...
خواب آلوده هنوز
در بستری سپید
صبح ِ کاذب
در بوران ِ پاکیزه گی ِ قطبی.
و تکبیر ِ پر غریو ِ قافله
که:"رسیدیم
آنک چراغ و آتش مقصد!"
گرگ ها
بی قرار از خمار ِ خون
حلقه بر بارافکن ِ قافله تنگ می کنند
و از سرخوشی
دندان به گوش و گردن ِ یک دیگر می فشرند
"-هان؟
چند قرن،چند قرن به انتظار بوده اید؟"
و بر سفره ی ِ قطبی
قافله ی ِ مردگان
نماز استجابت را آماده می شود
شاد از آنکه سر انجام به مقصد رسیده است.
دیگر حوصله تحلیل ندارم.دیشب تا سحر مدام می نوشتم،از سناریویی به سناریوی دیگر.و مدام نتایج را چک می کردم. و دملهایی که یک به یک شیار خوردند. زیر ِ شهیق ِ گریه هایم دنبال ِ معجزه می گشتم چراکه مفهومی از عدالت و حدی از تحمل در ذهنم جوانه زده بود شاید پیشترها، که امروز در گورستانی که ابلهان شیار کردند همه را دفن کنم.
در این نوشته دیگر سناریویی به ذهنم نرسید،دیگر نتوانستم بر این زین ِ کهنه منطق بنشانم این یکه سوار ِ خاک خورده نفرت ِ قرنهایم را.صبح با صدای هق هق ِ مادرم از خواب بیدار شدم.در آغوش گرفتمش . کاش به حرفهایی که برای آرام کردنش می زدم باور داشتم.کاش گریه خودم کذب ِ سیاهشان را آشکار نمی ساخت.نیمه شب برایم مسجل شده بود و گویی نعش ِ خویش را به بستر مرگ کشیدم که شاید روزی آرزو کنم کاش بیدار نمی شدم.
نوشته بودم که تنها غنیمت ِ عبور پس مانده است. و اینک این پس مانده ی ِ کریه تنها آذین ِ این نطع ِ سیاه بود. دوستان!این بار انتخاب میان بد و بدتر نبود.میان بد و وحشتناک بود. و شما با سفاهت ِ بی مثال ِ تاریخی تان و با رویاهای ابلهانه تان چیزی را بر این خاک تحمیل کردید که به این روز سوگند تمامتان را به استغاثه وا خواهد داشت. من بی هیچ ابایی تمام آنان را که به نوعی،یا با تحریم های گنگ و ابلهانه و انتزاعی و خودخواهانه خود و یا با رای مستقیم این دوزخ را بر ما گشودند خیانتکاران ِ به این خاک و اهدافی می دانم که 8 سال در استقرار و ثباتش کوشیدیم. خیانتکارانی که خواسته و ناخواسته هزینه های سنگینی بر ما روا داشتند. خیانتکارانی که یا دل به صدای چکمه های سربازان ِ آمریکایی و هخایی و شاهزاده پهلوی دل خوش کرده اند یا شیفته لبخند ِ کریه ِ کوتوله ای شده اند که گمان می کند این عرصه نیز چون آسفالت ِ خیابانها و اصلاح ِ هندسی میدانهاست که باید قیر ِ داغ بریزد و با سیاهی بپوشاند.برایم شبیه ِ یک رویاست.باور ندارم ملتی بتواند اینگونه بدست ِ خویش در هبوط ِ خویش بکوشد،که کوشیدیم.کلمه هایم برای نشان دادن نفرت از اینهمه نکبت و حماقت کم می آورند.باور کنید که هنوز باورم نمی شود.دیروز برای خیلی ها شبیه ِ یک بازی می نمود،یک شوخی. می گفتند بگذار این یکی هم بیاید،جالب است ببینیم چه می شود،جالب است بدانیم این یکی چگونه بر گرده هامان سوار می شود و داشته هامان را می سپوزد. و ما در این میانه گند مال و لگد مال ِ همیشگی ِ حماقتها و بی لیاقتی ِ تاریخی ِ این ملتی ایم که من از شریف خواندنش دیگر امروز ننگ دارم. آری! این است قانون ِ اعداد ِ بزرگ که همیشه بزرگند و تهی.
