دیگر هیج آغوشی حرمت ِ درآغوش کشیدن را ندارد.
ترس ات نگیرد بانو،اما لرزش دست و دلت از سرما نیست. همه پتوهای عالم را هم که برایت بیاورم تنها هنرشان این است که گرمای بدنت را از دست ندهی ورنه آنها که گرمایی نمی بخشند بانو. باید بدنت را گرم نگه داری، ورنه نه آغوشها درمان سرما می کنند نه پتوها. آنها تنها به آمیزش حیوانی ِ برهنگی ها می اندیشند.
ترس ات نگیرد بانو، باید بدنت را گرم نگه داری، باید تب کنی.
چطور؟
باید سرما بخوری؟ باید در معرض ممتد سرما باشی!
می ترسی؟هذیان می گویم؟ تب دارم؟
درجه هایتان مال خودتان، من فقط می خواهم گرم شوم، همین، درها را باز کنید، من باید تب کنم.