این آخرینها که می رسند دیگر چیزی پوست نمی اندازد.بهانه ها هم دیگر بهانه های قشنگی نیستند،ماکت هایی شده اند دل آشوب که در این آشفتگی چنان ناساز رخ می نمایند که تنها بر حسرت این امتداد می افزایند،اداهایی شده اند تکراری برای ما نابازیگران.جنبشی بی درونمایه برای سکونی مرگ آور. وقتی رویاها اینچنین رنگ می بازند و راهها اینگونه از هم می گسلند دیگر چه اهمیت دارد که من هفت سین ام تنها سینش سکوتی باشد که در اینجا پهن کرده ام.من مدتهاست با سفره تک سین ِ سکوت اینجا این تکرار را جشن گرفته ام.
آن چیزها که بر من می گذرند گویی برای این است که من بنگارمشان،برای اینکه بر سپیدی ِ کاغذ زیست شان کنم،برای اینکه عشق بازی کنم و گاه حتی وحشیانه بسپوزم باکره گی ایده ها را و درد بکشم در نو-زایش ِ مفاهیم از واژه ها.و می فهمم عذاب پنهان در لایه های لذت و ستایش و تفاخر این آیه را که "و نفخت فیه من روحی"
نوشتن به من توان سکوت می دهد، و حرکت.سنجه ای می شود برای قضاوت خویشتن ِ خویش ،و سیلانی که احساس پوست انداختن می بخشد. چیزی منتظر است،چیزی که باید بنگارمش و چیزی منتظر است تا این نوشته ها نگاشته شوند و آنگاه...
و من آن چیز را هرروز نو یافته ام.و من هرروز را با نوشتنش عید کرده ام ،بر سر سفره ای که تنها سینش سکوت بود و تنها بهانه ضیافتش اشک و تنها همراهش درد.من با هر نوشته ای چیزی را در خویش ویران کردم،چیزی را فروریختم، و چیزی را بنا نهادم.
"یکبار زاید آدمی،من بارها زاییده ام"
نوشته ها تاب ِ پیمایش فاصله ها را می بخشند و فاصله ها تاب پیمایش انسانها را.ویرانگری نوشتن توان آن می بخشد که توقعات از تطاول واقعیات در امان بمانند و باورها از تجاوز ناباوران،و ایمن گردند رویاها از هجوم ِ تکرار ِ بی تکرار ِ عادتها.
آری!نوشتن{هم} یعنی انزوا.
سخت می شود اما آنگاه که نوشته ها هم می خواهند بسرعت نویسندگانشان پوست بیاندازند.و سخت تر هنگامیکه نوشته ها پوست می اندازند بی آنکه چیزی در درون نویسنده پوست انداخته باشد.وباز سخت تر هنگامیکه هر دو فارق از این سیلان می نگارند و نگاشته می شوند.
اینست بخش عظیمی از مفهوم ِ زیستن:زیستن برای بازگفتن.و شاید آنچه بهترین راه ِ گفتن باشد نگاشتن است.
آن چیزها که بر من می گذرند گویی برای این است که من بنگارمشان،برای اینکه بر سپیدی ِ کاغذ زیست شان کنم،برای اینکه عشق بازی کنم و گاه حتی وحشیانه بسپوزم باکره گی ایده ها را و درد بکشم در نو-زایش ِ مفاهیم از واژه ها.و می فهمم عذاب پنهان در لایه های لذت و ستایش و تفاخر این آیه را که "و نفخت فیه من روحی"
نوشتن به من توان سکوت می دهد، و حرکت.سنجه ای می شود برای قضاوت خویشتن ِ خویش ،و سیلانی که احساس پوست انداختن می بخشد. چیزی منتظر است،چیزی که باید بنگارمش و چیزی منتظر است تا این نوشته ها نگاشته شوند و آنگاه...
و من آن چیز را هرروز نو یافته ام.و من هرروز را با نوشتنش عید کرده ام ،بر سر سفره ای که تنها سینش سکوت بود و تنها بهانه ضیافتش اشک و تنها همراهش درد.من با هر نوشته ای چیزی را در خویش ویران کردم،چیزی را فروریختم، و چیزی را بنا نهادم.
"یکبار زاید آدمی،من بارها زاییده ام"
نوشته ها تاب ِ پیمایش فاصله ها را می بخشند و فاصله ها تاب پیمایش انسانها را.ویرانگری نوشتن توان آن می بخشد که توقعات از تطاول واقعیات در امان بمانند و باورها از تجاوز ناباوران،و ایمن گردند رویاها از هجوم ِ تکرار ِ بی تکرار ِ عادتها.
آری!نوشتن{هم} یعنی انزوا.
سخت می شود اما آنگاه که نوشته ها هم می خواهند بسرعت نویسندگانشان پوست بیاندازند.و سخت تر هنگامیکه نوشته ها پوست می اندازند بی آنکه چیزی در درون نویسنده پوست انداخته باشد.وباز سخت تر هنگامیکه هر دو فارق از این سیلان می نگارند و نگاشته می شوند.
اینست بخش عظیمی از مفهوم ِ زیستن:زیستن برای بازگفتن.و شاید آنچه بهترین راه ِ گفتن باشد نگاشتن است.