وحشت بر همه ارکان ِ وجودم پنجه می افکند. تصور آن هزینه ها و داغهایی که باز باید به دوش بکشیم ذهنم را از همه چیز تهی می سازد.باور کن که لیاقت اینها چیزی جز این فلاکت و بدبختی نیست.آنها همه لحظه های بزرگ را زیر ِ چشمان ِ قی کرده و خواب زده شان به غفلت به تیغ سفاهت می سپرند.قانون لحظه های بزرگ را که یادت هست؟!
دیگر توان ِ نوشتن ندارم.ذهنم از تشویش و اضطراب آکنده است.باشد برای بعد که می دانم آنقدر بر سرمان خواهد آمد که تنها باید نوشت و نوشت و نوشت.
جخ امروز از مادر نزاده ام
نه
عمر ِ جهان بر من گذشته است
نزدیک ترین خاطره ام خاطره ی ِ قرن هاست.
بارها به خونمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست آورد ِ کشتار
نان پاره ی ِ بی قاتق ِ سفره ی ِ بی برکت ِ ما بود.
اعراب فریبم دادند
برج ِ موریانه را به دستان ِ پرپینه خویش بر ایشان گشودم
مرا و همه گان را بر نطع سیاه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که رافضی ام دانستند
نماز گذاردم و قتل عام شدم
که قرمطی ام دانستند
آنگاه قرار نهادند که ما و برادران ِ مان یک دیگر را بکشیم و
این
کوتاه ترین طریق ِ وصول ِ به بهشت بود!
به یاد آر
که تنها دست آورد ِ کشتار
جل پاره ی ِ بی قدر ِ عورت ِ ما بود.
خوش بینی ِ برادرت ترکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند
سفاهت من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همه گان را گردن زدند
یوغ ِ ورزاو بر گردن مان نهادند
گاوآهن بر ما بستند
بر گرده مان نشستند
و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچ ِ غریب را به یاد آر
از غربتی به غربت دیگر
تا جست و جوی ایمان
تنها فضیلت ِ ما باشد
با یاد آر:
تاریخ ما بی قراری بود
نه باوری
نه وطنی
نه،
جخ امروز از مادر نزاده ام.
خواب آلوده هنوز
در بستری سپید
صبح ِ کاذب
در بوران ِ پاکیزه گی ِ قطبی.
و تکبیر ِ پر غریو ِ قافله
که:"رسیدیم
آنک چراغ و آتش مقصد!"
گرگ ها
بی قرار از خمار ِ خون
حلقه بر بارافکن ِ قافله تنگ می کنند
و از سرخوشی
دندان به گوش و گردن ِ یک دیگر می فشرند
"-هان؟
چند قرن،چند قرن به انتظار بوده اید؟"
و بر سفره ی ِ قطبی
قافله ی ِ مردگان
نماز استجابت را آماده می شود
شاد از آنکه سر انجام به مقصد رسیده است.
دیگر حوصله تحلیل ندارم.دیشب تا سحر مدام می نوشتم،از سناریویی به سناریوی دیگر.و مدام نتایج را چک می کردم. و دملهایی که یک به یک شیار خوردند. زیر ِ شهیق ِ گریه هایم دنبال ِ معجزه می گشتم چراکه مفهومی از عدالت و حدی از تحمل در ذهنم جوانه زده بود شاید پیشترها، که امروز در گورستانی که ابلهان شیار کردند همه را دفن کنم.
در این نوشته دیگر سناریویی به ذهنم نرسید،دیگر نتوانستم بر این زین ِ کهنه منطق بنشانم این یکه سوار ِ خاک خورده نفرت ِ قرنهایم را.صبح با صدای هق هق ِ مادرم از خواب بیدار شدم.در آغوش گرفتمش . کاش به حرفهایی که برای آرام کردنش می زدم باور داشتم.کاش گریه خودم کذب ِ سیاهشان را آشکار نمی ساخت.نیمه شب برایم مسجل شده بود و گویی نعش ِ خویش را به بستر مرگ کشیدم که شاید روزی آرزو کنم کاش بیدار نمی شدم.
نوشته بودم که تنها غنیمت ِ عبور پس مانده است. و اینک این پس مانده ی ِ کریه تنها آذین ِ این نطع ِ سیاه بود. دوستان!این بار انتخاب میان بد و بدتر نبود.میان بد و وحشتناک بود. و شما با سفاهت ِ بی مثال ِ تاریخی تان و با رویاهای ابلهانه تان چیزی را بر این خاک تحمیل کردید که به این روز سوگند تمامتان را به استغاثه وا خواهد داشت. من بی هیچ ابایی تمام آنان را که به نوعی،یا با تحریم های گنگ و ابلهانه و انتزاعی و خودخواهانه خود و یا با رای مستقیم این دوزخ را بر ما گشودند خیانتکاران ِ به این خاک و اهدافی می دانم که 8 سال در استقرار و ثباتش کوشیدیم. خیانتکارانی که خواسته و ناخواسته هزینه های سنگینی بر ما روا داشتند. خیانتکارانی که یا دل به صدای چکمه های سربازان ِ آمریکایی و هخایی و شاهزاده پهلوی دل خوش کرده اند یا شیفته لبخند ِ کریه ِ کوتوله ای شده اند که گمان می کند این عرصه نیز چون آسفالت ِ خیابانها و اصلاح ِ هندسی میدانهاست که باید قیر ِ داغ بریزد و با سیاهی بپوشاند.برایم شبیه ِ یک رویاست.باور ندارم ملتی بتواند اینگونه بدست ِ خویش در هبوط ِ خویش بکوشد،که کوشیدیم.کلمه هایم برای نشان دادن نفرت از اینهمه نکبت و حماقت کم می آورند.باور کنید که هنوز باورم نمی شود.دیروز برای خیلی ها شبیه ِ یک بازی می نمود،یک شوخی. می گفتند بگذار این یکی هم بیاید،جالب است ببینیم چه می شود،جالب است بدانیم این یکی چگونه بر گرده هامان سوار می شود و داشته هامان را می سپوزد. و ما در این میانه گند مال و لگد مال ِ همیشگی ِ حماقتها و بی لیاقتی ِ تاریخی ِ این ملتی ایم که من از شریف خواندنش دیگر امروز ننگ دارم. آری! این است قانون ِ اعداد ِ بزرگ که همیشه بزرگند و تهی.
وحشت بر همه ارکان ِ وجودم پنجه می افکند. تصور آن هزینه ها و داغهایی که باز باید به دوش بکشیم ذهنم را از همه چیز تهی می سازد.باور کن که لیاقت اینها چیزی جز این فلاکت و بدبختی نیست.آنها همه لحظه های بزرگ را زیر ِ چشمان ِ قی کرده و خواب زده شان به غفلت به تیغ سفاهت می سپرند.قانون لحظه های بزرگ را که یادت هست؟!
دیگر توان ِ نوشتن ندارم.ذهنم از تشویش و اضطراب آکنده است.باشد برای بعد که می دانم آنقدر بر سرمان خواهد آمد که تنها باید نوشت و نوشت و نوشت.
جخ امروز از مادر نزاده ام
نه
عمر ِ جهان بر من گذشته است
نزدیک ترین خاطره ام خاطره ی ِ قرن هاست.
بارها به خونمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست آورد ِ کشتار
نان پاره ی ِ بی قاتق ِ سفره ی ِ بی برکت ِ ما بود.
اعراب فریبم دادند
برج ِ موریانه را به دستان ِ پرپینه خویش بر ایشان گشودم
مرا و همه گان را بر نطع سیاه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که رافضی ام دانستند
نماز گذاردم و قتل عام شدم
که قرمطی ام دانستند
آنگاه قرار نهادند که ما و برادران ِ مان یک دیگر را بکشیم و
این
کوتاه ترین طریق ِ وصول ِ به بهشت بود!
به یاد آر
که تنها دست آورد ِ کشتار
جل پاره ی ِ بی قدر ِ عورت ِ ما بود.
خوش بینی ِ برادرت ترکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند
سفاهت من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همه گان را گردن زدند
یوغ ِ ورزاو بر گردن مان نهادند
گاوآهن بر ما بستند
بر گرده مان نشستند
و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچ ِ غریب را به یاد آر
از غربتی به غربت دیگر
تا جست و جوی ایمان
تنها فضیلت ِ ما باشد
با یاد آر:
تاریخ ما بی قراری بود
نه باوری
نه وطنی
نه،
جخ امروز از مادر نزاده ام.